۲۴ آبان ۱۴۰۳
به روز شده در: ۲۴ آبان ۱۴۰۳ - ۰۷:۵۶
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۹۳۰۱۸۰
تاریخ انتشار: ۱۰:۴۴ - ۰۷-۱۰-۱۴۰۲
کد ۹۳۰۱۸۰
انتشار: ۱۰:۴۴ - ۰۷-۱۰-۱۴۰۲

زیباترین اشعار شهریار

زیباترین اشعار شهریار
سیدمحمدحسین بهجت تبریزی (۱۲۸۵ ـ ۱۳۶۷ ه.ش.) شاعر معاصر ایرانی با نام شهریار معروف است. شهرت اشعار شهریار در این است که مانند اشعار مهدی فرجی، علاوه بر زیبایی و غنی بودن مفاهیم، بسیار ساده و روان سروده شده اند.

 از استاد شهریار مجموعه غزلیات، اشعار زیبا به ترکی و منظومه حیدربابا و چند شعر در مورد تبریز و شعر درباره شیراز به جای مانده است.

زیباترین اشعار شهریار

شعر مست آمدم ای پیر که مستانه بمیرم

مست آمدم ای پیر که مستانه بمیرم
مستانه در این گوشه میخانه بمیرم

درویشم و بگذار قلندر منشانه
کاکل همه افشان به سر شانه بمیرم

من در یتیمم، صدفم سینه دریاست
بگذار یتیمانه و دردانه بمیرم

بیگانه شمردند مرا در وطن خویش
تا بی وطن و از همه بیگانه بمیرم

سرباز جهادم من و از جبهه ی احرار
انصاف کجا رفته که در خانه بمیرم

من بلبل عشاق به دامی نشوم رام
در دام تو هم بی طمع دانه بمیرم

در زندگی افسانه شدم در همه آفاق
بگذار که در مرگ هم افسانه بمیرم

☆☆✿☆☆

باید از محشر گذشت

لجن زاری که من دیدم سزای صخره هاست
گوهر روشن دل از کان و جهانی دیگر است

عذر میخواهم پری …
عذر میخواهم پری …

من نمیگنجم در آن چشمان تنگ
با دل من آسمانها نیز تنگی میکنند
روی جنگلها نمی آیم فرود
شاخه زلفی گو مباش
آب دریا ها کفاف تشنه این درد نیست
بره هایت میدوند
جوی باریک عزیزم راه خود گیر و برو …
یک شب مهتابی از این تنگنای بر فراز کوها پر میزنم
میگذارم میروم
ناله خود میبرم
دردسر کم میکنم
چشمهائی خیره می پاید مرا
غرش تمساح می آید بگوش
کبر فرعونی و سحر سامریست
دست موسی و محمد با من است
میروی، وعده آنجا که با هم روز شب را آشتیست
صـبـح چنـدان دور نیست …

☆☆✿☆☆

غزال و غزل (غزلم خواند غزالی وحشی)

امشب از دولت می دفع ملالی کردیم
این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم

ما کجا و شب میخانه خدایا چه عجب
کز گرفتاری ایام مجالی کردیم

تیر از غمزه ساقی سپر از جام شراب
با کماندار فلک جنگ وجدالی کردیم

غم به روئین تنی جام می انداخت سپر
غم مگو عربده با رستم زالی کردیم

باری از تلخی ایام به شور و مستی
شکوه از شاهد شیرین خط و خالی کردیم

روزه هجر شکستیم و هلال ابروئی
منظر افروز شب عید وصالی کردیم

بر گل عارض از آن زلف طلایی فامش
یاد پروانه زرین پر و بالی کردیم

مکتب عشق بماناد و سیه حجره غم
که در او بود اگر کسب کمالی کردیم

چشم بودیم چو مه شب همه شب تا چون صبح
سینه آئینه خورشید جمالی کردیم

عشق اگر عمر نه پیوست به زلف ساقی
غالب آنست که خوابی و خیالی کردیم

شهریارا غزلم خوانده غزالی وحشی
بد نشد با غزلی صید غزالی کردیم

☆☆✿☆☆

به گزارش وبسایت ستاره، شعر زیر یکی از زیباترین اشعار درباره جوانی است که از شهریار بر جای مانده است.

