ساعت هفت صبح است؛ در کنار خیابان ایستادهام؛ خودروها یکی یکی از کنارم رد میشوند و بوق میزنند؛ جرات ندارم مسیرم را بگویم؛ نگاهی به ساعت میکنم؛ 7 و 15 دقیقه است و یک ربع بیشتر فرصت ندارم؛ بالاخره به خودم جرات میدهم و به یک خودروی عبوری دست تکان میهم؛ "زندان" راننده نگاهی به سر و وضعم میکند و ترمز میکند؛ بی آنکه علت رفتنم به زندان را سوال کند؛ تمام مسیر با خودش حرف میزند.
به گزارش فارس از زنجان؛ آدم از تصورش هم میترسد؛ حتی یک روز هم نمیتوان محیط بیرون را رها کرده و پشت این دیوارها و تودرتوی اتاقها و سالنها را آدم چطور تاب آورد؟ چه برسد به اینکه سالها آن تو باشی؟ مگر کسی که برود آن تو، همانطوری که بود، بیرون میآید؟ نه خانم، آدمِ سالمِ دانشگاه رفته هم، آش و لاش و خرد و خمیر از زندان سر بیرون میکند؛ هیچ چیز مثل آزادی نیست؛ کافی است؛ با یک انگ به زندان بروی؛ دیگر هیچ چیز به حالت قبل برنمیگردد.
به خیابان ورودی زندان نزدیکتر میشویم؛ راننده زیر لب و به آرامی بازهم صحبت میکند؛ زن را چه به زندان؟ چه به کلانتری و آژانکشی؟ بقیه حرفش را میخورد و 10 متر آنطرفتر از درِ بزرگ آبیرنگی که رو به محوطه بیرونی زندان است؛ ترمز میکند؛ خانم این هم زندان؛ بفرمایید؛ این را میگوید و تنش را جوری پشت فرمان، جمعوجور میکند که یعنی "خدا خیرتان بدهد، ما را گرفتار نکنید اول صبحی؛ خودتان از اینجا به بعدش را بروید".
از دور تابلوی بزرگ زندان نمایان است؛ نزدیکتر میروم و به در بزرگ ورودی زندان میرسم؛ سرباز نگهبان زندان بیآنکه از دیدنم تعجب کرده باشد؛ سوال میکند؛ خانم برای بازدید امدید؛ سرم را به نشانه تایید تکان میدهم و سرباز بلافاصله راهنماییایم میکند.
با اینکه بار چندم است که به زندان میروم؛ اما کنجکاوتر از همیشه میخواهم بدانم آن تو چه خبر است؟
از راهروی تنگ و تاریکی رد میشویم؛ سرباز وظیفه کمی جلوتر حرکت میکند و من هم به دنبال او در حرکت هستم؛ همزمان با اینکه خودم را سرگرم گوشی کردهام و پیامهایم را چک میکنم؛ به راهم ادامه میدهم؛ با اینکه میدانم؛ چند ساعت بیشتر در اینجا نیستم و هیچ محدودیتی برایم اعمال نشده؛ اما باز وقتی نیمنگاهی به دیوار بلند زندان میاندازم؛ دلم برای محیط بیرون تنگ میشود؛ پارک داخل حیاط زندان و امکاناتی که در آن برای زندانیان تعبیه شده است؛ اصلا برایم جذابیت ندارد.
در اثنای همین دلتنگی و در حالی که غرق افکار خودم هستم؛ ناگهان با صدای سرباز به خودم میآیم؛ خانم بفرمایید داخل! داخل زندان میشویم؛ کمی آنطرفتر یک سالن دراز و باریک است که منتهی به بند زندانیان آقاست.
سمت راست همین محل هم بخش اداری زندان است که از کنار یک راهروی باریک دیگر است که به نمازخانه مشرف میشود؛ با راهنمایی مسؤول فرهنگی زندان، برای مصاحبه با زندانیان به داخل نمازخانهای میروم که گویی سقف آن از دیوار زندان هم بلندتر است.
*زن شیشهای/ شیشه زندگیام را شکست
پس از چند دقیقه انتظار؛ با راهنمایی مسؤول زندان و با همراه یکی از مددکاران زندان؛ یکی از زندانیان وارد نمازخانه شده و با چادر رنگیاش؛ روبهرویم مینشیند، زنی با چشمان درشت و رنگی که به من زل زده و دستهایش را به هم میفشارد و برای تسلط بیشتر بر اعصابش؛ لبش را میخورد.
وقتی زبان به حرف زدن باز میکند؛ چشمانش پر از اشک میشود؛ اولین جملهاش "خسته شدهام" است؛ این را میگوید و سرش را پایین میاندازد.
