در تاریخ ناگفته ایران، زنان زیادی هستند که جز نام، نشانه دیگری از آنها نداریم. زنانی که به دنیا میآمدند تا پشت درهای بسته حرمسراها زندگی کنند و به عقد مردی درآیند و پشت همان درهای بسته بمیرند بدون اینکه کسی حتی نام آنها را بداند اما همه این زنها، این مرز تولد تا مرگ را بدون تأثیرگذاری در روند تاریخ طی نمیکردند.
به گزارش بیتوته، یکی از این زنان تاجالملوک ملقب به امخاقان است؛ زنی که بیتردید وجودش در شکلگیری بخشی از تاریخ معاصر مؤثر بوده است. آنچه او را مشهور میکند، گزارشهایی است که در روزنامههای دوران مشروطه، نوشته و به او نسبتهای غیراخلاقی داده شده است. شاید هیچ زنی به اندازه امخاقان نباشد که به صراحت در روزنامهها متهم به خیانت شده و این نسبت به جایی رسیده بود که محمدعلی شاه را فرزند مظفرالدین شاه ندانسته و او را فرزندی زنازاده میدانند.
با این همه، هیچ روایت مدونی از زندگیاش وجود ندارد و هر چه از او میدانیم به اعتبار وابستگان به اوست. میدانیم که او دختر امیرکبیر و عزتالدوله، خواهر ناصرالدین شاه، بوده و از سمت مادری، نوه مهدعلیا، یکی از قدرتمندترین زنان تاریخ معاصر، بوده است. مادرش، عزتالدوله هم زنی جسور بوده و بسیاری از کسانی که با او دیدار کردند، معتقد بودند زنی بیپروا با زبانی بسیار تند بوده که حتی شاه نیز از آن در امان نمانده بود.
ام خاقان دختر بزرگ امیرکبیر
او زنی است که از شاهزادهای که ولیعهد رسمی است، طلاق میگیرد و فرزندانش را که یکی از آنها، ولیعهد بعدی است از پدر میگیرد و بار دیگر ازدواج میکند.
اینها نشانههایی هستند که نشان میدهند امخاقان، زنی حرمنشین و مستوره نبوده و اگرچه تلاشی برای اینکه پا جای پای مهدعلیا بگذارد، ندارد اما بخشهایی از اخلاقهای او را به میراث میبرد که رسانههای دوران مشروطه جسارت میکنند تا به او بدترین تهمتها را بزنند؛ اما این تنها جرم او نبود که نخواسته بود با فرزند قاتل پدرش زندگی کند.
همچنین مادر شاهی بودن که مخالف خواست عمومی مردم برای حکومت مشروطه بود نیز دلیل بیشتری برای تهمتهایی است که نام امخاقان را با خود همراه کرد. او همچنین نقطه تداوم سلطنت قاجاریه بعد از مشروطه بود و این نکتهای است که نمیتوان آن را نادیده گرفت.
زندگی امخاقان هیچگاه درست روایت نشده است و همه چیز درست مانند پازلی چند هزار تکه کنار هم قرار میگیرند. این نوشته نیز چهلتکهای است از بخشهایی از زندگی امخاقان به روایت زندگی دیگران.
نخستین قطعه پازل زندگی امخاقان با تولد او در خانه اتابک اعظم، میرزاتقیخان امیرکبیر پیدا میشود. او نخستین فرزند مشترک امیرکبیر و عزتالدوله، خواهر ناصرالدین شاه قاجار، است.
ناصرالدین شاه که در سفر میان تبریز تا تهران مرید امیرنظام میشود، در نخستین حکمی که پس از تاجگذاری میدهد، میرزاتقیخان فراهانی را با لقب اتابکاعظم به عنوان صدراعظم منصوب میکند. او همچنین برای به دست آوردن بیشتر دل این صدراعظم جدی و کاربلد، هم لقب امیرکبیر به او داد و هم تنها خواهر تنیاش را به عقدش درآورد.
