عصر ایران؛ رضا شاه ملکی- چشمم به نامهای افتاد از رفیقی شفیق که همچنان با هم در ارتباط ایم.
تاریخ ارتباط من و این دوست اماتحولات بسیار از سر گذرانده! نامه ای بود ساده و تنها حاوی احوالپرسی و شرح روزگار خود و دعا وثنا به جان بنده!
فکر میکنید صحبت از چند سال پیش است؟! لابد اگر نوجوانی خوانندۀ این یادداشت باشد مطلب را متعلق به سی – چهل سال پیش می داند. نه، به جان خودم که از ارسال نامه تنها ۱۵ سال گذشته وما تا همین چندی پیش برای احوالپرسی برای هم نامه مینوشتیم و تمبری میچسباندیم و به دست پست میرساندیم، باشد که باز بینیم دیدار آشنا را…
و من شک دارم نوجوانان و جوانان امروز هرگز نامه نوشتن یا دریافت کردن نامه، آن هم به قصد احوالپرسی را تجربه کرده باشند و تجربه هم نخواهند کرد.
شتاب دگرگونیها در روزگار ما بیش از همه ادوار تاریخ بشر است. به قول باستانی پاریزی گاهی یک نمونه از تحولات روزگار خود ما را اگر مورخی مانند بیهقی میخواست ببیند چه بسا باید ۱۰۰۰ سال منتظر میماند!
گاهی که برای نوجوانی صحبت از همین ده - یبست سال پیش میکنیم ، چنان با حیرت به سخنان ما گوش میدهد که پنداری ما از عصر گاری به عصر فضا پرتاب شدهایم. بیراه هم نیست، منتها چون جلوی چشمان خودمان رخ داده گاهی فراموش میکنیم.
دنیا و بخصوص ممالک شرقی تا همین ۱۰۰ _ ۲۰۰ سال پیش عموماً روزگارشان به یک شکل گشته و باید تحولات عصر جدید را از کل تاریخ بشریت جدا کرد.
من و شما خواننده محترم این سطور این شانس را داریم و داشتهایم که در میانۀاین گسست بزرگ تاریخ جهان قرار گیریم و آنرا درک کنیم.
من و شما خوانندۀ محترم شاید آخرین نسلی باشیم که هم نامه نوشتهایم و هم ایمیل میزنیم. آخرین نسلی باشیم که هم از تلویزیون سیاه وسفید فیلم صامت تماشا کرده ایم و هم به تماشای جهان در قاب چشم نواز السیدی و الایدی و نمایشگرهای رایانه نشستهایم.
به گمانم آخرین نسلی باشیم که هم در کوچهها با درِ نوشابه بازی و با چوب الک دولک گذران وقت کردهایم و شاد و غمگین شدهایم و هم دسته پلی استیشن ۳ و ۴ و... (نمیدانم بیشتر هم دارد یا نه) و ایکس باکس و ... را هم در دست گرفته باشیم و با لیونل مسی گل هم زده باشیم!
من و شما آخرین کسانی هستیم که هم پیامی را با تلگراف به مقصدی روان کردهایم هم و با تلگرام!
من و شما خواننده محترم، آخرین نسلی هستیم که سوار چرخ و فلک های کوچک چرخشی سیار کوچهها و خیابانها شده ایم و سوار ترن هوایی و جت و مترو هم.
به قطع تعدادی از خوانندگان محترم این یادداشت تنها کسانی در تاریخ ما خواهند بود که هم پادشاهی را به چشم دیده اند و هم رییس جمهوری را .
من و شما یا لااقل پدران و مادران من و شما که همچنان در زندگی هستند - و عمرشان دراز باد- آخرین نسلی هستند که دوران بی برقی و لاله و شمع و مشعل را دریافتهاند و شبهای روشن امروز را نیز. منتها از آن بی برقیها و چراغ های پیهسوز، تا نورافکنهای امروزین خیابانها، فاصله بسیار استکه به شتاب طی شده.
هم محاسبه با چرتکه و هم با ماشین حساب پیشرفته تبلت مان. فکر می کنید پشت این مسیر طی شده چند سال راه است؟ از آن چرتکه تا این تبلت با محاسبه روند تقریبا یکسان و کم فراز و فرود تاریخ جهانی می بایست لااقل هزارسالی به درازا می کشید اما ما ، من و شما، در میانه روزگاری هستیم که شتاب کار دنیا زیاد شده .
