عباس رسام ارژنگی (۱۲۷۱ تبریز- ۱۳۵۴ تهران) نقاش زبردست ایرانی در اواخر دوران قاجار و پهلوی بود که از خانوادهای هنرمند برمیخاست. نسبش به میرک، نقاش بزرگ عهد صفوی میرسید و نیاکانش همه نقاش و رسام فرش و مصور بودند.
به گزارش خبرآنلاین، عباس در کودکی برای تحصیل به مدرسهی میرزا حسن رشدیه رفت و وقتی ۱۸ سالش شد یعنی در سال ۱۲۸۹ خورشیدی، نخستین سال سلطنت احمدشاه قاجار، برای آموزش علمی نقاشی جدید و طراحی روانهی تفلیس شد، بعد هم از آنجا برای گرفتن مدرک لیسانس به دانشگاه مسکو رفت.
پس از پایان تحصیل و با آغاز جنگ اول جهانی به ایران بازگشت و به تهران آمد و نخستین نگارخانه را با عنوان «نگارستان ارژنگی» در خیابان علاءالدوله یا فردوسی بعدی تاسیس کرد. در این برهه علاوه بر نقاشی گاهی مجسمه نیز میساخت و شعر هم میگفت. نگارستان او بهسرعت علاوه بر هنر نقاشی به یکی از مجامع روشنفکری و ادبی تهران نیز تبدیل شد و به قول خودش: «زمانی نگارستان ارژنگی پاتوق نیما، عارف، میرزاده عشقی و بسیاری از شاعران و هنرمندان بنام آن روز بود.» این جمله را وقتی یک بار اسماعیل جمشیدی خبرنگار مجلهی سپید و سیاه در دیماه ۱۳۵۰ برای انجام کاری نزد او رفته بود، برایش گفت.
جمشیدی نیز فرصت را غنیمت شمرد تا خاطرات استاد را دربارهی این سه چهرهی هنری و ادبی بشنود. حاصل این گفتوگوی جذاب در شمارهی ۹۵۲ مجلهی سپید و سیاه به تاریخ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۵۰ منتشر شد که نخستین قسمت آن را در ادامه میخوانید:
سال ۱۹۱۳ من در مسکو به سر میبردم و آنجا در گالری «ترتیاکوف اسکی» روی آثار هنری کار میکردم. در آکادمی کار میکردم آنجا زمزههای زیادی دربارهی عارف قزوینی و کمالالملک شنیدم. بعضی از ایرانیها میگفتند که کمالالملک آثاری دارد به مراتب بهتر و برتر از آثار نقاشان روسی که من در مسکو میدیدم. دربارهی عارف حرف بسیار بود، اشعار و تصنیفهایش را تقریبا همهی ایرانیها از حفظ بودند و میخواندند و من همانجا مشتاق شدم که این دو نفر هنرمند بزرگ را از نزدیک ببینم.
از جمله اشعاری که از عارف در مسکو میخواندند و هنوز هم تقریبا به خاطرم مانده یکی این بود:
چشم شوخ و شنگ فتنه کرده راست
بین دو صد کز این فتنه، فتنه خواست
هرکه بهر خود تیشه میزند
ویلهلم و ژرژیا که نیکلاست
ما که هستیم عجب بیپا و دستیم
همه مغرور و مستیم
به بزم دوستان دشمن نشستیم
ما خرابیم، خراب اندر خرابیم
چو صید اندر طنابیم
همه مست شرابیم
سالها گذشت، کارم تمام شد و من به تهران آمدم. عارف آن زمان به همراه مهاجرین به اسلامبول رفته بود ولی مرحوم کمالالملک تهران بود. رفتم صنایع مستظرفه، ایشان من و برادر بزرگم میرمصور و پدرم را میشناخت. از آثارش دیدن کردم ولی آن اثری که من دلم میخواست تماشا کنم پیدا نکردم.
اغلب کپیه بود و یا صورت، مثل ویترین عکاسی. حرفهایی زدم که گویا مرحوم کمالالملک خوشش نیامد و بین ما اختلاف افتاد. وزیر فرهنگ وقت که میل داشت من در صنایع مستظرفه مشغول باشم با جواب رد من روبهرو شد و در نتیجه من آمدم در خیابان علاءالدولهی آن وقت و فردوسیِ حالا یک آپارتمان کرایه کردم، سالنی ترتیب دادم به اسم «نگارستان ارژنگی» و بعد رفتم به شیراز و پاسارگاد به قصد اینکه اطلاعاتی پیدا کنم و فتح بابل را بسازم.
