۰۱ آذر ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۱ آذر ۱۴۰۳ - ۱۵:۰۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۷۳۲۵۹۰
تاریخ انتشار: ۱۳:۳۵ - ۲۱-۰۳-۱۳۹۹
کد ۷۳۲۵۹۰
انتشار: ۱۳:۳۵ - ۲۱-۰۳-۱۳۹۹

پیش داوری ها

درست حدس زده بودم، می‌دانستم اگر کلاه کاموایی بر سر بگذارم به پیش‌داوری‌های غلط مردم دامن می‌زنم، و آنها بازهم معلولیت مرا به حساب تنگدستی و نداریم می‌گذارند.

عصر شد از دانشکده بیرون آمدم، آن روز آخرین روزی بود که در دوره کارشناسی سر کلاس رفتم. سوز برف می‌آمد کلاه را بر سرم گذاشتم و به راه افتادم، به یاد پدرم افتادم نخستین روزی که به دانشگاه آمدیم پدرم کارت دانشجویی را به دستم داد و گفت: “خستگی‌ام در رفت.” پدری که دوازده سال با نظام آموزشی مبارزه کرد تا پسر معلولش در مدرسه عادی تحصیل کند.

 

خاطرات دانشکده را مرور کردم، یاد اولین روز کلاس‌هایم افتادم. وارد کلاس چهل نفری شدم چهل جفت چشم در یک لحظه با فردی روبه‌رو شدند که پاهایش خم و دستانش در هوا معلق بود و هنگام راه رفتن همه فکر میکردن الان است که نقش بر زمین شوم. بالاخره به ترمینال آزادی رسیدم. کلاه را روی سرم محکم کردم و به سمت اتوبوس رجایی شهر رفتم به یاد رانندگانی افتادم که بخاطر وضیعت فیزیکیم از من پول نمی‌گرفتند و رانندگانی که تا مطمئن نمی‌شدند پول دارم سوارم نمی‌کردند و من مجبور بودم با هر دو گروه بحث کنم.

خاطرات تلخ و شیرین چهارساله ذهن و جسمم را خسته‌تر کرد و پاهایم بیشتر به زمین کشیده می‌شد تنها آرزویم دیدن اتوبوس رجایی شهر بود، به اتوبوس رسیدم بالای پله‌ها مردی شیشه عسل به دست ایستاده بود و با چرب زبانی می‌خواست آنها را به مسافران بفروشد. همین که پایم را روی پله اول گذاشتم، تبلیغ عسل‌هایش را قطع کرد و گفت: “برادرا، خواهرا یه کمکی به این بنده خدا بکنید ثواب داره”؛ چند ثانیه‌ای نگذشت که فهمیدم منظور آقا من هستم.

کنترل عصبیم رو از دست دادم فریاد زدم و کارت دانشجویم رو به اون و مسافرا نشون دادم؛ اما کار ساز نبود همین که به عقب اتوبوس می‌رفتم که صندلی خالی پیدا کنم دست هایی با پول خرد به طرفم آمد که بیشتر عصبیم کرد .

هوا تاریک شد به رجایی شهر رسیدم یادم افتاد که باید به منزل خیاط مادرم برم و لباسشو بگیرم، به درب منزل رسیدم زنگ زدم. خیاط از آیفون جواب داد کیه؟ گفتم حسینی هستم لباس مادرمو میخوام. چند دقیقه گذشت خبری نشد دوباره زنگ زدم آیفون برداشت و گفت: “از پنجره میندازم”. گمان کردم میخواد لباس را داخل نایلون بذاره و از پنجره بندازه . بالا نگاه کردم خانم خیاط کیسه‌ای حاوی پول خرد را به سویم پرت کرد. خنده‌ام گرفت. بلند گفتم: “شلوار رو می‌خوام”. پرسید: “شام می خوای؟” ناگهان منو شناخت و گفت: “ببخشید پسر خانم حسینی هستید؟” پایین آمد و شلوارو به دستم داد و کلی معذرت خواهی کرد .

با خودم فکر کردم چرا خاطره آخرین روز دانشجویی یک معلول باید با دو حادثه تلخ همراه باشه حوادثی که با قضاوت عجولانه مردم معلولین با افراد فقیر و بی‌بضاعت اشتباه گرفته میشن. سرمو به آسمون بلند کردم و با تمام وجود برای داشته‌ها و توانایی‌هام خدا رو شکر کردم و به طرف خونه راه افتادم.

 

بیشتر بخوانید: 

*سرباز سیگاری

ارسال به دوستان
معماری متفاوت خانه‌ای در «سبزوار» که برنده جشنواره جهانی معماری شد(+عکس) علایم ابتلا به اختلال اضطراب فراگیر را بشناسید طرز تهیه رب نارنج شمالی /چگونه از تلخ شدن رب جلوگیری کنیم؟ بهترین خانۀ استرالیا در سال 2024؛ یک شاهکار «حیاط‌مرکزی» روی تپه(+عکس) ۵ نیروی هوایی کوچک در جنگ جهانی دوم که کسی در مورد آن ها چیزی نمی گوید(+عکس) معرفی بهترین تک تیراندازان جهان؛ زنان و مردان برجسته تاریخ در میدان نبرد را بشناسید(+عکس) طراحی استثنایی خانه‌ای «قلعه‌مانند» در دماوند که برندۀ جایزه معماری شد(+عکس) تصویربرداری پیشرفته از «قرآن آبی» یک متن پنهان را آشکار کرد(+عکس) این خانه تاریخی را مارکوف و لرزاده ساختند (+عکس) از گنبد نیویورک تا برلین چندطبقه/ آرمان‌شهر در مقابل واقعیت در گوشی غرق می‌شوید و کنترل زمان را از دست می‌دهید؟ اندروید به کمک شما می‌آید بهترین خانۀ ایران در سال 1396؛ مینیمالیسم در دشت‌های استان گلستان(+عکس) انواع گوجه فرنگی و کاربرد آن در آشپزی این مردمان، ۱۵ هزار سال پیش مواد مخدر مصرف می‌کرده‌اند! اودلاجان به روایت هارون / داستان همزیستی پیروان دو دین الهی