گوردون مارینو، نیویورک تایمز — چند هفتۀ پیش، در فلوریدا کنار استخر نشسته بودم، کنار من یک بازنشستۀ مهربان بود که توی آب گرم استخر ایستاده بود و لبخندی دوستانه بر لب داشت. شروع به گفتوگو کردیم، اول دربارۀ شهر زادگاهش، پیتسبورگ، و بسیاری از ورزشکاران بزرگی که از این شهر برخاسته بودند. در اندک زمانی، گفتوگوی ما بر ویتنام و تجارب او در آنجا طی دورۀ سربازیاش متمرکز شد. من فقط خجالتزده گوش میدادم، زیرا از آن آزمایش دشوار اخلاقی و نبرد در جنگلزارها معاف شده بودم. او ابتدا چند داستان جنونآمیز دربارۀ ورودش به ویتنام تعریف کرد، اما بعد از آن افکارش در جریانی تاریکتر غرق شد.
همانطور که دستانش را زیر آب تکان میداد، اینجور چیزها را به یاد میآورد: «یک بار من تازه حقوق گرفته بودم و داشتم قمار میکردم، با یک پسربچۀ ویتنامی ۱۴ ساله پوکر بازی میکردم. پسربچۀ بینظیری بود. انگلیسی میخواند، میخواست برای خودش کسی شود! خب، او منصفانه و بیشائبه برد. من کل حقوقم را به او باخته بودم. من آن موقع خیلی زیاد مشروب مینوشیدم. تفنگ ام۱۶ خودم را برداشتم، بهسمتش گرفتم و ازش خواستم پولم را پس بدهد. او هم پولم را پس داد».
تنها کاری که میتوانستم انجام دهم آن بود که سرم را تکان دهم و بگویم (هر چند این کاملاً حقیقت نداشت) که من هم هر کار زشتی انجام دادهام تحت تأثیر الکل بوده است. چنان که گویی من اصل مطلب را متوجه نشده باشم، او گفت: «من دهها سال است که مشروب نمینوشم. اما راستش را بخواهی، حاضرم هر کاری انجام دهم تا بتوانم آن پسربچه را ببینم، بچهای که حالا دیگر بزرگ شده است». صدایش آکنده از احساسات شد. «جلویش زانو میزنم و طلب بخشش میکنم. به او میگویم که آرزویم این بوده که زندگی بینظیری را گذرانده باشد. میگویم از کاری که کردهام پشیمانم».
این کهنهسرباز که از دیگر جهات مردی سرخوش بود و پس از جنگ به شغل حسابداری روی آورده بود، در ادامه اشاره کرد که کارهای بدتری هم «در آنجا» انجام داده است. من سرم را زیر انداخته بودم و با خودم میاندیشیدم که باید از او عذرخواهی کنم بهدلیل آنکه توانستهام و مایل بودهام که سربازی خودم را به تأخیر بیندازم، و از ماشینی فجیع پرهیز کنم که حس معصومیت او را پاره پاره کرده است.
مدت زیادی از این ماجرا نگذشته بود که یک شب روی تختوابم خواب به چشمانم نمیآمد، و در همان حالی که انتظار میکشیدم تا خدایان خواب بر من فرود آیند، ناگهان بختکِ خاطرۀ دیگری از خودخواهی و ضعف نفس از زیر تختم بیرون خزید. بختک روی سینۀ من نشسته بود و با پوزخند میگفت: «ای معلم اخلاق، چطور میتوانی پس از آن ماجرا به خودت اطمینان اخلاقی داشته باشی؟»
پس از کدام ماجرا؟
بهتر آن که چیزی از آن نگویم. داستایوفسکی که صاحبنظری بزرگ در باب گناه و پشیمانی است، تردید دارد که بتوانیم بدون خودستایی یا احساس قدرت، به چیزی اعتراف کنیم. آلبر کامو، شاگرد داستایوفسکی، سقوط را نوشته است، کتابی دربارۀ گناه و داوری در عصری که خدا و بخشایش کنار نهاده شدهاند. شخصیت اصلی کتاب کامو، «قاضیِ پشیمان»، «ژان-باتیست کلمانس»، اعتراف میکند که «هر چه بیشتر خودم را متهم میکنم، بیشتر حق دارم دربارۀ شما قضاوت کنم، حتی بهتر از این، من شما را تحریک میکنم تا دربارۀ خودتان قضاوت کنید».