جرس کاروان

از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانی از این زندگانیم

دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم

پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم

چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده جرس کاروانیم

گوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانیم

ای لاله بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم

گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیم

شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

☆☆✿☆☆

این شعر شهریار نیز یکی از معروف‌ترین اشعار درباره پیری است. 

شعر پیرم و گاهی دلم شهریار

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می‌کند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می‌کند

همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجزو نا توانی می‌کند

بلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل فشانی می‌کند

ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی می‌کند

نای ما خاموش ولی این زهره شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی می‌کند

گر زمین دود هوا گردد همانا، آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی می‌کند

سالها شد رفته دمسازم زدست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی می‌کند

با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی می‌کند

بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران می رسد با من خزانی می‌کند

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون می‌کند با ما نهانی می‌کند

می رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند

“شهریارا” گو دل از ما مهربانان نشکنید
ورنه قاضی در قضا نامهربانی می‌کند

☆☆✿☆☆

شعر ترکی شهریار

صبح اولدی هر طرفدن اوجالدی اذان سسی
گـــویا گلیــــر ملائـکه لــــردن قــــرآن سسی

بیر سس تاپانمیـــرام اونا بنزه ر، قویون دئییم:
بنزه ر بونا اگـر ائشیدیلسیدی جـــان سسی

سانکی اوشاقلیقیم کیمی ننیمده یاتمیشام
لای لای دئییر منه آنامیـــن مهربـــان سسی

سـانکی سفرده یم اویادیــرلار کی دور چاتاخ
زنگ شتر چالیر، کئچه رک کـــاروان سسی

سانکی چوبان یاییب قوزونی داغدا نی چالیر
رؤیا دوغـــور قوزی قولاغیندا چوبـــان سسی

جسمیم قوجالسادا هله عشقیم قوجالمیوب
جینگیلده ییـر هله قولاغیمدا جـــوان سسی

سانکی زمان گوله شدی منی گوپسدی یئره
شعریم یازیم اولوب ییخیلان پهلـــوان سسی

آخیر زماندی بیر قولاق آس عرشی تیتره دیـر
ملت لرین هــارای، مددی، الامـــان سسی

انسان خـزانی دیر تؤکولور جـان خزه ل کیمی
سازتک خزه ل یاغاندا سیزیلدار خزان سسی

اشعار عاشقانه شهریار

غزل های عاشقانه شهریار مانند آثار سایر شاعران معاصر و هم دوره شهریار مانند اشعار رهی معیری توانسته است ادب دوستان بسیاری را به سمت خود جذب کند. در ادامه با بهترین غزل های او آشنا می شویم. 

خمار انتظار

شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم

نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم

همه به کاری و من دست شسته از همه کاری
همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم

خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل
در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم

اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری
تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم

چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست
ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم

به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدایی
اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم☆☆✿☆☆

← اشعار شهریار →

حراج عشق

چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم

فشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را
زحال گریه پنهان حکایت با سبو کردم

فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم

صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم

ملول از ناله بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم

تو با اغیار پیش چشم من می‌در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم

حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم

ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدن‌ها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم

☆☆✿☆☆

← اشعار شهریار →

شاهد گمراه

راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده‌ای
مگر‌ ای شاهد گمراه به راه آمده‌ای

باری این موی سپیدم نگر‌ای چشم سیاه
گر بپرسیدن این بخت سیاه آمده‌ای

کشته چاه غمت را نفسی هست هنوز
حذر‌ ای آینه در معرض آه آمده‌ای

از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا
خاکپای تو شوم کاین همه راه آمده‌ای

چه کنی با من و با کلبه درویشی من
تو که مهمان سراپرده شاه آمده‌ای‌

می‌تپد دل به برم با همه شیر دلی
که چو آهوی حرم شیرنگاه آمده‌ای

آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید
به سلام تو که خورشید کلاه آمده‌ای