این ازدواج که در سال اول سلطنت ناصرالدین شاه رخ داد، نخستین بخش از زندگی امخاقان را شکل میدهد. در نامهای که امیرکبیر به ناصرالدین شاه میفرستد، خبر تولد نوزاد دختری را به او اعلام میکند؛ دختری که به نظر میرسد بسیار سخت به دنیا آمده و مادر را آنطور که امیر نوشته، زحمت زیادی داده است: «قربان خاکپای همایون مبارکت شوم. دستخط همایون زیارت شد. احوال این غلام را استفسار فرموده بودید از تصدق سر سرکار همایون٬ خوب و مشغول دعاگویی هستم. ملکزاده دیشب بعد از زحمت زیاد و بیخواب ماندن همه٬ یک نفر کنیز برای خانهزادی قبله عالم روحنا فداه زاییدند.»
این تنها سند تولد دختری است که تا مدتها کسی نمیداند نامش چیست و حتی در چه تاریخی این نامه نگاشته شده است اما قرائن موجود و رابطه امیر با شاه نشان میدهد که باید حدود سال ۱۲۶۵ یا ۱۲۶۶ یعنی اولین سال و شاید هم سال دوم سلطنت ناصرالدین باشد.
باز از خلال نامههای امیرکبیر است که متوجه میشویم این دختر هنوز شیرخواره است که ملکزاده خانم فرزند دیگری را باردار است؛ فرزندی که هرچند امیر آرزو میکند غلام خانزاد شاه شود اما دختر دیگری میشود که بعدها نامش به عنوان همدمالملوک ثبت میشود.
تاجالملوک هنوز به سن سه سالگی نرسیده بود که بر اثر اختلاف میان پدر و مادربزرگش، این مهدعلیا، مادربزرگش است که پیروز شده و حکم عزل و تبعید امیرکبیر را از ناصرالدین شاه میگیرد.
در روایتهایی که از تبعید امیرکبیر ثبت شده، اشاره مستقیمی به دخترانش نشده است اما میدانیم که عزتالدوله، شوهر را رها نکرد تا به تنهایی به کاشان برود. ناصرالدین شاه از او میخواهد که با دو دخترش در تهران بماند و او میگوید که حاضر نیست همسرش را تنها بگذارد تا هر بلایی میخواهند سرش بیاورند.
این نکتهای است که لیدی شیل، همسر سفیر انگلستان نیز در خاطراتش به آن اشاره میکند و معتقد است: «موقعی که تصمیم به تبعید او به کاشان گرفته میشود، همسرش - خواهر شاه - عزتالدوله که زن جوانی هجدهساله بود، با وجود ممانعت برادر و مادرش تصمیم گرفت شوهر خود را تا تبعیدگاه همراهی کند و این جز نشاندهنده علائق زن و شوهری در میان ایرانیان نبوده است.
همین نکتهای است که نشان میدهد تاجالملوک و همدمالملوک که بین یک تا سه ساله بودند، همراه آن دو به کاشان میروند. نام این دو دختر در حکمی که ناصرالدین شاه برای حفاظت از امیر و عزتالدوله و همراهانشان به کاشان میدهد هم نیامده است اما در جایی از این حکم به همراهی طبیب همراه این کاروان اشاره میشود که از وجود کودکان در آن حکایت دارد.
حضور این دو کودک در کاروان تبعیدیهای کاشان آن قدر تأثیرگذار است که حتی لیدی شیل، همسر سفیر انگلیس که در عزل امیرکبیر نقش مهمی داشته، دلش به حال آنها میسوزد و میخواهد که برود و به آنها در سفارت پناهندگی بدهد: «هر دو درون تخت روانی حرکت میکردند که در محاصره قراولان قرار داشت. این صحنه بیشباهت به تشییع جنازه نبود. به قدری منظره غمناکی داشت که من تاکنون شبیه آن را ندیده بودم و دلم میخواست آنقدر جسارت داشتم که پرده تخت روان را کناری بزنم و امیر محبوس را همراه زن جوان و بینوایش و دو بچه کوچک به درون کالسکه خود بیاورم و آنها را به داخل سفارت خودمان ببرم.»
اما تاجالملوک خردسال به همراه پدر و مادر به کاشان میرود تا ۵۴ روز بعد از عزل پدر، نامه و خلعتیای که سحرگاه میرسد، حکم فصد رگ امیر را با خود بیاورد. درباره اتفاقی که صبح روز ۲۰ دی ۱۲۳۰ خورشیدی در حمام فین کاشان رخ داد و امیرکبیر را به کام مرگ برد، روایتهای زیادی وجود دارد.