شاید اگر از اعلام پشیمانی خود خودداری کنم، یک گناه کمتر مرتکب شوم.
کیرکگارد، در یکی از مرموزترین و مشهورترین جملاتش، مینویسد: «خویشتن رابطهای است که خودش را به خودش ربط میدهد». سپس توضیح میدهد که گذشته از هر چیز، ما موجوداتی هستیم که در وجود خود جنبههایی از زمانمندی و جاودانگی را ادغام میکنیم. ما با این وظیفه روبهرو هستیم که خودمان را به گذشته و آیندۀ خودمان ربط دهیم. گذشته بهندرت مسئلهساز میشود، اما چگونگی تفسیر اشتباهاتِ مهمی که ممکن است موجب شود تا فرد ایمانش به خودش را از دست بدهد، چالشی است که هویت ما را شکل میدهد.
برخی اندیشمندان، پشیمانی را بهعنوان احساسی انسانساز به تصویر کشیدهاند. فیلسوف اخلاق قرن بیستم، برنارد ویلیامز، متذکر شده است که وقتی فردی بهطور غیرعمد به دیگری آسیب میرساند (طبق مثال خودش، رانندۀ کامیونی که کودکی را زیر میگیرد)، باز هم ما انتظار داریم که آن فرد احساس ندامت کند. او سنگینی حادثه را از هر تماشاگری شدیدتر احساس خواهد کرد. ویلیامز مینویسد، دیگران کوشش خواهند کرد تا او را دلداری دهند، «اما نکتۀ مهم آن است که این کار بهعنوان چیزی نگریسته میشود که باید انجام شود، و در واقع دربارۀ رانندهای که با بیاعتناییِ بیش از حد یا بهراحتی به آسودگی خاطر میرسد، شک و تردید احساس خواهد شد».
دیگران به این دیدگاه عقل سلیم پایبندند که پشیمانی برای رخدادی در گذشته که نمیتوانید کاری برایش انجام دهید، اتلاف وقت است، اما فقط در صورتی که بتوانید در عوض پشیمانی واقعاً کاری انجام دهید.
فیلسوف قرن هفدهم، باروخ اسپینوزا، عقیده داشت که پشیمانی و ندامت عناصر مستیآور زیانباری هستند که فهم ما را بر هم میزنند: ما بر اثر شتابزدگی دچار خطا میشویم و بر اثر شتابزدگی خود را دربارۀ خطاهایمان سرزنش میکنیم. به باور او، هدف اصلی ما باید آن باشد که از عمل بر اساس امیال و احساسات خودداری کرده و از رهنمودهای عقل پیروی کنیم. نیچه با این دیدگاه موافق بود، و پشیمانی را چنین توصیف میکرد: «افزودن دومین حماقت به حماقت نخست».
در عصر درمانمحور ما، توصیۀ محتمل به سرباز سابق و مشکلدار آن است که «خودت را ببخش!». اما بخششِ خویشتن پنداری نادرست است. تنها کسانی که میتوانند ما را ببخشند، آنهایی هستند که در رابطه با آنها مرتکب خطا شدهایم، کسانی که به آنها آسیب رساندهایم. شخصیت رمان داستایوفسکی، ایوان کارامازوف، استدلال میکند که حتی خدا نیز حق ندارد کسی را ببخشد که کودکان را شکنجه کرده و کشته است. هر چه باشد، خدا آن کسی نیست که شکنجه شده است.