اما آن اطلاعاتی که لازم بود به دست نیاوردم. راهها هم بسیار ناامن بود، وسیله هم نبود و من به زحمت به تهران مراجعت کردم. در تهران مشغول کار مقدماتی روی پردهی نادر شدم و با خودم گفتم حالا که نتوانستم آن یکی را بسازم از نادر شروع میکنم.
در آن وقت بیش از چهل نفر شاگرد در نگارستان من تعلیم میدیدند، از ارمنی و روسی و یهود و غیره. غروب روزی که شاگردها رفتند و من تنها شدم دستهایم آلوده به گچ بود دیدم در میزنند وقتی در را باز کردم دیدم که یک مرد بلندقد عبابهدوش که مولوی سر گذاشته به من لبخند زد. گفتم: «آقا فرمایشی داشتید؟» گفت: «ارژنگی را میخواستم.» من گفتم: «بفرمایید، چه کاری با ایشان دارید؟» گفت: «شما هستید؟» گفتم: «گویا!» بعد دستش را جلو آورد که دست بدهد من دستم را کنار کشیدم و گفتم: «گچی است» او لبخندی زد و گفت: «من افتخار میکنم که با این دست گچی دست بدهم...» بعد از او نامش را پرسیدم، گفت: «عارف قزوینی» یکدفعه منقلب شدم و از خوشحالی نمیدانستم چه بگویم، آنقدر تحریک شده بودم که نهایت نداشت.
عارف آمد تو و با اشتیاق مجسمهها را دید؛ فردوسی، سعدی و امیرکبیر را که ساخته بودم دید و بعد رفت جلوی پردهی حملهی نادر. یک وقتی دیدم مثل ابر بهار گریه میکند، گفتم: «آقا چرا گریه میکنید؟» گفت: «چطور شد آن ملت که هندوستان را میگرفت، حالا اینطور زبون و بیچاره شده!» گفتم: «خدای ایران بزرگ است، باز هم همان روزهای خوشبختی تکرار میشود. جوانهای پاکنژاد بسیار داریم...»
بعد از آن ملاقات عارف و من دوست شدیم، او زیاد پیش من میآمد. از او و افکار و عقایدش خوشم میآمد. خواهش کردم که اجازه بدهد یک صورت از او بسازم و بعد چند روز پشت سر هم آمد و یک شبیه آب و رنگی ازش ساختم که حالا در تالار من است.
منزل عارف طرفهای شمال شهر بود. گاهی هم به منزل او میرفتم، عارف شکایت میکرد از دوستانی که با او دشمنی میکنند. میگفت: «در بعضی از مجالس که میروم دوستان مرتب به من عرق میدهند میگویند به جان من این یکی را بخور و بعد یکی دیگه و اینطوری مرا عرقخور کردند و بعد که مست میشدم آن وقت میگفتند یک فوت تریاک بکش. یک وقتی به خود آمدم که این کارها برایم عادی شد و من مبتلا شدم به این درد بیدرمان. در صورتی که من در جوانی از هرچه مواد مخدره نفرت داشتم...»
افسوس و حسرت عارف به خاطر اعتیاد خیلی زیاد بود. یک روز بهش گفتم که «عارف! میخواهم از تو یک مجسمه بسازم.» گفت که «اگر من لایق نباشم شما چه زحمت بیجا میکشید.» گفتم: «این فرمایش شما را قبول ندارم. من دوست شما هستم و میخواهم که از شما یک مجسمه بسازم در صورتی که خیلی از پولدارها پول میدهند و من قبول نمیکنم و از آنها مجسمه و تصویر نمیسازم.»
عارف بالاخره راضی شد و من یک مجسمهی نیمتنه به قدر طبیعی شروع کردم، و این مجسمه فوقالعاده شبیه بود. عینا مثل عارف شده بود. عارف را زنده کردم بودم. هرکس وارد میشد میگفت «عارف باز اوقاتش مثل اینکه تلخه»؛ یعنی مجسمه اینقدر شبیه شده بود.