عصرایران ؛ زینب عشقی - جانشان را برداشته اند و فرار کرده اند، یکی شان می گفت: شب ها فقط یک سنگ بزرگ می گذاشتم پشت در خانه و همه در کنار هم در اتاق پشتی می خوابیدیم، تا صبح زیر لب خدا خدا می کردم که امشب حمله نکنند.
خیلی هایشان خانه و زندگی درست و حسابی داشته اند، مبل و تخت و تلویزیون، اما حالا در اتاق کوچک لختی که نزدیک است سقف خودش را روی زمین بیندازد.
کیلومترها راه و کشور غریب و شهری دور، با مردمانی هم زبان و نه چندان مهربان، چرا که خودشان هم غم نان دارند و مهمان همان یکی دو روز عزیز است.
در این بین سهم زنان از زندگی کمتر است و دخترانشان هم از آن کمتر، با همان داستان هایی که از دوران جاهلیت خوانده ایم زیاد فرقی ندارند، دوازده به سیزده نرسیده، به نام ازدواج فروخته می شوند، هر که بیشتر خرید، حتی شده زن دوم و سوم، تا بیست نرسیده سه چهار بچه، سی ساله شان شبیه مادربزرگ های ماست، نه واکسنی و نه بهداشتی و نه آموزشی، فقط شکمشان سیر شود، بس است.
از آن واقعیت هاست که با کتمان پاک نمی شود، حتی کمرنگ هم نمی شود، چشمان ترسانشان، صورت های زرد از سوءتغذیه و لباس های کهنه شان، همه جا هستند.
آدمند، از بخت بد، نه مو بور و نه چشم آبی تا کسی برایشان یقه جر بدهد، قربانی قمار آمریکا و اسیر امارت اسلامی افغانستان.
جنبش اصیل منطقه داغ زندگی را روی پیشانیشان گذاشت و مهاجرت و فقر، حسرت حقوق اولیه ی انسانی را. اما مگر دختر بچه ها با دنیای پر مهرشان این چیزها را می فهمند؟
سال ها پیش، تنها دو هفته از سال تحصیلی گذشته بود که در جایی با یکی از آنها هم کلام شدم، از سر مهربانی دست نوازشی بر سر دخترک کشیدم و پرسیدم: کلاس چندمی؟ گفت: سال گذشته دوم و امسال مدرسه نمی روم.
کندو کاو کردم: خرج دارد، خرج کیف و کتاب و کفش، خرج یونیفرم و لوازم تحریر و کمک به مدرسه، تازه دختر است دیگر، دختر که شوهر می کند و درس به چه کارش می آید!
با دوستان جان، یا علی گفتیم و جمیله را فرستادیم مدرسه، بعد زلیخا و رقیه و افسانه و پروانه و مبینا را، بعد شریفه و لطیفه و مینا.
با مدیرهای مدارس چانه می زدم، همان دو زار تخفیف کمک به مدرسه، باعث می شد دخترک دیگری به مدرسه برود، سراغ درسشان را از معلمشان می گرفتم، مادرهایشان که بیسواد و کور بودند و پدرهایشان هم طالبان زده، یکیشان آخرین امتحان پایان سال را غایب شد، کاشف یه عمل آمد که لوله ی آب خانه هاشان ترکیده و خانه را آب برداشته و پدر گفته امتحان بی امتحان، باید بمانی برای کمک!
جشن تکلیف و جشن الفبا و اردو و سفره ی افطاری مدرسه، شاید تنها تفریح های این کودکان باشد و تنها خاطرات خوب از کودکی.
بعضی مدیرها مانند مادر بودند، زنگ می زدند که افسانه یک هفته است مدرسه نیامده، سراغش را از مادرش گرفتیم، حرف درست و حسابی نمی زند، تلفن جواب نمی داد، به در خانه اش رفتیم، تفکر طالبان در ایران هم دست از سرشان برنمی دارد، برادرش اجازه نمی دهد به مدرسه بیاید، صحبت و واسطه و دست آخر توسل به تهدید که اگر نگذاری به مدرسه بیاید، باید هزینه هایی که برایش شده را پس بدهی، از ترس پول و به شرط و شروط، بچه را برگرداندیم پشت میز و نیمکت مدرسه.
برخی مدیرها انگار در همان دهه ی شصت مانده بودند، در حالی که لقمه ی نان و پنیر را در دهانشان می چپاندند، لیستی از اقلام که هزینه اش حدود یک میلیون تومان بود را جلوی ما می گذاشتند و در پاسخ به ما که این کودک ندارد، می گفتند: خوب پول ندارد، مدرسه نیاید، درس نخواند!
گذشت، اما داغ دلم امسال است...
