رنه دکارت (۱۶۵۰-۱۵۹۶) پس از تقسیم وجود انسانها به دو بخش «اندیشه» (res cogitans) و «امتداد» (res extensa)، پایهگذار ایدهای در تاریخ فلسفه شد که به عنوان «دوگانگی نفس و بدن» شناخته میشود.
به گزارش فرادید؛ با این حال، او دیدگاهی متفاوت نسبت به حیوانات داشت. از نظر دکارت حیوانات بر خلاف انسانها فاقد آن بخشی از هستی انسان هستند که عامل «اندیشه و احساس» است. به تعبیر دیگر او حیوانات را صرفا به عنوان «اجسامی دارای امتداد» ملاحظه میکرد؛ به عنوان اجسامی که مانند ماشینهای پیچیده عمل میکنند، بدون اینکه هیچ نوعی از حیات واقعی در درونشان وجود داشته باشد.
این دیدگاه دکارتی که مسیر فلسفه ذهن را تغییر داد، بر این فرض استوار بود که ما اساساً بر خلاف آن «ماشینهای چهارپای زشت»، منحصربهفرد هستیم. بنابراین، اگر ماشینهای چهارپا نتوانند چیزی را احساس کنند، چرا از آنها به عنوان موضوع آزمایشات دردآور استفاده نکنیم؟ در ادامه این دیدگاه دکارتی را بررسی میکنیم.
پرتره رنه دکارت، هنرمند ناشناس، بین سالهای ۱۷۰۰ و ۱۸۹۹
هر فیلسوف طرفدار ایدۀ «دوگانگی» ادعا دارد که ذهن و بدن اساساً چیزها یا جوهرهای متفاوتی هستند. این ادعا فضای کافی برای ایدهی روح جاودانه باز میگذارد که به دکارت کمک کرد از بد و بیراه شنیدن در امان باشد.
اما متأسفانه، همین ادعا فضا را برای پایین آوردن جایگاه هر موجود غیر انسانی باز میکند: از رباتها گرفته تا فرشتگان و حیوانات. از یک دید دکارتی، رباتها و حیوانات به بدنشان که صرفاً ابزار مکانیکی است، وابستهاند و فرشتگان با وجود آنچه نقاشیهای رنسانس نشان میدهند، اندیشههای محض هستند و امکان داشتن بدن را ندارند. بیایید آن را از زبان خود دکارت بشنویم:
«میخواهم بگویم که در نظر داشته باشید تمام عملکردهای این ماشینهای حیوانی به طور طبیعی صرفاً از وضعیت اندامها ناشی میشوند، نه بیشتر و نه کمتر از حرکات یک ساعت یا سایر ماشینها که حرکات وزنههای تعادل و چرخهایشان را دنبال میکنند؛ در نتیجه اصلاً ضروری نیست هیچ «روح گیاهی» یا حساس دیگری درون آنها برای عملکرد یا هر اصل حرکتی و حیاتی دیگری غیر از خون و روح که حرارت آتش پیوسته درون موجب فعالیت آنهاست، وجود داشته باشد».
بنابراین، ایدۀ دوگانگی با ماشینی کردن حیوانات همراه شد؛ موقعیتی که بر اساس آن حیوانات شبیه دستگاههای مکانیکی مانند ساعت هستند.
گاو دراز کشیده اثر ونسان ون گوگ، ۱۸۸۳
مفهوم این دیدگاه این بود که رفتار با چنین ماشینهای چهارپایی لزوماً منعکسکننده رفتار با انسانها نیست. مطمئناً بریدن تاندون یک انسان اشتباه است، به این دلیل که انسان میتواند درد شدید را احساس کند و با دیدن خونی که از زخمش میریزد گریه کند.
اما یک «ساعت» را بشکنید و ببینید چه اتفاقی میافتد. یک عالمه پیچ و قطعات کوچک روی زمین میریزند، اما ساعت گریه نمیکند، فقط صدای شکستن میدهد. نکته مهم دیگری که باید اینجا به آن توجه کرد این است که انسان مجروح میتواند به شما بگوید چه چیزی آزارش میدهد یا به احتمال زیاد، یک سری فحش و ناسزا به زبان میآورد. اما صدای شکسته شدن ساعت معنایی ندارد و اصلاً زبان نیست.
دکارت دربارۀ حیوانات هم درست مثل ساعتها فکر میکرد. از نظر او این ماشینهای چهارپا ظرفیت زبانی ندارند، در حالی که ما انسانها داریم. زبان نشانه منحصر به فرد بودن ماست. ما ترکیبی از اندیشه و امتداد هستیم و میتوانیم صحبت کنیم. ما با صحبت کردن نشان میدهیم عقل داریم. اما ماشینهای چهارپا این توانایی را ندارند. به همین سادگی!
زنده شکافی اثر ویل کرافورد، ۱۹۱۱
خود دکارت از جمله افرادی بود که عمل «زندهشکافی» (جراحی روی جانداران زنده) را روی حیوانات انجام داد. این کار ممکن است وحشتناک به نظر برسد، اما به خاطر داشته باشید که این کار یک روش استاندارد در پزشکی جالینوسی باستان و قرون وسطی بوده است. تنها مؤلفههای رفتاری مشترک ما با حیوانات، غیرارادی بودن رفتارهایی مانند واکنشها و تشنجها است. زندهشکافی برای کسب اطلاعات بیشتر درباره انسان انجام میشد، بنابراین هیچ کس در عملکرد آن چیزی بحث برانگیز نمیدید. گذشته از این، عصر عصر علم مدرن بود.