میدانیم مرگ امیرکبیر در روزنامه رسمی در اثر نقرس اعلام شده بود اما این دلیل آن نبود که درون درهای بسته حرم ناصری و در چشم شاه و مادرش، روایت اصلی گفته نشود. مادر چند هفته بعد از خاکسپاری امیر با دو کودکش به تهران بازمیگردد و یکسره به دیدار برادر تاجدار میرود و در مقابل چشم نمایندگان فرنگی و صدراعظم بعدی، هرچه فحش بلد است، نثار ناصرالدین شاه و مهدعلیا و کسانی که باعث مرگ امیر شدند، میکند.
کنت دوگوبینو که به نظر میرسد یکی از شاهدان این اتفاق بوده، نوشته است عزتالدوله که با خاطری سرگشته از کاشان بازگشت، در نخستین دیدارش با شاه «هرچه فحش بود به او داد». لیدی شیل که به محض رسیدن عزتالدوله به تهران برای سرسلامتی به دیدار او رفته، به یاد آورده بود: «در این ملاقات چون برخلاف انتظار، مادر (مهدعلیا) را هم در اندرون مشاهده کردم، یکه خوردم و از آنجا خارج شدم، زیرا ادب اقتضا نمیکرد که شاهزادهخانم در حضور ایشان لب به سخن بگشاید. بیوه امیر، زیبا بود و با لباس ماتم ساده به دخترکان دوازده، سیزده ساله شورانگیز شبیه بود تا مادر دو بچه.»
یتیم شدن، نخستین بخش از زندگی امخاقان بود اما این یتیمی وقتی بیشتر معلوم شد که ناصرالدین شاه به خواست مادر به خواهر عزادار و عصبانی خود دستور داد تا با میرزاکاظم، فرزند میرزا آقاخان نوری ازدواج کند؛ ازدواجی که خشم عزتالدوله و دخترانش را به شاه بیشتر کرد اما مهدعلیا به این نیز بسنده نکرد و سرپرستی دو دختر عزتالدوله را به عهده گرفت و آنها را به خانه همسر تازه دخترش نفرستاد.
به نظر میرسید با وجود اینکه مهدعلیا از ازدواج دخترش با آشپززاده قائممقام رضایت نداشت، نمیتوانست ببیند نوادگانی که حاصل این ازدواج بودند، زیر دست خاندان امیرکبیر یا همسر تازه دخترش بزرگ شوند. از سوی دیگر، امیرکبیر ماترک زیادی برای این دو دختر به جای گذاشته بود و او سرپرستی حفاظت از این ماترک را هم به دست میگرفت.
هرچند این موضوع تأیید نشده اما به نظر میرسد مهدعلیا همچنین از دیدار دائم عزتالدوله با دخترانش هراس داشت. او دخترش را به خوبی میشناخت و میدانست که از یادآوری داستان مرگ شوهر نمیگذرد. این کار دخترانش را بیش از پیش در مقابل مهدعلیا و شاه قرار میداد؛ تلاشی که به نظر بیثمر میآمد. امخاقان و همدمالملوک هرچه بزرگتر میشدند بیشتر به راز قتل پدر پی میبردند و نیز خشمگینتر میشدند.
زندگی در کنار کسانی که حکم به قتل پدرشان داده بودند، شاید سختترین بخش زندگی این دو دختر به شمار میآمد و نفرت را روزبهروز بیشتر میکرد. این نفرت به جایی رسیده بود که هر دو دختر امیرکبیر بیپروا به ناصرالدین شاه میگفتند او قاتل پدرشان است. از آن جایی که تاجالملوک، دختر بزرگتر بود و خاطرههای محوی از امیرکبیر به یاد داشت، به نظر میرسد نسبت به خواهرش، همدم، با قاتلان پدر شدیدتر مواجه میشد.
این حجم از تنفر آنقدر شدید بود که از چشم کسی چون دوگوبینو هم پنهان نماند. او در جایی از خاطراتش نوشته است: «ناصرالدین شاه سعی دارد با دادن اسباببازی به فرزندان عزتالدوله، محبت آنها را به خود جلب کند ولی بچهها همیشه به شاه میگویند تو همان کسی هستی که به قتل پدرمان حکم دادی. چند ماه پیش، پسر فراشباشی (پسر علیخان) که به سن همان بچههاست با بچههای امیر مواجه میشود، همین که بچهها او را شناختند به روی او افتادند و با چنگ و ناخن، سر و صورت او را زخمی کردند و به زحمت او را از دست دختران امیر بیرون کشیدند.»