امسال خیلی از آن دختران پشت در مدرسه می مانند و نمی توانند درس بخوانند، بخشنامه ای از آموزش و پرورش برای مدیرهای مدارس ارسال شده که هزینه ی زیادی برای هر دانش آموز می طلبد.
امسال شرط ثبت نام مدرسه برای دانش آموزان افغانستانی که به صورت قانونی در ایران حضور دارند، ثبت نام در سامانه یکتا و کد رهگیری و کمی کارهای اداری است، بعد از آن باید مبلغ هفتصد هزار تومان برای دبستانی ها و نهصد هزار تومان برای هشتم و نهم و یک میلیون تومان برای دبیرستانی ها، به حساب دولت بریزند، قدم بعد مبلغ پانصد هزار تومان کمی بیشتر و کمتر برای کمک به مدرسه و این غیر از پول کتاب و یونیفرم و کفش و کیف و لوازم التحریر و باقی خرج هاست و این برای خانواده ایست که شاید قوت غالبشان نان خالیست و هفته ای یکی دو بار نان و پنیر، و این مبلغ برای هر بچه است و اینها در هر خانه چهار تا پنج بچه دارند.
مدیر یکی از مدارس می گفت: ای کاش این پول به حساب خود مدرسه واریز می شد و خرج میز و نیمکت و تخته و گرمایش و هزار سوراخ، ای کاش قسطی می شد، اما این پول جدای از مدرسه، باید تماما به حساب دولت ریخته شود و بعد از آن هزینه ای به نام کمک به مدرسه برای خرج و مخارج مدرسه!
من کاری به سیاست ندارم، به این که سازمان ملل کمک هایش را به ایران برای پذیرش افغانستانی ها قطع کرده یا نه، به این که طالبان چه می کند، به حق آب ایران، به سوراخ بودن دیوار مرزی و ورود غیرقانونی هزارها آواره، به سفره های کوچک و حتی بدون نان، من به هیچکس کاری ندارم، من فقط به چشمان پر از حسرت دخترانم کار دارم که آه مدرسه رفتن را می کشند، به التماسشان که حداقل خواهر کوچکترم برود، به این کار دارم که یک دختر بچه، دلش می خواهد درس بخواند، اما به خاطر پول، نمی تواند.
دختران من همه متولد ایرانند، والدینشان سال هاست که در ایران زندگی میکنند، شاید هر کشور اروپایی بودند آنها را خودی حساب می کرد و اصلا شناسنامه شان را همان جایی می زد.
این بچه ها کودکند، با همان کفش اول مهر شاد می شوند و از دیدن کیف پر از لوازم التحریر ذوق می کنند، دعایم می کنند و قول می دهند که خوب درس بخوانند.
این دختران شاید حتی به دبیرستان نرسند، شوهرشان دهند و بچه دار شوند، اما حداقل چند سال دیرتر در گودال تاریکی که در کمینشان است، می افتند، بیشتر پشت میز و نیمکت مدرسه شیطنت می کنند و از ته دل می خندند و مطمئنا مادر کوری نخواهند شد و می فهمند که بچه هایشان باید درس بخوانند و آموزش ببینند.
از نگاه دیگر، چه بخواهیم و چه نخواهیم، اینهایی که طعم زندگی در بهشت ایران را چشیده اند، به جهنم افغانستان برنمی گردند، با ما می مانند و زندگی می کنند، یک جورهایی ایرانی می شوند، در صف نانوایی و در پارک ها در کنار همیم، با بچه های ما بزرگ می شوند، کارگری خانه هایمان را می کنند، آن وقت اگر درس نخوانند و حتی سواد خواندن و نوشتن نداشته باشند، چه می شود آینده ی ایران؟ اگر محرومیت و حسرت با نادانی و جهل جمع شود، هزینه ای غیر از ناهنجاری و آسیب های اجتماعی خواهد داشت؟ چگونه باید جلوی آن را گرفت؟ آیا ریشه ی آگاهی، مدرسه رفتن و باسواد شدن نیست؟
نمی دانم با این شرایط اقتصادی که حتی سفره ی ما هم کوچک شده، امسال چند دختر بچه را می توانم به مدرسه بفرستم و چقدر از آنهایی که من حتی اسمشان را هم نمی دانم، پشت در مدرسه آه می کشند، شاید تنها قوت زانوهایم و نور دلم برای اعتراض به این بخشنامه، همان خاله خاله گفتن های آنهاست، این که ما دستمان کوتاه است و نمی توانیم جبران کنیم، الهی خدا برایتان جبران کند.
دلم را خوش می کنم به همان پیامک های پر از غلط دیکته و حالا بعد از چند سال سلام خاله صبحتون به خیر، وقتتون به خیر، به این فکر می کنم که دخترانم با سواد و با کلاس شدند.