فرض ضمنی اینجا این است که ما و حیوانات از نظر اندامهایمان شبیه هم هستیم و میتوانیم حرکات آگاهانه (تعمدی) انجام دهیم. این حقایق قابلمشاهده برای یک کالبدشناس ماهر سبب شد دکارت نظرش را کمی تغییر دهد. حیوانات چیزی غیر از پیچهای مکانیکی و قطعاتی با نامهای پیچیده دارند: جریانی از «ارواح» که از گرمای قلب آنها ایجاد میشود. حتی ممکن است نوع خاصی از روح به آنها اعطا شود که وابسته به حرکت ارواح و وجود گرما در درون است. این تغییر تفکر سبب میشود دیدگاه دکارت کمی معتدلتر به نظر برسد.
ما نمیدانیم آیا دکارت هنگام انجام زندهشکافی روی «ماشینهای جیرجیرکن با یک نوع روح خاص» عذاب وجدان داشته یا نه، اما میدانیم چه کسی عذاب وجدان نداشته: نیکولاس مِالبرانش (۱۷۱۵-۱۶۳۸). مالبرانش دانشجوی سوربن و از پیروان پرشور دکارت و سنت آگوستین، به دنبال ایجاد پیوند محکمتری میان ظرفیتهای فکری انسان و ایمان مسیحی بود.
از این رو، از دید مالبرانش، خداوند تمام ایدهها و اصول اخلاقی را در ذهن ما قرار داده، به این معنا که آنها حقایق جهانی و عینی هستند. به بیان دیگر، تمام مثالهای رفتار هدفمند ما را خداوند مدیریت میکند و منبع الهامشان است. اگر خداوند مرا وادار کرده تاندون کسی را قطع کنم، پس حتماً میدانسته که روح من فاسد شده و توانایی درک اصول اخلاقی را ندارم. پس باید چکار کنم؟ توبه و احساس گناه کنم. با این حال، اگر خداوند شما را وادار کرده روی یک حیوان آزمایشی زندهشکافی کنید، جای نگرانی نیست.
با توجه به اینکه حیوان یک مکانیسم خالص است، چنین موجودی ظرفیتی برای رفتار هدفمند ندارد. افزون بر این، به عنوان یک مکانیسم بیفکر، نمیتواند چیزی را تحمل یا احساس کند. به همین دلیل است که یک دکارتی مانند مالبرانش ادعا میکند «اصول اخلاقی ما در مورد رفتار با حیوانات صدق نمیکند»، بنابراین روشهای آزمایشی مانند زندهشکافی را توجیه میکند.
در نتیجۀ گسترش دیدگاه دکارتی، آزمایشات حیوانی به روشی دمدستی برای فیلسوفان طبیعی دوره مدرن اولیه و روشنگری تبدیل شد. آنها میخواستند با بررسیهایی که بر روی بدن حیوانات انجام میدهند به درک بهتری از کارکرد بدن انسان برسند.
نمونههای معروف این آزمایشات عبارتند از:
این روند منجر به آزمایشهای پیشرفتهتر پزشکی و روانشناختی در قرن نوزدهم شد. بنابراین، انسانهای «برتر» شروع به بررسی جنبههای مکانیکی «ماشینهای طبیعی جیرجیرکن» کردند، بدون توجه به آن جیرجیرها و فریادهایی که از نظر آنها صرفا مانند جیرجیر ساعت یک نوع صدای ماشینی و فاقد احساس واقعی بود.
سگ نشسته روی میز، هنرمند ناشناس، حدود ۱۸۵۴، داگرئوتایپ رنگشده با دست
پیتر سینگر، فیلسوف معاصر، به تعصب تاریخیِ پستتر دانستن حیوانات در مقابل انسانها برچسب تبعیض یا «گونهپرستی» (مثل نوعی نژادپرستی) زده است. این برچسب باید این ایده را القا کند که تعلق به یک گونه خاص یک مزیت از لحاظ اخلاقی نیست، بلکه همه موجوداتی که تحت تأثیر عمل کسی قرار میگیرند، سزاوار برخورداری از وضعیت اخلاقی هستند. بنابراین، آزمایش روی حیوانات را نمیتوان با گفتن اینکه حیوانات صرفاً «امتداد» (res extensa) هستند و ذهن ندارند توجیه کرد.
با این حال، اندیشیدن به ذهنهایی غیر از ذهن خودمان، جسارت زیادی میطلبد. فلسفه ذهن که با شکاف بین دوگانهگرایی و جسمانیانگاری دست و پنجه نرم میکند، مدتهاست در بنبست بوده است. توماس نِیگل فیلسوف پرسش معروفی دارد: «خفاش بودن چگونه است؟» ناگل استدلال کرد در حالی که ما میتوانیم رفتار یک خفاش را توصیف کنیم، واقعاً نمیتوانیم بفهمیم برای خفاش چه حسی دارد که جهان را از طریق پژواکیابی تجربه کند. این استدلال تأکیدی بر یک شکاف اساسی در درک ما از ذهن حیوانات است.
حیوانات ممکن است برای همیشه فراتر از درک علمی ما باقی بمانند. به بیان دیگر، نه تنها دیدگاه دکارتی در این باب که حیوانات ماشینهای طبیعی هستند، دور از واقعیت است، بلکه ممکن است ما در درک آنها به اندازه درک خودمان عاجز باشیم.