با این همه تاجالملوک تا دوازدهسالگی زیر دست مهدعلیا بزرگ شد و شاهد آن بود که مادرش به عنوان اسباب وزارت، از خانه این صدراعظم به خانه صدراعظم بعدی میرفت. او هر چه بزرگتر میشد، به وضعیتی که برای پدرش پیش آمده بود، اعتراض میکرد؛ اعتراضهایی که البته باعث نشد مهدعلیا سرنوشت دیگری برایش در نظر بگیرد.
اولین خبری که از ازدواج تاجالملوک با مظفرالدین شاه است، در خاطرات مسعودمیرزا ظلالسلطان آمده است. مهدعلیا که سرپرستی دو فرزند دخترش را برعهده داشت، تصمیم گرفت برای آنها همسرانی از خانواده انتخاب کند. گزینههایش هم مشخص بودند؛ مظفرالدین میرزا یمینالسلطنه، ولیعهد حاکم تبریز و مسعود میرزا ظلالسلطان، پسر بزرگتر ناصرالدین شاه که در آن زمان حاکم مازندران بود.
اما نکته جالب در این انتخاب آن بود که مهدعلیا و ناصرالدین شاه تصمیم گرفتند تاجالملوک که دختر بزرگتر بود را به عقد ولیعهد و همدمالملوک که دختر کوچکتر بود را به عقد مسعودمیرزا که بزرگتر بود، درآورند.
علت چنین انتخابی مشخص نیست اما به نظر میرسد به این دلیل که تاجالملوک جسارت بیشتری نسبت به خواهرش داشت و عاقلتر بود، او را به عقد ولیعهد درآوردند که کمتر کسی گمان میبرد ۳۵ سال ولیعهدی را دوام بیاورد. تاجالملوک ۶ سالی بزرگتر از مظفرالدین میرزا بود زیرا او حدود سالهای ۱۲۲۷ تا ۲۸ شمسی به دنیا آمده بود.
این در حالی بود که مظفرالدین میرزا که چهارمین فرزند ناصرالدین شاه بود و ولیعهد میشد، متولد سوم فروردین ۱۲۳۲ بود و دو سال بعد از کشته شدن امیرکبیر از شکوهالسلطنه به دنیا آمده بود. مظفرالدینمیرزا ۵ ساله بود که قاسممیرزا، پسر جیران تجریشی فوت کرد و از آنجایی که او بزرگترین پسری بود که مادری دولو قاجار داشت، توانست برادر بزرگترش مسعودمیرزا را که تقریبا با تاجالملوک همسن بود، پشت سر بگذارد و خطبه ولیعهدی برایش خوانده شود.
مظفرالدینمیرزا و تاجالملوک به عقد یکدیگر درمیآیند اما تاجالملوک دو سال دیگر پیش مهدعلیا میماند و مظفرالدینمیرزا به تبریز میرود تا در نهایت در جمادیالآخر ۱۲۸۴ در مراسم جشن مفصلی که هفت شبانهروز طول میکشد، راهی حرم ولیعهد میشود.
او نخستین همسر عقدی مظفرالدین شاه است که به عنوان همسر اصلی در حرم دارالحکومه تبریز مستقر میشود. حاصل این ازدواج، سه فرزند با نامهای محمدعلیمیرزا، احمدمیرزا و عزتالسلطنه است. برخلاف ازدواج همدمالسلطنه با ظلالسلطان، این ازدواج آنطور که معلوم است خیلی به خیر و خوشی ختم نمیشود. تاجالملوک که بعد از به دنیا آمدن محمدعلیمیرزا، پسرش، به لقب امخاقان مشهور شد، هیچگاه با مظفرالدینمیرزا با روی خوش برخورد نکرد.
میدانیم که میان او و مظفرالدین شاه اختلافهای جدی وجود داشت؛ اختلافهایی که برخی علت آن را حس انتقامی میدانند که تاجالملوک از خاندان مادری خود بابت کشته شدن پدر داشت اما برخی دیگر هم مانند یحیی دولتآبادی معتقدند تاجالملوک معلومالحال بوده و به مظفرالدینمیرزا وفادار نبوده است.
