نفسی چند جدا از نظرت میگردم
باز میآیم و برگرد سرت میگردم
هستیام گرد خرام است چه صحرا و چه باغ
هرکجا مهر تو تابد سحرت میگردم
بیتو با عالم اسباب چه کار است مرا
موج این بحر به ذوق گهرت میگردم
نیست معراج دگر مقصد تسلیم وفا
خاک این مرحلهام پی سپرت میگردم
نفس خون شده در خلوت دل بار نیافت
محرم رازم و بیرون درت میگردم
در میان هیچ نمییابم ازین مجمع وهم
لیک بر هر چه بپیچم کمرت میگردم
وهم دوری چقدر سحر طراز است که من
هم عنان تو بهذوق خبرت میگردم
وصل بی تاب پیام است چه سازم یا رب
پیش خود درهمهجا نامه برت میگردم
به نمی از عرق شرم غبارم بنشان
که من گم شده دل دربهدرت میگردم
بیدل از سعی مکن شکوه که یکگام دگر
پای خوابیدهٔ بی درد سرت میگردم