من هیچ حقی ندارم که کسی را که از شما زورگیری کرده ببخشم، و من نمیتوانم خودم را بهدلیل فریب فردی دیگر ببخشم. این بهمعنای تأیید شکنجۀ بیپایان خودمان یا احساس گناه نامعقول نیست. هنگامی که فراخود1 به سگی وحشی تبدیل میشود، ایمانمان به خود و به تواناییمان برای اصلاح رفتارمان را از دست میدهیم. میتوانیم بیاموزیم که گذشتهها را به گذشته بسپاریم، اما قبل از آنکه آنها را به گذشته بسپاریم، باید اجازه دهیم تا پشیمانی وجودمان را در بر بگیرد. شاید توصیۀ قدیمی کتاب مقدس بهترین باشد: توبه کن، طلب بخشایش نما، همراه با عزمی صادقانه برای تغییر رفتارت.
پشیمانی اشکال مختلفی دارد. یک نوع آن، خطاها و خرابکاریهای شغلی است. من از عموی خودم درست قبل از مرگش پرسیدم که آیا دربارۀ چیزی احساس ندامت میکند یا نه. پیشانی او چین برداشت، نفسی عمیق کشید گویی آنچه میخواهد بگوید جانکاه است، سپس اعتراف کرد که چیزی که عمیقاً دربارۀ آن احساس ندامت میکند، فروش یک ملک با قیمتی بسیار پایین بوده است.
پشیمانیهای اخلاقی معمولاً در اعماق ذهنمان جای میگیرند و اغلب آنها را به یاد میآوریم برای اینکه فراموششان کنیم، حتی هنگامی که غرق در شبهپشیمانیها هستیم. من اغلب دوستان مذکر خودم را با این داستان سرگرم میکنم که در طول مسابقات فوتبال پیشفصل در دانشگاه، با یکی از مربیها در زمین تمرین به زد و خورد پرداختم. این حادثه باعث شد تا دورۀ نهچندان درخشان زندگی فوتبالی من به پایان برسد، و از این لحاظ احساس پشیمانی میکنم، اما همیشه وقتی این داستان را بازگو میکنم لبخندی روی صورتم مینشیند، گویی پیش خودم میگویم، «آیا آن روزها یک متقلب نبودم؟».
همانطور که فروید و کیرکگارد به ما آموختهاند، برای فهم معنای یک ایده، همواره باید تأثیر احساسی و حالت روحی بیان آن ایده را مد نظر قرار دهیم. خاطرهای که کهنهسرباز جنگ ویتنام توی استخر بازگو کرد، از آن نوع خاطرات خودستایانۀ عقبافتاده نبود، انبوهی از افسوس بود. گمان میکنم که او آدم بهتری شده بود بهدلیل آنکه رفتارش را بررسی کرده بود و از آن احساس شرمساری میکرد، اما چنین اتفاقی نمیافتاد اگر به این نتیجه میرسید که، گذشتهها گذشته و هرگز دوباره به آن نمیاندیشید.
کیرکگارد میگوید وقتی نیایش میکنید، خدا را تغییر نمیدهید، خودتان را تغییر میدهید. شاید قصۀ پشیمانی هم چنین باشد. من نمیتوانم کارهای گذشتهام را تغییر دهم یا پاک کنم، اما شاید با عمل پشیمانی، هویت خودم را دگرگون میکنم. هنری دیوید تورو توصیه میکند: «از پشیمانیهایتان بیشترین بهره را ببرید؛ هرگز افسوس خود را پنهان نکنید، بلکه از آن مراقبت کنید و آن را بپرورانید تا آنکه از گیرایی کامل و مجزایی برخوردار شود. پشیمانیِ عمیق، از نو زیستن است». از نو زیستن، زایشی دوباره از نظر اخلاقی است.
این مطلب را گوردون مارینو نوشته است و در تاریخ ۱۲ نوامبر ۲۰۱۶ با عنوان «?What’s the use of regret» در وبسایت نیویورک تایمز منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۳۹۶ آن را با عنوان «از پیشمانی چه حاصل؟» و با ترجمۀ علی برزگر منتشر کرده است.
گوردون مارینو (Gordon Marino)، استاد فلسفه در سن اولف کالج و ویراستار گزینگویههای کیرکگارد (The Quotable Kierkegaard) است.
پاورقی
super-ego: در روانکاوی فروید، به بخش اخلاقی و بازدارندۀ شخصیت اطلاق میشود [مترجم].