البته نظر سومی هم وجود دارد و آن هم این است که برخی منابع، بیماری مظفرالدینمیرزا و ناتوانی او را در بروز این اختلاف مؤثر میدانند. آنچه به این موضوع دامن میزد، زمان طولانی تا تولد نخستین فرزند مظفرالدین شاه از این ازدواج بود. ازدواج مظفرالدین شاه و امخاقان در سال ۱۲۴۲ شمسی در تبریز اتفاق میافتد در حالی که محمدعلی شاه اول تیر ۱۲۵۱ به دنیا میآید.
در این فاصله، فرزند پسر دیگری برای مظفرالدین شاه به دنیا نیامده است و او نخستین فرزند پسر است که بعد از تولد نیز به عنوان ولیعهد دوم انتخاب میشود و لقب امخاقان را به مادرش اعطا میکند.
تولد محمدعلیمیرزا از اختلاف مظفرالدینمیرزا و امخاقان کم نمیکند و این دو با وجود تولد دو فرزند دیگر، بیش از پیش با یکدیگر مشکل دارند؛ مشکلاتی که تا زمانی که مهدعلیا زنده است یعنی چهار سال بعد از تولد محمدعلی میرزا پشت دیوارهای حرمسرا مسکوت میماند اما با مرگ مهدعلیا، این اختلافها بالا میگیرد.
محمدعلیخان غفاری٬ پیشخدمتباشی مظفرالدینمیرزای ولیعهد که در میانه این اختلاف قرار داشته در خاطراتش مینویسد: «در این اوقات، حضرت اقدس ولیعهد به واسطه سوءسلوک نواب علیه عالیه امخاقان که وقتی به خادمی حرم مبارک افتخار جست، حضرت ولیعهد را جوان دید، از آن زمان تاکنون به همان وضع رفتار میکرد و ملاحظه شان سلطنتی را به کلی از دست داده بود، رفتهرفته طبع مبارک از او منزجر شد، مورد عنایت و مرحمتی واقع نمیشد و بعضی خیالات فاسد به سر او افتاد که خدای نخواسته آسیبی به وجود مبارک برساند؛ العهدهالرّاوی.»
این نوشته نشان از آن دارد که امخاقان از ابتدای ورودش به دارالحکومه تبریز، روی خوشی به ولیعهد نشان نمیداده و او را تحقیر میکرده است. همین مسأله دلیل اصلی بالا گرفتن اختلاف میان این زن و شوهر است اما در کنار اختلافهای جدی میان این زن و شوهر، شکوهالسلطنه، مادر ولیعهد، نیز در آتش این اختلاف هیزم میریخت.
به نظر میرسد شکوهالسلطنه که از ازدواج با ناصرالدین شاه دو فرزند به دنیا آورد که یکی یعنی دختری به اسم زینت در ۹ ماهگی درگذشت، از ابتدا، علاقهای به این ازدواج نداشت و ترجیح میداد خواهرزادهاش به همسری ولیعهد دربیاید و ولیعهد از نوادگان فتحعلی شاه باشد؛ هرچند با تولد محمدعلی شاه این آرزو به باد رفت و شکوهالسلطنه ترجیح داد کاری کند تا امخاقان، نفوذ بیشتری در دربار پسرش نداشته باشد.
زمانی که اختلاف میان امخاقان و مظفرالدینمیرزا بالا گرفت، محمدعلیخان غفاری قاصد نامهای شد که در آن مظفرالدینمیرزا برای پدر خود به تهران فرستاد تا او را در جریان تصمیمش برای جدا شدن از امخاقان بگذارد.
وقتی او به تهران میرسد، شکوهالسلطنه او را احضار میکند و میخواهد تا هر آنچه رأی شاه است به او خبر دهد و به او سفارش میکند تا کاری کند رأی سلطان صاحبقران بر جدایی این دو باشد: «مقربالخاقان، میرزا محمدعلیخان، درباره حکم قمرالسلطنه چیزی به من نوشته بودند. خب شما حکم را ببرید.
من مینویسم به قمرالسلطنه، سواد دستخط را گرفته میخوانم. شما به زودی به سلامت وارد شوید. به حضور مبارک که رسیدید و حکم را به نظر مبارک رساندید، آنچه رأی مبارک است، سربسته با تلگراف به من خبر بدهید که بدانم صلح میشود یا طلاق یا روانه طهران. چون هر سه فقره را شاه دستخط داده بودند از این سه فقره یکی را قبول بکنند... زبانی آنچه خیریت ولیعهد است از جانب من عرض بکنید و این فقره را یک طرفی بکنید.