آن کس که حساب سود و زیان حجرهاش را به خط سیاق می نوشت و این میراثی از قرن های طولانی بود که بدو رسیده بود، هم اکنون زنده است و در کنار ماست و دیگر حساب و کتاب دفتر شیک مهندسی ساز خودرا به کامپیوتر های جدید سپرده.
بنده که کودکی و نوجوانی را درشهر بزرگ و تقریبا مدرن مشهد گذرانده ام به یاد میآورم در روزهای کودکی وظیفه جمع آوری زباله های مردم را شخصی با اسبی که به گاری اش بسته بود انجام می داد و وقتی اینرا به دانش آموز نوجوانی گفتم با حیرت چهره مرا برانداز می کرد که مگر چند سال دارد که گویی از دوره قاجار سخن میگوید! شما هم فکر نکنید که این کمترین خیلی از دنیای جوانی دور شده ام! فقط شتاب تحولات زیاد شده است.
از دیگر از عوارض مدرنیته و پای گذاشتن در روزگار جدید ، روزگاری تغییرات در آن از کل تاریخ بشری بیشتر و تند تر است ، فراموشی است.
برخی پدیده ها را با آنکه آخرین نسلی هستیم که دیدهایم و لمس کردهایم ، آرام آرام از یاد میبریم و نشان آنها را تنها باید در خاطره های سست بنیاد جست، یا در گوشۀ موزه ها دید، و یا سرانجام در لا بلای اوراق کتب تاریخ خواند.
هم امروز، در همین شهر کرج که خودرا به اصطلاح از بند سنت ها رها کرده و نام کلانشهر را بر خود نهاده، صدای آشنایی از پنجره خانه به گوشم خورد. پیرمردی با دوچرخه ای قدیمی و البته جوالی از اسباب و وسایل، از کوچه میگذشت و بانگ بر می داشت: لحاف و تشک میدوزیم....
صدایی که هم نسلان من می باید برایشان آشنا باشد و تعجب نکنند ، اما با خودم گفتم واقعا چند سال است که دیگر چنین تصاویری را ندیدهام و ندیدهایم ؟
روزگار جدید روزگار به فراموشی سپردن و دفن کردن بسیاری از پیشه های قدیمی است. هرچه جلوتر رفتیم جلوه های بیشتری از سنتها و شغل ها و در یک کلام سبک زندگی قدیمی از میان رفت.
صدای پیرمرد لحاف و تشک دوز که بعید می دانم دیگر در این وانفسا بازار پر رونقی داشته باشد (مگر یک مرد از آن دسته مردان داستان سعدی پیدا شوند که در پاسخ همسرش که اعتراض داشت : "دیگر مخر نان ز بقال کوی" ( لابد چون کیفیت کارش پایین است) و او "جو فروش است و گندم نمای" گفته بود:
به امید ما کلبه اینجا گرفت
نه مردی بود نفع از او وا گرفت
ره نیکمردان آزاده گیر
چو افتادهای دست افتاده گیر
آری ، صدای او مرا به این فکر برد که واقعا چه بر سر حرفه هایی چون آسیابان و رنگ رز و حلاج و خراط... آمده؟
برای آشنایی و نیز تفریح خاطر خوانندگان عصر ایران، بگذارید نام چند حرفه و شغل قدیمی را نام ببرم که تا تاریخ بوده ، پا به پای آن پیش آمده اند ومشتری داشته اند و در زندگی مردم نیز تاثیر و تنها در روزگار ماست که از نفس افتاده اند و رو به فراموشی رفتهاند . پیشه هایی چون: حلوایی، جولاه، چرم ساز، گازر، قنداق تراش ،گلگیر ساز( به ضم گاف) کاسهگر، چلنگر، حکاک، علاقه بند، نعلبند، دستار بند، دوک تراش، دلاک، گهوارهگر، عطرسای، چکمین دوز، تیر تراش، شعر باف( به فتح ش) غربالبند و...
القصه، نمیدانم آیا هنوز در جایی کسی نمدمالی میکند؟ گرمای دست پوستیندوزی در فکر زمستانهای سرد و بی پوستینیِ خلق است؟ "نی ساز"ی همچنان نفس دارد؟ و آیا هنوز کوزهگری در اندیشه کوزه های شکسته است یا حرفه پدری را بوسیده و کناری گذارده و تنها زیر لب زمزمه می کند: عاقبت خاک گل کوزهگران خواهیم شد؟