کیفیت پایین:
کیفیت خوب:
عصر ایران؛ محسن ظهوری ـ ماهها رصد و پیگیری، و ۹۰ دقیقه زد و خورد. روز یکشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۵، حمله ساواک به خانهای در محله تهراننو باعث شد تا شش نفر درون خانه بمیرند، اما آنکه دنبالش بودند بگریزد؛ حمید اشرف، سرکرده گروه مسلح چریکهای فدایی خلق. کسی که شخص شاه پیگیر دستگیری او بود. گره کوری که سرانجام به دست پرویز معتمد باز شد؛ مسئول تیمهای گشت و مراقبت و شنود ساواک.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بیشتر ببینید:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این فیلم، داستان یک دوئل است؛ جدال حمید اشرف که چون سایهای از دست مأموران میگریخت و پرویز معتمد که در پشتصحنه رد او را دنبال میکرد. روردرویی دو سازمان است؛ گروهی مسلح که در پی سقوط شاه هستند، و ماموران ساواک که درصدد نابودی این تشکیلاتاند. جنگ در خیابانهای تهران؛ انفجار و شلیک و خون. جدالی که آغازش این خانه نبود. اینجا محله تهراننو در شرق پایتخت، در اوج داستان هستیم؛ باید به شش سال قبلش برویم؛ به شهری در شمال ایران.
اولینبار روز دوشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ ظاهر شدند؛ در دل جنگلهای البرز، در استان گیلان. وقتی پاسگاه ژاندرمری سیاهکل به تصرف افرادی مسلح درمیآید. دستهای جزو سازمانی تازهتاسیس و مخفی در ایران که حرکت مسلحانه علیه شاه را در همین سیاهکل آغاز کردند. کسانی که یک سال بعدش سازمان چریکهای فدایی خلق ایران را تأسیس میکنند که به یکی از دشمنان اصلی ساواک تبدیل میشود.
ساواک مخفف سازمان اطلاعات و امنیت کشور بود؛ جایی که سالها قبل از این واقعه راهاندازی شد؛ سال ۱۳۳۵. سازمانی که پس از واقعه سیاهکل، تک به تک دنبال چریکهای فدایی خلق افتاد. گرچه حملهکنندگان به ژاندارمری سیاهکل را دستگیر و کشته بود، اما میدانست که این سازمان، تازه کار خود را شروع کرده. ترور سپهبد ضیاالدین فَرْسیو رئیس دادرسی ارتش نظر آنها را تائید کرد؛ انتقام از کسی که حکم اعدام مهاجمان به سیاهکل را صادر کرده بود.
نقشۀ روز ترور او در محله قلهک تهران را روزنامه اطلاعات در همان سال منتشر کرده؛ جایی شمال خیابان دولت که امروز شهیدکلاهدوز نام دارد. وقتی شش و نیم صبح روز ۱۸ فروردین ۱۳۵۰، سپهبد فَرسیو همراه پسرش سوار بر خودرو از منزل خارج شد و بلافاصله مورد هجوم چند تن از چریکهای فدایی خلق قرار گرفت؛ آنها با کوکتلمولوتوف و مسلسل حمله کردند و سپس از محل گریختند. فَرسیو چهار روز بعدش در بیمارستان میمیرد و دراین مدت تصاویر چریکهای تحت تعقیب منتشر میشود.
تهران از این سال به بعد بارها شاهد زد و خوردهایی خونین است؛ مثلا در خیابان پامنار، یک جنگ خیابانی تمامعیار بین ساواک و چریکها رخ میدهد. وحیدیه و کوی نیروی هوایی هم از جمله محلههایی بودند که شاهد حمله پلیس و ساواک به خانه چریکها شدند که به زدوخورد با نارنجک و مسلسل رسید. از آن طرف چریکها هم کار خود را میکردند؛ حمله به پاسگاه پلیس، سرقت از بانک و ترور. حوادثی که منجر به قتل مردم عادی هم میشود.
این ماجرا تا سال ۱۳۵۵ ادامه پیدا میکند؛ به شش سال پس از واقعه سیاهکل. حالا دیگر جنگ خیابانی میان ساواک و چریکها باعث شده تا بسیاری از اعضای مهم سازمان چریکهای فدایی خلق کشته یا دستگیر شوند. از طرفی ساواک در این مدت رهبران و تئوریسینهای اصلی این سازمان را کشته و حالا فقط مانده یک نفر، حمید اشرف؛ کسی که بارها و بارها سد محاصره ساواک را شکست. میگویند او بیش از ده بار موفق به فرار شده بود.
تیم گشت و شنود ساواک با مسئولیت پرویز معتمد کار خود را برای یافتن حمید اشرف آغاز میکند. معتمد با استفاده از اعترافاتی که ساواک از برخی اعضای سازمان چریکها به دست آورده؛ به رصدِ خانهها و شنود آنها مشغول میشود و کمکم خانههای مخفی آنها را یک به یک کشف میکند. اما هنوز به جز ضبط صدای حمید اشرف که پای تلفن با رمز صحبت میکند، چیزی از او ندارد.