به خدا قسم من آرام ندارم. از دیوانگیهای آن زن، عاقبت میترسم خداینکرده خلافی بکند که همه عاقلها حیران بمانند... شماها خیلی باید در هر کاری مواظبت بکنید خاصه در خورد و خوراک ولیعهد که آن زن شعور در سر ندارد... بهتر است این کار را تمام بکنید. اگر محض بچهها باشد٬ بچهها را به طهران بیاورند من نگه میدارم والا خدمتکار دارند.»
ناصرالدین شاه وقتی در جریان مشکلات زندگی مشترک ولیعهد و خواهرزاده قرار میگیرد از سپهسالار صدراعظم که برادرشوهر خواهرش نیز هست، میخواهد تا راهی برای حل این مشکل بیندیشد. میرزاحسینخان که معتقد است اختلاف میان این زن و شوهر چیزی نیست که قابل حل شدن نباشد، از شاه میخواهد که شکوهالسلطنه و مظفرالدینمیرزا را برای صلح و حل مشکلات راضی کند. او خود نامهای برای شکوهالسلطنه مینویسد و از او میخواهد تا با بزرگتری کردن، این زن و شوهر را به صلح برساند. ناصرالدین شاه نیز که راضی به صلح بود در حاشیه نامه سپهسالار نوشت: «البته اگر کار به طلاق نکشد بجاست.»
با چنین نظری، شکوهالسلطنه به ظاهر کوتاه آمد و خودش را راضی به رأی به شاه میداند اما در پشت پرده، مظفرالدین میرزا را برای طلاق تشویق میکند. او به محمدعلی غفاری میگوید: «ما هم به این فقره راضی نیستیم. معلوم است با سه شاهزاده خلاف است طلاق داده شود اما صلح و اصلاح این کار هم خوب نیست؛ نمیتوان تحمل کرد زن هر چه بگوید و هر چه بکند. اقلا یک قدری تنبیه و سیاست لازم است، یعنی کممحلی که بدتر از هر دردیست برای زنها... خواهش دارم نوعی بکنند که امسال نواب والا به تهران بیایند.»
او میدانست که آمدن امخاقان به تهران میتواند زمینه طلاق این دو را فراهم میکند. در نهایت نیز با ابراز دلتنگی شکوهالسلطنه در صفر ۱۲۹۳ قمری، مظفرالدینمیرزا و امخاقان و سه فرزند خردسالش به تهران آمدند. به محض آنکه پای این دو به تهران رسید، شکوهالسلطنه طلاق امخاقان را گرفت و او را راهی حرم شاهی کرد. این جای ماجرا بود که خبر به گوش عزتالدوله رسید و در نامهای معترض به سپهسالار، زبان به شکایت از ظلمی که به دخترش رفته، باز میکند.
او در این نامه نوشت: «از قراری که از طهران چه نوشتهاند و چه تلگراف میکنند، نواب ارفع والا ولیعهد و سرکار خانم شکوهالسلطنه درجه بیلطفی را به امخاقان به پایههایی رساندهاند که میخواهند طلاق بدهند، عرض هم کردهاند و قبله عالم هم قبول فرمودند. از هیچ کس شکایت نمیکنم٬ بدبختی خودم را بالاتر از این میدانم٬ اگر قبله عالم مرا کنیز خودشان میدانستند هیچ کس را جرأت این کارها نبود... از شما اگر صلاح بدانید یک خواهش دارم، یک استدعا نمایید و این عرض مرا به خاکپای مبارک برسانید که دختر من کمتر از مریمخانم، کنیز مادرم نیست. بعد از مهدعلیا، قبله عالم راضی نشدند که مریمخانم دربهدر در خانههای مردم منزل داشته باشد. اگر طلاق میدهند، بچهها را دستش بدهند و در گوشه خانه دیوانی جایش بدهند که بچههایش را بزرگ کند تا بعد رأی قبله عالم به هر چه تعلق یافت، آن خواهد شد. معلوم میشود که خواهرزاده شکوهالسلطنه بهتر از خواهرزاده قبله عالم است که باید رسوای دنیا بشوم.»