شهریارا حرم عشق مبارک بادت
که در این سایه دولت به پناه آمده‌ای

☆☆✿☆☆

گله عاشق

آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس

گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس

مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا
ناله هائی است در این کلبه احزان که مپرس

سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر
منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس

گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود
آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس

عقل خوش گفت چو در پوست نمی‌گنجیدم
که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس

بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز
که پلی بسته به سرچشمه حیوان که مپرس

این که پرواز گرفته است همای شوقم
به هواداری سرویست خرامان که مپرس

دفتر عشق که سر خط همه شوق است و امید
آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس

شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر
که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس

☆☆✿☆☆

گله خاموش

کس نیست در این گوشه فراموش‌تر از من
وز گوشه‌نشینان تو خاموش‌تر از من

هر کس به خیالیست هم‌آغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من

می‌نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوش‌تر از من

افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتاده‌تر از من نه و مدهوش‌تر از من

بی ماه رخ تو شب من هست سیه پوش
اما شب من هم نه سیه‌پوش‌تر از من

گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار کجا گوش‌تر از من

بیژن تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک
خونم بفشان کیست سیاووش‌تر از من

با لعل تو گفتم که علاجم لب نوش است
بشکفت که یا رب چه لبی نوش‌تر از من

آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل
دیگی نه در این بادیه پرجوش‌تر از من

☆☆✿☆☆

شیدایی

رندم و شهره به شوریدگی و شیدایی
شیوه ام چشم چرانی و قدح پیمایی

عاشقم خواهد و رسوای جهانی چه کنم
عاشقانند به هم عاشقی و رسوایی

خط دلبند تو بادا که در اطراف رخت
کار هر بوالهوسی نیست قلم فرسایی

نیست بزمی که به بالای تو آراسته نیست
ای برازنده به بالای تو بزم آرایی

شمع ما خود به شبستان وفا سوخت که داد
یاد پروانه پر سوخته بی پروایی

لعل شاهد نشنیدیم بدین شیرینی
زلف معشوقه ندیدیم بدین زیبایی

کاش یک روز سر زلف تو در دست افتد
تا ستانم من از او داد شب تنهایی

پیر میخانه که روی تو نماید در جام
از جبین تابدش انوار مبارک رایی

شهریار از هوس قند لبت چون طوطی
شهره شد در همه آفاق به شکرخایی☆☆✿☆☆

مرغ بهشتی

شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحر کردی
سحر چون آفتاب از آشیان من سفر کردی

هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید
که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحر کردی

صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را
که شاهی محشتم بودی و با درویش سر کردی

چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی

مگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی
که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی

به یاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی
غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی

به گردشهای چشم آسمانی از همان اول
مرا در عشق از این آفاق گردی‌ها خبر کردی

به شعر شهریار اکنون سرافشانند در آفاق
چه خوش پیرانه سر ما را به شیدائی سمر کردی

☆☆✿☆☆

غزاله صبا

به چشمک این‌همه مژگان به هم مزن یارا
که این دو فتنه بهم می‌زنند دنیا را

چه شعبده است که در چشمکان آبی تو
نهفته‌اند شب ماهتاب دریا را

تو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح
به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را

کمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن
که چشم مانده به ره آهوان صحرا را

به شهر ما چه غزالان که باده پیمایند
چه جای عشوه غزالان بادپیما را

فریب عشق به دعوی اشگ و آه مخور
که درد و داغ بود عاشقان شیدا را

هنوز زین همه نقاش ماه و اختر نیست
شبیه سازتر از اشگ من ثریا را

اشاره غزل خواجه با غزاله تست
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب
جز این قدر که فراموش می‌کند ما را☆☆✿☆☆