حمید اشرف بیخبر از شنودها و ردیابیهای معتمد است، اما احتیاط را از دست نمیدهد. تمرینات سخت ورزشی، او را آماده مقابله با خطر کرده؛ او از زمان دانشجویی کوهنورد و شناگری ماهر بود. معدود تصاویری که از او بهجا مانده مربوط به همین دوره زندگیاش است؛ برنامه سفر به توچال در سال ۴۵، غارنوردی در رودافشان سال ۴۶، صعود به ارتفاعات شیرکوه یزد در سال ۴۶ و مسئولیت تیم شنای دانشکده فنی دانشگاه تهران، در حدود همان سالها.
معتمد اینها را میداند، مدتهاست که همراه با دیگر تیمهای ساواک در پی اوست. حتی موفق شده با کشف رمز یکی از صحبتهای حمید اشرف، او را از نزدیک ببیند. اینجا روبهروی بیمارستان بوعلی، پرویز معتمد برای نخستینبار حمید اشرف را همراه با اعضای تیمش میبیند. او از کوچهای بیرون میآید که امیر شرفی نام داشت و حالا اتوبان امام علی آن را از بین برده. معتمد درگیر نمیشود؛ میداند که همچنان باید به رصد خود ادامه دهد تا بتواند در موقعیت مناسب او را گیر بیندازد؛ اتفاقی که چند روز بعد، در همین محله میافتد.
آغاز یک روز پرسروصدا در تهران از محله تهراننو شروع میشود؛ ۲۶ اردیبهشتماه ۱۳۵۵ عملیات ساواک علیه حمید اشرف کلید میخورد و مخفیگاه او گلولهباران میشود. خانهای در کوچه خیام سابق که امروز نعیمیان نام دارد و جنب بیمارستان بوعلی است. حمید اشرف با پای گلوله خورده از آن میگریزد اما در میان کشتهشدگان، جسد دو کودک با نامهای ارژنگ و ناصر شایگان شاماسبی هم درون خانه پیدا میشود؛ چطور مردهاند؟ با تیراندازیهای ساواک به خانه؟ یا گلولههای حمید اشرف برای آنکه چیزی لو ندهند؟ حرف و حدیثها زیاد است و نمیتوان قاطعانه نظر داد.
حمید اشرف با فرار از خانه تهراننو، به دیگر خانههای امن سازمان میرود که آنها هم تحتنظر ساواک هستند؛ یکیشان در خیابان شارِق داخل کوچه نیازی بود که امروز کوچه میرامینی در خیابان رجبی نام دارد. و دومی در شهرآرا که در قدیم کوی کن نام داشت. او موفق میشود از مهلکه ساواک در هر دوی آنها بگریزد و در این تعقیب و گریز، حدود ۸ نیروی پلیس را هم در سطح شهر از پا درمیآورد.
ساواک حالا او را کاملا از دست داده، پس به تمام خانههای تیمی حمله و همه را بازداشت میکنند تا سرنخی از او بیابند. شکنجهها منجر به اعتراف برخی اعضی میشود و سرنخی به دست میآید که آنها را راهی غرب تهران میکند.
محله مهرآباد جنوبی، جایی است که ساواک آن را محاصره میکند؛ روز سه شنبه ۸ تیر ۱۳۵۵. حمید اشرف در خانهای حوالی خیابان بیستمتری ولیعهد پنهان شده که امروز شمشیری نام دارد. درگیری آغاز و چهار ساعت زد و خورد و تیراندازی، انفجار نارنجک و شلیک تیربار، نهایتا با مرگ حمید اشرف و همراهانش تمام میشود. عکس جنازه حمید اشرف توسط ساواک گرفته شده با گلولهای که به سرش خورده. آزاده اخلاقی هم مرگ او را در یک عکس بازسازی کرده؛ ماموران ساواک وارد خانه شدهاند و جنازههای افراد، گوشه و کنار اتاقها افتاده. یکی از مأموران جنازهای را نشان میدهد؛ به مهدی سامع و زهرا آقانبی قلهکی، دو تن از اعضای بازداشت شده چریکهای فدایی که برای تشخیص هویت از زندان آمدهاند. گرچه پرویز معتمد این روایت را قبول ندارد و میگوید خودش هویت حمید اشرف را تشخیص داده.
این خانه پایان دوئل است. ساواک برنده این نبرد شده؛ گرچه تنها دو سال بعدش دوام میآورد؛ وقتی با بالا گرفتن اعتراضات مردم، در بهمنماه ۵۷ منحل میشود و مردم ساختمان آن را تسخیر میکنند. حالا نوبت پرویز معتمد است که فرار کند؛ اینبار از کشور.
روایت تو خودآگاهی تاریخی نسل اینستاگرام و توئیتر را به تجربه و حافظه تاریخی در ناخودآگاه جمعی وصل میکند. این سزاواری وظیفه ای است که به دوش می کشی.