اما در نهایت این ازدواج به طلاق منجر میشود و فایده نامه عزتالدوله فقط به اینجا میرسد که بچهها تا دو سال آینده که با میرزاابراهیمخان معتمدالسلطنه ازدواج کند، پیش تاجالملوک یا امخاقان میمانند.
جدایی امخاقان از مظفرالدین شاه برای عزتالدوله بسیار تلخ و ناگوار بود. او بعد از این ماجرا، امخاقان را به عنوان وصی خود معین کرد و در نامهای که لقب همسر امیرکبیر به خود داده، مهر امضا کرد. در این وصیت آمده: «وصیتنامه به خط خودم به تو که دختر من امخاقان هستی، مینویسم. بدانید من در کمال صحت اعضا مینویسم. به هر کس لازم است که بنویسید من دولت زیاد ندارم. شکر خدا قرض هم ندارم. خانم جانم برای خرج خودم خانههای شهر مرا یا بفروشید؛ از جهت خرج خودم، نماز، روزه، حج مکه باشد.»
او بعد از طلب مغفرت از کسانی که در خدمتش بودند نیز نوشته است: «رستمآباد را هیچ کس حق ندارد؛ سه دانگ مال حق شما، سه دانگ مال حق افسرالسلطنه. قربانت تو را به خدا قسم میدهم با افسرالسلطنه مهربانی کنید به معتمدالملک، اینها هیچ کسی را ندارند، اگر رضای مرا میخواهی اینطور رفتار کن، خدا از تو رضا باشد و به بچههایت عمر بدهد، اگر پولی باشد در جعبه خودم درش را باز کنید یک خرت و پرت در جعبه هست؛ خود دانید، البته کار آخرت مرا درست کنید، خانهای [خانههای] مرا بفروشید، خرج کنید. به سهل بفروشید. رضا نیستم به هیچ کدام بفروشید دیگر به غیر از زمین.» او در این نامه با امضا به عنوان همسر امیرکبیر به دخترش یادآوری میکند که فرزند چه کسی است.
در تاریخ ایران اگر یک شاه باشد که به صراحت در زمان پادشاهیاش به مادرش نسبت فساد بسته باشند، محمدعلی شاه قاجار است. او که تا دو سال بعد از طلاق مادر و پدرش در تهران پیش امخاقان ماند، با ازدواج دوباره مادر مجبور به ترک او شد. محمدعلی شاه زیر نظر شکوهالسلطنه به دست یکی از صیغههای مظفرالدین شاه به اسم دلپسندباجی سپرده شد. فرزند دوم این ازدواج، یعنی احمدمیرزا در کودکی درگذشت و عزتالسلطنه، دختر او نیز به ازدواج عبدالحسینخان فرمانفرما درآمد و سالارالدوله از فرزندان او به شمار میرود.
با آنکه امخاقان به دلیل دو ازدواج پیدرپی از فرزندان دور میشود اما ارتباط او با محمدعلی میرزا حتی بعد از آنکه مظفرالدین شاه تاجگذاری میکند و او به عنوان ولیعهد به تبریز میرود، کم نمیشود. او بعد از طلاق از مظفرالدین شاه با معتمدالسلطنه مستوفی آذربایجان و پدر حسن وثوقالدوله و احمد قوامالدوله ازدواج میکند و به تبریز نزدیک پسرش میرود و او را رها نمیکند.
این رابطه آنقدر تنگاتنگ بود که زمینه حملههای زیادی که در آینده نسبت به امخاقان میشود را فراهم میکند. ازدواج امخاقان با معتمدالسلطنه زمان زیادی طول نمیکشد و او احتمالا به خاطر بچهدار نشدن از معتمدالسلطنه طلاق میگیرد و بعد از چند وقت با میرزا علیخان نصیرالسلطنه ازدواج میکند؛ ازدواجی که مانند دو ازدواج قبلی دوام نمیآورد و در سال ۱۳۲۳ قمری، یک سال قبل از مشروطه به دلیل بیماری درگذشت.