"خسته شدهام" این زن زندانی با خسته شدنهای بسیاری از ما فرق دارد؛ این جمله را زندانیها خوب میفهمند، خوب بلدند؛ این زن 38 ساله هم حرفهایش را با همین جمله شروع کرد؛ با ملالی رازآلود که خاصیت بیشتر زنان زندانی است، خاصیت بیشتر زنانی که «ابد» را پایین پروندههایشان مُهر کردهاند و گفتن از روزهای کشدار زندان برایشان سخت است، این زندانی هم حرفهایش را با همین ملال کشدار زندان آغاز کرد.
از ابتدای گرفتار شدنش برایم میگوید: 6 سال پیش وقتی که دیگر از بیکاری همسرم و بد خلقیهای وی با توجه به مشکلات اعصابی که داشت و تنگ دستی خانواده با داشتن سه فرزند پسر خسته شده بودم؛ برای اینکه درآمدی داشته باشم که بتوانم خانوادهام را اداره کنم و به نیازهای حداقلی فرزندانم پاسخگو باشم؛ به یک آرایشگاه زنانه برای کارآموزی رفتم.
زمانی که مشکلات زندگیام را برای صاحب آرایشگاه بازگو کردم به پیشنهاد وی و برای اینکه غصههای زندگیم را از یاد ببرم؛ دست به مواد شدم و تریاک کشیدم؛ با اینکه از این کار خودم رضایت قلبی نداشتم؛ ولی وقتی دیدم حالم بهتر شده فردا و فرداهای دیگر برای تهیه مواد راغبتر از قبل به آرایشگاه میرفتم؛ تا اینکه کاملا غرق مواد شدم.
پس از چند ماه اعتیادم به مواد مخدر به مرحلهای رسید که صاحب آرایشگاه دیگر راضی نشد؛ مواد مجانی در اختیارم بگذارد و در نهایت برای اینکه هم درآمدی داشته باشم و هم هزینه مواد مصرفی خودم را تامین کنم به فروش مواد مخدر روی آوردم؛ شغلی که زندگیام را زیررو کرد؛ حالا منی که تنگ دست بودم؛ لباسهای شیک به تن کرده و بهترین غذاها را برای همسر و فرزندانم تهیه میکردم و البته همسرم نیز از این کار رضایت داشت و مرا بیشتر تشویق به این کار میکرد.
هیچ وقت به این فکر نکردید که با قاچاق مواد مخدر؛ چه خانوادههایی از هم میپاشد و چه جوانانی که مثل فرزندان خودتان را گرفتار میکنید؟ اصلا به این فکر کردید که روزی گرفتار میشوید و دستگیر؟ چرا گاهی اوقات به نگاه نگران مادران و یا همسران کسانی که از من مواد میگرفتند؛ فکر میکردم؛ اما برایم اهمیتی نداشت؛ چون من هم برای درآمد بیشتر هر روز حریصتر میشدم و چیزی که برایم مهم بود؛ تامین خانواده خودم بود.
در آن بازه زمانی که درآمدم هر روز بیشتر از دیروز بود؛ تنها چیزی که برایم اهمیتی نداشت؛ دستگیری توسط پلیس بود؛ چون فکر میکردم کارم را خیلی حرفهای میدانم و امکان دستگیریام وجود ندارد؛ بنابراین هر روز جسورتر از قبل اقدام به فروش و توزیع مواد مخدر میکردم.
زندگی به همین روال ادامه داشت؛ تا اینکه یک روز برای اینکه بیشتر کاسب شوم؛ پیشنهاد حمل نیم کیلو شیشه را قبول کردم تا آن را به مقصد برسانم؛ اما همان روز آخر خط بود و دستگیر شدم؛ این را میگوید و نگاهی به من میکند و دوباره جمله قبلی را تکرار میکند؛" خسته شدهام!".
از زندگی پس از دستگیریاش سوال میکنم؛ اینگونه توضیح میدهد؛ همان نیم کیلو شیشه زندگیام را به هم ریخت و در واقع زندگیام را شکست.
همسرم به محض اینکه فهمید؛ گرفتار شدهام و حکمم اعدام است؛ طلاقم را به صورت غیابی داد و خانواده دیگری تشکیل داد صاحب آرایشگاه هم کاملا منکر رابطهاش با من شد؛ من ماندم و یک حکم اعدام و سه فرزندم که آواره شدند.
از اینکه همسرت ازدواج کرد ناراحت نشد؟ نه اصلا؛ "خلایق هرچه لایق" همسرم قدردان من نبود و تنها من را برای روزهای خوشی خود میخواست؛ چون به محض اینکه متوجه گرفتاریام شد؛ مرا مانند آشغال از زندگیاش بیرون انداخت؛ چنین کسی ارزش ناراحتی ندارد!
فرزندانتان در چه حالی هستند؟ الان پس از چهار سال که از حضورم در زندان میگذرد؛ پسر کوچکم توسط بهزیستی حمایت شده؛ پسر دومم با مادربزرگش زندگی میکند و پسر بزرگم هم به تازگی نامزد کرده و من در طول چهار سال فقط چند بار دو پسر اولم را دیده و با آنها ملاقات کردهام و با اینکه دلتنگ پسر کوچکم هستم؛ اما همسرم اجازه ملاقات با وی را نداده و چهار سال است که او را ندیدهام.