دیدار آشنا

ماهم که هاله‌ای به رخ از دود آهش است
دائم گرفته چون دل من روی ماهش است

دیگر نگاه وصف بهاری نمی‌کند
شرح خزان دل به زبان نگاهش است

دیدم نهان فرشته شرم و عفاف او
آورده سر به گوش من و عذرخواهش است

بگریخته است از لب لعلش شکفتگی
دائم گرفتگی است که بر روی ماهش است

افتد گذار او به من از دور و گاهگاه
خواب خوشم همین گذر گاه گاهش است

هر چند اشتباه از او نیست لیکن او
با من هنوز هم خجل از اشتباهش است

اکنون گلی است زرد، ولی از وفا هنوز
هر سرخ گل که در چمن آید گیاهش است

این برگ‌های زرد چمن نامه‌های اوست
وین باد‌های سرد خزان پیک راهش است

در گوشه‌های غم که کند خلوتی به دل
یاد من و ترانه من تکیه گاهش است

من دلبخواه خویش نجستم ولی خدا
با هر کس آن دهد که به جان دلبخواهش است

در شهر ما گناه بود عشق و شهریار
زندانی ابد به سزای گناهش است

☆☆✿☆☆

چه می‌کشم

در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم

با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم

دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم

پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو می‌سوزم و خوشم

خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی غشم

باور مکن که طعنه طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم

سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم

دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه خندان که خامشم

هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری وشم

لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم

ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو می‌کشم

☆☆✿☆☆

نای شبان

ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی
تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانی

آری آری نوجوانی می‌توان از سرگرفتن
گر توان با نوجوانان ریخت طرح زندگانی

گرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکن
من به جان خواهم ترا عشق ای بلای آسمانی

ناله نای دلم گوش سیه چشمان نوازد
کاین پریشان موغزالان را بسی کردم شبانی

گوش بر زنگ صدای کودکانم تا چه باشد
کاروان گم کرده را بانگ درای کاروانی

زندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم
راستی بی عشق زندان است بر من زندگانی

گر حیات جاودان بی عشق باشد مرگ باشد
لیک مرگ عاشقان باشد حیات جاودانی

شهریارا سیل اشکم را روان می‌خواهم و بس
تا مگر طبعم ز سیل اشکم آموزد روانی

☆☆✿☆☆

تو بمان و دگران

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده کوته نظران

دل چون آینه اهل صفا می شکنند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران

دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

انتظار

باز امشب ای ستاره تابان نیامدی
باز ای سپیده شب هجران نیامدی

شمعم شکفته بود که خندد به روی تو
افسوس ای شکوفه خندان نیامدی

زندانی تو بودم و مهتاب من چرا
باز امشب از دریچه زندان نیامدی

با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی

شعر من از زبان تو خوش صید دل کند
افسوس ای غزال غزل خوان نیامدی

گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من تو که مهمان نیامدی

خوان شکر به خون جگر دست می دهد
مهمان من چرا به سر خوان نیامدی

نشناختی فغان دل رهگذر که دوش
ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی

گیتی متاع چون منش آید گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدی

صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ایست
ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی

در طبع شهریار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی

☆☆✿☆☆

جلوه جلال

شبست و چشم من و شمع اشکبارانند
مگر به ماتم پروانه سوگوارانند

چه می‌کند بدو چشم شب فراق تو ماه
که این ستاره شماران ستاره بارانند

مرا ز سبز خط و چشم مستش آید یاد
در این بهار که بر سبزه میگسارانند

به رنگ لعل تو ای گل پیاله های شراب
چو لاله بر لب نوشین جویبارانند

بغیر من که بهارم به باغ عارض تست
جهانیان همه سرگرم نوبهارانند

بیا که لاله رخان لاله ها به دامنها
چو گل شکفته به دامان کوهسارانند

نوای مرغ حزینی چو من چه خواهد بود
که بلبلان تو در هر چمن هزارانند

پیاده را چه به چوگان عشق و گوی مراد
که مات عرصه حسن تو شهسوارنند

تو چون نسیم گذرکن به عاشقان و ببین
که همچو برگ خزانت چه جان نثارانند

به کشت سوختگان آبی ای سحاب کرم
که تشنگان همه در انتظار بارانند

مرا به وعده دوزخ مساز از او نومید
که کافران به نعیمش امیدوارانند

جمال رحمت او جلوه می دهم به گناه
که جلوه گاه جلالش گناهکارانند

تو بندگی بگزین شهریار بر در دوست
که بندگان در دوست شهریارانند

☆☆✿☆☆

چشم خود بستم
که دیگر چشم مستش ننگرم،
ناگهان دل داد زد،
دیوانه! من می‌بینمش!