با آغاز مشروطه، امخاقان نزد محمدعلیمیرزا و همسرش ملکهجهان میرود و به نظر میرسد از آنجا به اتفاقاتی که در تهران و تبریز رخ میدهد، مینگرد. در حالی که هیچ جایی نامی از او به میان نمیآید به یکباره بعد از به سلطنت رسیدن محمدعلی شاه، محور صحبت برخی از روزنامههای مشروطهخواه میشود؛ به طوری که روزنامهها پا را از دایره اخلاق فراتر میگذارند و دلیل مخالفت محمدعلی شاه با مشروطه را به فساد مادرش نسبت میدهند و او را اینچنین تحقیر میکنند: «امروز (۱۲جمادیالثانی ۱۳۲۵) تهرانیها در دشمنی با محمدعلی میرزا اندازه نشناختند و آنچه میدانستند و توانستند، گفتند. امروز نام مادر او امخاقان را سر زبانها انداختند و سخنانی را که در سی و اند سال پیش درباره آن زن گفته شده بود؛ اقدام دیگر مخالفان و تندروها علیه محمدعلی شاه، تهیه سخنانی که بنیادی جز پندار و گمان نداشت.»
محمدرضا شیرازی، مدیر روزنامه مساوات، که بیشترین حمله را به امخاقان میکرد، توماری تهیه کرده بود و در آن شهادت داده بودند امخاقان، فاحشه و محمدعلی شاه، زنازاده است.
دهخدا در نخستین شماره روزنامهاش از ایوردون در ستون «چرند و پرند» نوشت: «الان درست پنجاه و پنج روز و پنج ساعت و پنج دقیقه بود که من [به جهت] بعضی ملاحظات چرند پرند ننوشته بودم؛ یعنی این عادت یکسال و نیم خودم را ترک کرده بودم و چنانکه همه ایرانیها میدانند، ترکعادت هم موجب مرض است، یعنی همانطور که یکصد و هشتاد هزار نفر اهل رشت اگر همیشه زیر دست چهارده، پانزده نفر فراش و پیشخدمت و مشتومالچی و آفتابهلگنگذار حکومت نباشند؛ ناخوش میشوند... همانطور که خاقان مغفور فتحعلی شاه روزی در ساعت… ناخوش میشد و همانطور که اگر مهدعلیا، مادر ناصرالدین شاه شبها… ناخوش میشد و همانطور که امخاقان، زن حاج نصیرالسلطنه اگر شبها با محمدعلی شاه ملاقات نمیکرد، ناخوش میشد و همانطور که محمدعلی میرزا اگر در سال اول سلطنت هر روز عمه [؟!] خود تاجالسلطنه را نمیدید، ناخوش میشد و همانطور که اعلیحضرت… و همانطور… نزدیک بود من هم ناخوش بشوم… و من بعد از پنجاه و پنج روز و پنج ساعت و پنج دقیقه انتظار، داغ دلی از چرند پرند بگیرم… همانطور که گاو وزیر داخله، وزیر داخله گاوهاست.»
جدا از این حملهها، شبنامههایی نیز در شهر پخش میشد که بسیاری معتقد بودند کار مدیر مساوات است و در آن به امخاقان حمله میشد؛ حملههایی که در نهایت باعث شد تا بعد از به توپ بستن مجلس، عقوبت این تهمتها به سختی گرفته شود. امخاقان اما سکوت کرد و در حرمسرای پسرش ماند تا روزی که تهران فتح شد و محمدعلی شاه از قدرت برکنار شد.
درست است که امخاقان آنقدر زنده نماند تا به تخت نشستن شاه کوچولوی خاندان را ببیند اما در روزهایی که محمدعلی میرزا و ملکهجهان در سفارت روسیه پناه گرفته بودند، در کنار نوه خردسالش ماند تا او به عنوان شاه مشروطه قسم بخورد. با تبعید محمدعلی شاه، او در تهران باقی ماند و بیشتر وقت خود را به دعا و عبادت مشغول بود. قهرمان میرزا عینالسلطنه در روزنامه خاطرات خود به امخاقان اشاره میکند و مشغولیت او به عبادت را چنین مینویسد: «حراف و طرار است؛ شیرزنی است نمکین و بسیار خوشصحبت... حکایتها از امخاقان نقل میکنند که هر کدام کتابی علیحده لازم دارد... به هر جهت الان تائب شده و مشغول عبادت است...»
امخاقان در نهایت در ذیالقعده ۱۳۲۷ در حالی که تصمیم داشت بعد از زیارت عتبات پیش فرزندش برود، در اثر بیماری در قصرشیرین درگذشت و رازهای زنی را که دختر صدراعظم و همسر و مادر شاه بود را به گور برد.