اینها را میگوید و چادرش را روی سرش جابهجا میکند و دوباره دستهایش را به هم میفشارد و با حالتی که نشان از خستگی است؛ میگوید؛ دیگر چه میخواهید؛ برایتان بگویم؟از پشیمانیام بگویم؛ یا از صبحهایی که هر روز در زندان شب میکنم تا شاید فردا امیدی برای آزادیم باشد؟ آزادی که خودم هم هیچ امیدی به آن ندارم.
سوال میکنم؛ این صبح تا شب را بیکار در زندان سپری میکنید؟ یعنی هیچ مهارتی در این مدت یاد نگرفتید؟ جواب میدهد؛ نه، وقتی به زندان آمدم؛ حتی نماز خواندن معمولی را هم بلد نبودم؛ در زندان نماز شب هم میخوانم؛ روخوانی و قرائت قرآن را یاد گرفتهام و خیلی مهارتهای دیگر؛ علاوه بر این برای گذران زندگی خودم و تامین هزینههایم؛ فرشبافی را به صورت حرفهای یاد گرفتهام و از این راه هزینههای خودم را در زندان تامین میکنم و گاهی هم برای فرزندانم پول میفرستم.
حرف آخر؟ ببینید خانم شاید شنیدن این حرفها از من که یک زندانی هستم و یک تجربه تلخ را در گذشته داشتهام به درد کسی نخورد؛ اصلا کسی به آن توجهی نکند؛ اما به خانمها توصیه میکنم؛ هیچ وقت به خاطر مسائل مالی سراغ مواد نروند؛ چون در واقع به هم زننده زندگی است؛ شاید من هم وقتی بیرون از زندان بودم؛ فکر گرفتاری را هم نمیکردم؛ اما حالا گرفتارم و با حکم اعدام هیچ امیدی برای آزادی ندارم؛ در زندان هر کاری هم یاد بگیری؛ بازهم نمیتوانی فضای بیرون از زندان را تجربه کنی؛ نهایت زندگی در زندان؛ دلتنگی است و روزهای ملالآوری که با همین دلتنگی به سر میشود دلتنگی که هیچ کس آن را نمیفهمد! اینها را میگوید و در حالی که با گوشه چادرش اشکهای صورتش را پاک میکند؛ زیر لب بازهم همان جمله "خسته شدهام" را تکرار میکند.
پس از مصاحبه در حالی که به صحبتهای زندانیان فکر میکنم؛ دوباره با راهنمایی سرباز نگهبان زندان به سمت بیرون از زندان هدایت میشوم؛ از کنار باغچه پر گل می گذریم؛ از کنار آن فضای سبزی که در کنار بند نسوان برای زندانیان است.
دوباره صفحه گوشیام را روشن میکنم؛ سریع پیامهایم را چک میکنم و خودم را به روز میکنم؛ مبادا از دنیای بیرون عقب افتاده باشم؛ نکند خبری شده باشد و من بیخبر از آن باشم؛ در همین حین یک بار دیگر به حیاط خلوت و دیوارهای بلند زندان مینگرم؛ به بند نسوان و شلوغی سالن آن یک سالن بلند که اتاقهای بندهایش روی بدنه آن جایشان طوری خوش است که هیچکس، هیچ زندانی، نمیتواند دمی خیال بیرون آمدن از آنها را از سر بیرون کند و همین فکرهاست که زنان زندان را صبح تا شب، توی آن سالن بلند که تابلو نوشتههای روی دیوارهایش آنها را به خویشتنداری دعوت میکند.
زندانی که در کارگاههای آن زنان با افکار مختلف مشغول کارند؛ هرچند آرام هستند و حرفی نمیزنند؛ اما در افکارشان غوغایی به پاست؛ غوغایی از جنس تفکر به آزادی.
پشت دیوارهای بلند زندان گویی یک شهر بزرگ است؛ شهری که مثل فضای بیرون زندان همه امکانات را دارد؛ اما در عین حال هیچ ندارد؛ چون در زندان هرقدر هم که زنها خودشان را بهروز نگه دارند، به سر و رویشان برسند، آخرین آهنگهای روز را گوش کنند، از خبرها باخبر باشند، باز هم برای آنها «بیرون» نمیشود؛ نمیشود که نمیشود.
در همین افکار غرقم که صدای باز شدن در بزرگ زندان شنیده میشود و با بسته شدن در؛ گویی همه داستانهای داخل زندان هم زندانی میشود و بازهم زندانیان میمانند و همان سرباز نگهبانی که مقابل در ایستاده است.
بیرون از زندان اما؛ همان خیابان است و همان عابران خودروهایی که به سرعت از کنار زندان در حال رد شدن هستند و زندگی که در جریان است.