ایرانیها امید داشتند سال جدید شمسی را با بهاری پر آب و سبزه و رنگ آغاز کنند، اما بارانهای کم سابقه، شمال تا جنوب کشور را زیر آب برد. سیلاب همه جا و همه چیز را شست. در جنوب پر رود، جاری شدن سیل برای مردم آن داستان چندان تازهای نبود.
به گزارش عصرایران به نقل از اعتماد، "اهواز" همیشه خود را هم حکایت بین النهرین میدیده در خشم خدایان رودها. اما این بار صحبت از احتمال شکستن سدها میرفت و حادثه پشت کوههای "زاگرس" و حکایت سیلابهای "پلدختر" به این هراس دامن زد.
جلگه خوزستان از هفته اول ماه اول سال جدید رنگ و حالی دیگر گرفت. رودهای خشمگین هر لحظه رو به طغیان میرفتند؛ دز، کرخه، شاوور، کارون و... دولتیان به همه هشدار میدادند که از خانههایشان بگریزند اما مردم که سال زراعی پرمحصولی را انتظار میکشیدند تن به این خواسته نمیدادند.
هور "بامدژ" در شمال اهواز یا به گفته اهالی "بامدز" که سالها براثر خشکسالی مرده بود، سیراب شده بود و دیگر تاب آب و سیلاب دز و شاوور را نداشت. در چند ساعتی جلگه به دریایی بدل شد مردم به پشت بام خانهها پناه بردند یا به کمک قایق و ماشینهای سنگین به مناطق مرتفع اما در این میان اهالی روستای بامدژ داستانی متفاوتی داشتند؛ ساکنان حاشیه سومین ایستگاه قطار پس از اهواز به سمت تهران.
رئیس ایستگاه قطار از مرکز کمک خواست و آنها چندین واگن باری را از خط یک به سمت آن ایستگاه در محاصره سیل روانه کردند. قطار که همیشه نماد رفتن بود وسفر اکنون به سکون میرود تا برای مدتی هرچند کوتاه به خانه و محله بدل شود.
گروهی از عکاسان آماتور و حرفهای حادثه این سیل را پوشش دادند. با فرونشستن سیل، اعضای گروه به پیشنهاد دختری عکاس که گفته بود عکسها را در همان واگنها که مأمن و ملجأ مردمان بامدز بودند به نمایش بگذارند گوش دادند؛ ثنا احمدی، عکاس جوانی که تاکنون فقط عکاسی هنری کرده و اولین تجربه عکاسی بحران را تجربه میکرد. هفده عکس از چهار عکاس. مکان واگنی در ایستگاه راه آهن اهواز. عنوان نمایشگاه خط یک. همان خط آهنی که واگنها برای کمک به مردم سیلزده از آن راهی میشدند.
ایوب تهی دست:
یکی از عکسهای "ثنا احمدی" که نظرم را گرفت، تصویر پیرمرد عربی است با دشداشه رنگ و رو رفته، موهای سپید و ریش به هم ریخته با چهره درهم شکسته و تکیده که در آستانه واگن و پشت به نور ایستاده است.
با دستهایی نحیف که لرزان به دو طرف باز شدهاند. در دستی سیگاری و در دست دیگر فندکی. تجسم از دست دادن. نگاه به مخاطب دوخته، گویی میان این همه صبر و تحمل و قدرت درهم شکننده تقدیر مانده است. نمیدانم شبیه ایوب در کدام مرحله آزمونهای "یهوه" بود. شاید یکی مانده به آخر...
امید و خدای باران در سیلاب:
هاشم حمید نیز اولین تجربهاش در عکاسی بحران را از سرگذرانده. او بر روابط عاطفی انسانها تمرکز کرده بود. خواهر و برادری که فضای سیل و واگن خشن را به محیطی نرم و کودکانه بدل کردهاند.
دختری که در چندین عکس لبخند از لبش جدا نشده و در تصویری رؤیایی میبینیم به بالای واگن رفته و نسیمی روسری و موهایش را نوازش میکند. لبخند او با تصویر خندان عروسک بلوزش، رنگ همه فضای اطرافش را گرفته است.
عکس دیگر هاشم که در فضای مجازی بحثها برانگیخت، نجات جاموس بود. پنج مرد در میان آب تقلا میکنند جاموسی را نجات دهند که بیم آن میرود غرق شود. جاموس شناگر، تجسم خدای باران در اساطیر کهن که در ابرها میغرد اکنون گرفتار شده است. هندیها آن را"ایندرا" مینامیدند؛ خدای برکت، باران و باروری که رعد همان صدای غرش اوست.
سیزیف در ایستگاه قطار:
امین نظری مدرس عکاسی و با تجربهترین عکاس گروه است. در یکی از عکسها زنی میان سال را به تصویر کشیده در ایستگاه قطار. زنی خسته، توپی موکتی را به دوش میکشد و ریلهای موازی قطار پشت سر او تا بی نهایت ادامه مییابند و از تصویر خارج میشوند.
آیا این زن تجسم "سیزیف" مردم این نقطه از زمین است؟ مردمی که میان سیل و جنگ و خشکسالی و تهدید و تحریم روزگار میگذرانند. سیزیف رازی را برملا کرد و خدایان یونان بر او خشم گرفتند و برای تنبیه محکومش کردند هر روز سنگی را به بالای کوه ببرد و باز سنگ به زیر بغلتد و او باید همان را به بالای کوه برگرداند. کدام خدایان این زن را چنین خواستهاند؟
دار بلا دیّار:
امیر عبیداوی دیگر عکاس پرتجربه این گروه چهار نفره، اما میگوید تاکنون از چنین بحرانی عکاسی نکرده است. دو عکس او نظرم را جلب کردند. در یکی حیاط خانهای نشان داده شده که تا حدود یک متری به زیر آب رفته و آن را به استخری بدل کرده است.
در گوشه حیاط و مرکز تصویر لباسهای ساکنان خانه روی بند رختها ماندهاند. آیا حادثه چنان برق آسا بوده که فرصت نکردهاند لباسهایشان را ببرند؟ تعبیرعبارت محلی "طلعنا بطرج ملابسنا". با همین تک جامه و دست خالی از خانه یا از مخمصه گریختیم. عبارتی که در دوره جنگ ایران و عراق بسیارشنیده شد.
عکس دیگر امیر هم تجسم همین وضعیت است. یکی از اهالی که نان از صید و زراعت و دامداری میخورند، قایق محلی را با تور ماهیگیری درشکم در گوشه واگن خوابانده است. فعلا زندگی تعطیل.
نمایشگاه را در نیم ساعتی دیدم. تقریبا هیچ بازدید کنندهای بیش از این در آن اتاقک فلزی درنگ نمیکرد. در همین نیم ساعت احساس کردم گرگرفتهام و بخار از تنم بیرون میزد. تنه فلزی واگن و آفتابی که در طول روز برآن میتابد آن را به تنوری بزرگ بدل کرده بود. شاید اصرار عکاسان بر انتخاب این محیط برای علم کردن نمایشگاه، بازسازی حداکثری شرایطی است که مردم بامدز درآن روزها سپری کردند.