صفحه نخست

عصرايران دو

فیلم

ورزشی

بین الملل

فرهنگ و هنر

علم و دانش

گوناگون

صفحات داخلی

کد خبر ۸۹۴۸۲۳
تعداد نظرات: ۴ نظر
تاریخ انتشار: ۱۷:۳۳ - ۳۱ خرداد ۱۴۰۲ - 21 June 2023
به عشق زندگی

ماجرای جالب عمه ، شوهر خیانتکار و ست های بازی والیبال

عمه‌ تبدیل شده به الگوی خانواده. دو تا از خواهرهام بعد از لیسانس رشته‌هاشون رو عوض کردند و رفتند سراغ چیزی که دوست داشتند. یکی‌شون کامپیوتر را ول کرد رفت مترجمی زبان یاد گرفت که کتاب ترجمه کنه. دومی علوم سیاسی را ول کرد رفت سراغ معماری که از بچگی بهش علاقه داشت.

۱۸ سالم بود که عمه‌ام متوجه شد شوهرش با یک زن دیگه رابطه داره. آبروریزی به پا کرد. بعد فهمید فقط رابطه نیست، عقد هم کرده و زن حامله است. عمه ی بیچاره من مدتی دعوا و جار و جنجال به پا کرد.

 ۲۰ سالم که بود از هم جدا شدند. عمه‌ام ۵۶ ساله بود در آستانه بازنشستگی؛ با سه تا بچه ی نوجوان و جوان.

۲۲ سالم بود که عمه‌ام بعد از بازنشستگی کلاس نقاشی ثبت نام کرد. نقاشی‌هایی که می کشید در حد بچه‌های دبستانی بود. در نظرم یک آدم داغون و شکست‌خورده بود. به قول فرنگی ها یک لوزر به تمام معنا که حالا سر پیری یادش اومده بود با یک مشت بچه کم سن و سال هم‌شاگردی بشه و نقاشی یاد بگیره.

پدرم در نظرم قهرمان بود. یک سال اختلاف سنی داشتند. همه چیز زندگی پدرم مرتب و منظم بود. بچه‌هاش درس‌خون بودند. کار و بارش منظم بود و کار و زندگی مرتبی داشت و کم‌کم آماده می‌شد برای بازنشستگی و استراحت. 

در مقابل، عمه‌ام همه چیز زندگیش روی هوا بود و حالا تازه رفته بود نقاشی یاد بگیره.

ده سال از اون زمان گذشت. ۳۲ ساله بودم. درسم تمام شده بود در شرکتی کار می‌کردم و داشتم زندگیم را کم‌کم می‌ساختم. اتفاقی با خواهرم تلفنی حرف می‌زدم گفت الان گالری هستیم رفتیم خونه بهت زنگ می‌زنیم. پرسیدم گالری چی؟ گفت نقاشی‌های عمه دیگه!

عمه؟ نقاشی؟ 
گفت آره دیگه الان خیلی وقته این کار رو می‌کنه. نقاشی‌هاش رو می‌فروشه یکی دو جا هم تدریس می‌کنه. خیلی معروف شده. 
داشتم شاخ در می آوردم.

حالا بعد از چند سال که نگاه می‌کنم می‌بینم آدم لوزر من بودم که چنین دیدگاهی به زندگی داشتم و فکر می‌کردم از یه جایی به بعد پیر هستی و نمی‌شه چیز جدید یاد گرفت و زندگی را تغییر داد و بعضی کارها را باید از بچگی شروع کرد و گرنه دیگه خیلی دیره.

عمه‌ام را که مقایسه می‌کنم با پدرم می‌بینم عمه‌ام بعد از بازنشستگی، زندگی جدید برای خودش شروع کرد و آدم متفاوتی شد. پدرم یاد گرفت چطور با کامپیوتر ورق بازی کنه و سرخودش را با ورق بازی کردن و شکستن رکوردهای پیاپی خودش گرم کنه که چیز بدی هم نیست ولی قابل مقایسه با کار عمه‌ام نیست.

عمه‌ام تبدیل شده به الگوی خانواده. دو تا از خواهرهام بعد از لیسانس رشته‌هاشون رو عوض کردند و رفتند سراغ چیزی که دوست داشتند. یکی‌شون کامپیوتر را ول کرد رفت مترجمی زبان یاد گرفت که کتاب ترجمه کنه. دومی علوم سیاسی را ول کرد رفت سراغ معماری که از بچگی بهش علاقه داشت.

می‌خوام بگم زندگی مثل بازی والیبال می‌مونه؛ مثل فوتبال نیست که اگر نیمه اول خیلی عقب باشید، نیمه ی دوم کار خیلی سختی برای جبران دارید.
زندگی  مثل والیبال می‌مونه. هر ست که تمام می‌شه، شروع ست جدید یک موقعیت تازه است و همه چیز از اول شروع میشه. مهم نیست تا حالا جلو بودی یا عقب. یه مسابقه ی جدیده.
فقط باید صبور بود و صبورانه حرکت کرد؛ آهسته و پیوسته، با هدف و برنامه. با امید به پیروزی و غلبه بر شکستها و ناکامی ها.

* منبع : کانال دکتر محسن زندی، روان شناس (ارسالی مخاطبان)

 

ارسال به تلگرام
انتشار یافته: ۴
در انتظار بررسی: ۱۱
غیر قابل انتشار: ۲
ناشناس
۱۸:۴۹ - ۱۴۰۲/۰۳/۳۱
دقیقا برعکسه. زندگی مثل فوتباله که قابل پیش بینی نیست ولی توی والیبال که همیشه تیم قوی میبره. ولی توی فوتبال مثلا ممکنه ساحل عاج بیاد و تیم فرانسه که قهرمان جهان بوده رو شکست بده
۱۸:۲۸ - ۱۴۰۲/۰۳/۳۱
یکی از بهترین مطالبی است که تا کنون در این باره خوانده ام. واقعا به زندگی امیدوارتر شدم. ممنون
ناشناس
۱۸:۰۱ - ۱۴۰۲/۰۳/۳۱
سلام و عرض ادب
بسیار زیبا بود، سپاس
ناشناس
۱۷:۵۹ - ۱۴۰۲/۰۳/۳۱
بعضی کارها را باید از بچگی شروع کرد و گرنه دیگه خیلی دیره.
شک نکید که خیلی دیر می شه .
نمی توانید نیمی از لیوان را با خاک پر کنید و بعد تصمیم بگیرید نیمی دیگر را آب بریزید .
تصمیمتان شجاعانه است اما آنچه تحویل می گیرید گل و لای است نه آب شفاف
تعداد کاراکترهای مجاز:1200