☆☆✿☆☆

شهریار در جوانی حین تحصیل رشته پزشکی عاشق دختری به نام ثریا ابراهیمی می‌شود که در شعر شهریار پَری لقب می‌گیرد. گرچه این دو قرار ازدواج گذاشته بودند، پدر پری، دخترش را به ازدواج سرهنگی درمی‌آورد. شهریار درس و تحصیل را رها می‌کند و شوریده می‌گردد. این شکست عشقی سبب سرودن غزلیات زیبای شهریار می‌شود.

شعر آمدی جانم به قربانت شهریار

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا☆☆✿☆☆

← اشعار شهریار →

شعر ای پری شهریار

پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است ای پری
وین جوانی هم هنوزش عنفوان است ای پری

هر چه عاشق پیر تر عشقش جوانتر ای عجب
دل دهد تاوان اگر تن ناتوان است ای پری

پیل مــاه و سال را پهلو نمی کردم تهی
با غمت پهلو زدم، غم پهلوان است ای پری

هر کتاب تازه ای کز ناز داری خود بخوان
من حریفی کهنه ام درسم روان است ای پری

یاد ایامی که دل ها بود لبریز امید
آن اوان هم عمر بود این هم اوان است ای پری

روح سهراب جوان از آسمان ها هم گذشت
نوشدارویش، هنوز از پی دوان است ای پری

با نواهــای جـــرس گاهی به فریادم برس
کین ز راه افــتاده هم از کاروان است ای پری

کام درویشان نداده خـدمت پیران چه سود
پیر را گو شهریار از شبروان است ای پری

یکی از شعرهای عاشقانه شهریار «غزل گوهرفروش» است که محسن چاوشی آن را در آهنگ و آلبوم «من خود آن سیزدهم» خوانده است. متن این آهنگ را می‌توانید در این قسمت مشاهده کنید.

من خود آن سیزدهم

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

پدرت گـوهـر خود را به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می‌گذرم

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می‌گذرم

← اشعار شهریار →

اشعار کوتاه شهریار

شهریارا
دل عشاق
به یک سلسله اند
عشق از این سلسله خود سلسله جنبان آمد

☆☆✿☆☆

ســـن یاریمین قاصدی سـن
ایلش ســنه چــــای دئمیشم

خـــیالینی گــــوندریب دیــــر
بسکی من آخ، وای دئمیشم

آخ گئجه لَـــر یاتمـــــامیشام
مــن سنه لای، لای دئمیشم

ســـن یاتالــی، مـن گوزومه
اولـــدوزلاری ســـای دئمیشم

به منظور مطالعه دیگر اشعار ترکی شهریار، می‌توانید صفحه اشعار ترکی شهریار که گزیده‌‌ای از بهترین اشعار شهریار به زبان ترکی است را مطالعه کنید. علاوه بر این اگر به اشعار ترکی علاقمند هستید، می‌توانید مجموعه ای زیبا از شعر عاشقانه ترکی با ترجمه فارسی را نیز در ستاره مطالعه کنید.

تک‌ بیتی ها

از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است
من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد

☆☆✿☆☆

یک تار موی او به دو عالم نمی‌دهند
با عشقش این معامله گفتیم و سرگرفت

☆☆✿☆☆

← تک بیت های شهریار →

کافر نه ایم و بر سرمان شور عاشقی است
آن را که شور عشق به سر نیست کافر است

☆☆✿☆☆

افسون عشق باد و انفاس عشقبازان
باقی هر آنچه دیدیم افسانه بود و واهی

☆☆✿☆☆

← تک بیت های شهریار →

عاشقان را ست قضا هر چه جهان را ست بلا
نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند

