دل بیدار من بر مردم خوابیده می گرید
بلی، فهمیده بر احوال نافهمیده می گرید
ز چشم خویشتن آموختم رسم رفاقت را
که هر عضوی به درد آید به حالش دیده می گرید
پس از جان دادن عاشق، دل معشوق می سوزد
که شیرین بهر فرهاد به خون غلتیده می گرید
نگردد تا رقیب زشت خو، آگه ز حال من
دلم از هجر آن زیبا صنم دزدیده می گرید
به روز وصل هم عاشق بود در گریه زاری
ز شام هجر از بس دیده اش ترسیده می گرید
لبی خندان نبینی تا نباشد دیده ای گریان
بخندد جام چون مینای می را دیده می گرید
محبت را میان یوسف و یعقوب سنجیدم
چو دیدم بیشتر آن پیر محنت دیده می گرید
کسی کو تیر جانان را هدف گردیده می خندد
دلی کز تیغ آن محبوب سرپیچیده می گرید
هر آن عاشق که بینی از فراق یار می نالد
ولی رنجی ز بهر دلبر رنجیده می گرید
ممنون ازصفحه ادبیات