☆☆✿☆☆

دل با امید وصل به جان خواست درد عشق
آن روز درد عشق چنین بی‌دوا نبود

☆☆✿☆☆

غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک
خار را سوزن تدبیر و رفو می‌بینم

☆☆✿☆☆

باز در خواب شب دوش تو را می‌دیدم
وای بر من که توام خواب شب دوش شدی

☆☆✿☆☆

ز باغ عشق تو هرگز گلی به کام نچیدم
به روز گلبن حسنت گلی به کام نچینی

☆☆✿☆☆

عشق مجاز غنچه عشق حقیقت است
گل گو شکفته باش اگر بوش می‌کنی

☆☆✿☆☆

آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی

☆☆✿☆☆

گر از من زشتی‌ای بینی به زیبایی خود بگذر
تو زلف از هم گشایی به که ابرو در هم اندازی

☆☆✿☆☆

به تیر عشق تو تا سینه‌ها سپر نشود
چه عمرها که به بیهوده می‌شود سپری

☆☆✿☆☆

وای از دست تو ای شیوه عاشق کش جانان
که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی

☆☆✿☆☆

من شهریار کشور عشقم گدای تو
ای پادشاه حسن مرنجان گدای… وای

☆☆✿☆☆

روز روشن به خود از عشق تو کردم چو شب تار
به امیدی که تو هم شمع شب تار من آیی

☆☆✿☆☆

شور عشقی که نهفته است در این ساز غزل
عشوه‌ها می‌دهد از پرده شهناز به من

☆☆✿☆☆

آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال
و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من

☆☆✿☆☆

خرد و زیبا بودی و زلف پریشان تو بود
از کتاب عشق اوراق سیاه فال من

☆☆✿☆☆

یک عمر در شرار محبت گداختم
تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من

☆☆✿☆☆

آنجاکه به عشاق دهی درد محبت
دردی هم از این عاشق دلخسته دوا کن

☆☆✿☆☆

شعر من شرح پریشانی زلفی است شگفت
که پریشان کندم گر نه پریشان گویم

☆☆✿☆☆

پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم

☆☆✿☆☆

مکتب عشق بماناد و سیه حجره غم
که در او بود اگر کسب کمالی کردیم

☆☆✿☆☆

شب بود و عشق و وادی هجران و شهریار
ماهی نتافت تا شود از مهر هادی‌ام

☆☆✿☆☆

به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم
به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم

☆☆✿☆☆

سه تار مطرب شوقم گسسته سیم جانسوزم
شبان وادی عشقم شکسته نای نالانم

☆☆✿☆☆

دود آهم شد اشک غمم ای چشم و چراغ
شمع عشقی که به امید تو روشن کردم

☆☆✿☆☆

گر من از عشق غزالی غزلی ساخته‌ام
شیوه تازه ای از مبتذلی ساخته‌ام

☆☆✿☆☆

چون عشق و آرزو به دلم مرد شهریار
جز مردنم به ماتم عشق آرزو نبود

دوبیتی ها

بیا از پشت عینک سر به زیری های هم بینیم
جوانیهای هم دیدیم و پیری های هم بینیم

به هم بودیم در آزادگیـــــها و امیریــــــــــها
بیا در کنج محنت هم اسیریــــهای هم بینیم

(شعر در مورد عینک از شهریار)

☆☆✿☆☆

یک شعر عاقلی و دگر شعر عاشقی است
سعدی یکی سخنور و حافظ قلندر است

بگذار شهریار به گردون زند سریر
کز خاک پای خواجه شیرازش افسر است

☆☆✿☆☆

تا چشم دل به طلعت آن ماه منظر است
طالع مگو که چشمه خورشید خاورست

کافر نه ایم و بر سرمان شور عاشقی است
آنرا که شور عشق به سر نیست کافر است

☆☆✿☆☆

شرط هواداری ما شیدائی و شوریدگیست
گر یار ما خواهی شدن شوریده و شیدا بیا

در کار ما پروائی از طعن بداندیشان مکن
پروانه گو در محفل این شمع بی پروا بیا

برچسب ها: شهریار ، شعر
ارسال به دوستان