صفحه نخست

عصرايران دو

فیلم

ورزشی

بین الملل

فرهنگ و هنر

علم و دانش

گوناگون

صفحات داخلی

کد خبر ۸۹۴۶۷۰
تعداد نظرات: ۳ نظر
تاریخ انتشار: ۰۱:۵۹ - ۳۱ خرداد ۱۴۰۲ - 21 June 2023
کتابخانۀ عصر ایران

فاشیسم و کمونیسم در آمریکا، به روایت آلن بدیو

آلن بدیو در کتاب «ترامپ» می‌گوید تضاد اصلی و پنهان در جامعۀ آمریکا تضاد بین فاشیسم و کمونیسم است. بنابراین تضاد بین راست لیبرال (حزب جمهوری‌‌خواه) و چپ لیبرال (حزب دموکرات)، تضادی سطحی است که نهایتا کنار می‌رود و تضاد اصلی، خودش را می‌نمایاند.

عصر ایران؛ هومان دوراندیش - کتاب «ترامپ»، اثر آلن بدیو، در واقع دو سخنرانی او پس از انتخاب دونالد ترامپ به ریاست جمهوری آمریکا است. علاوه بر این، بخش پایانی کتاب هم پرسش و پاسخی است که پس از سخنرانی دوم، بین شنوندگان و بدیو درگرفته است.

این کتاب حجم کمی دارد اما سخنرانی‌های بدیو چشم‌اندازبخش است و در تحلیل گرایش‌های ایدئولوژیک در ایالات متحده و نیز در شناخت آرزوهای کمونیست‌ها حتی در زمانۀ کنونی، به کار می‌آید. مترجم کتاب مریم هاشمیان و ناشر آن "نشر چرخ" است.

آلن بدیو متولد 1937 است. او اکنون در 86 سالگی همچنان مدافع پرشور کمونیسم است و تلاش‌های فکری‌اش عمدتا معطوف به احیاء کمونیسم در جهان است. بدیو فرانسوی است و در دوران جوانی در مبارزه برای استقلال الجزایر و نیز در جنبش مه 1968 فرانسه فعال بوده.

آلن بدیو در واقع یک نئومارکسیست است. بدیو در فرانسه مدتی هم در حلقۀ مائوئیستی حضور داشت اما بعدا از مائوئیسم فاصله گرفت؛ ولی رؤیای احیای کمونیسم، همیشه پیش چشم وی بوده.

آلن بدیو در این دو سخنرانی منتشرشده در کتاب «ترامپ» به نکات متعددی اشاره کرده که بسیاری از آن‌ها نیز جالب و قابل تأمل‌اند ولی جان کلامش را باید تقسیم‌بندی نیروهای سیاسی آمریکا از منظر گرایش به ایدئولوژی‌های سیاسی مهم‌تر جهان جدید دانست.

بدیو می‌گوید فضای سیاسی در آمریکا بین دو حزب راست و چپ تقسیم شده. راست‌ها جمهوری‌خواهان‌اند، چپ‌ها دموکرات‌ها. اگر یک دایره را به دو قسمت کنیم و جمهوری‌خواهان را در سمت راست و دموکرات‌ها را در سمت چپ قرار دهیم، بیرون از نیمۀ راست دایره، فاشیست‌ها قرار می‌گیرند و بیرون از نیمۀ چپ دایره، کمونیست‌ها.

اما چرا بیرون دایره؟ چون فاشیست‌ها و کمونیست‌ها در بازی سیاست در آمریکا حضور رسمی ندارند. با این حال بدیو دو نیم‌دایره (یا بیضی) را در سمت راست و سمت چپ دایرۀ اصلی ترسیم می‌کند.

 نیم‌دایرۀ راست عرصۀ اشتراک و تلاقی جمهوری‌خواهان و فاشیست‌ها است و ترامپ به لحاظ ایدئولوژیک در این نیم‌دایره قرار دارد. نیم‌دایرۀ چپ هم عرصۀ تلاقی و اشتراک دموکرات‌ها و کمونیست‌ها است و برنی سندرز به لحاظ ایدئولوژیک در این نیم‌دایره قرار دارد.

در واقع لایه‌های راستگراتر حزب جمهوری‌خواه به فاشیسم گرایش پیدا می‌کنند و ترامپ کاندیدایی است که فاشیست‌ها و جمهوری‌خواهان تندرو بر سر حمایت از او توافق دارند. لایه‌های چپگراتر حزب دموکرات نیز به کمونیسم گرایش دارند و سندرز کاندیدایی بود که کمونیست‌ها و دموکرات‌های تندرو بر سر حمایت از او توافق داشتند.

منظور از دموکرات‌های تندرو، دموکرات‌هایی است که به شکل پررنگ‌تری مدافع مداخلۀ دولت در زندگی اقتصادی‌اند. آن حد از مداخلۀ دولت در زندگی اقتصادی، که باراک اوباما از آن دفاع می‌کرد و جاستین ترودو نخست‌وزیر کانادا هم مدافع آن است، حداکثر باعث می‌شد که اوباما و ترودو لیبرال‌دموکرات‌هایی باشند متمایل به دولت رفاهی. اما دموکرات‌های مایل به ریاست جمهوری برنی سندرز، بسیار بیشتر از طرفداران "سیاست‌های رفاهی" از اتاتیسم یا مداخلۀ دولت در اقتصاد دفاع می‌کردند.

با توجه به اینکه چند سال بعد از انتخابات ریاست جمهوری سال 2016 آمریکا، معلوم شد که اکثریت اعضای رده‌پایین حزب دموکرات (یعنی مردم عضو حزب) مدافع کاندیداتوری سندرز بودند ولی رده‌های بالایی حزب (یعنی سیاستمداران عضو حزب) هیلاری کلینتون را به عنوان کاندیدای حزب در انتخابات معرفی کردند، بر اساس تحلیل آلن بدیو، باید گفت که نخبگان حزب دموکرات مانع حرکت نسبی این حزب به سمت کمونیسم شدند.

اما نخبگان حزب جمهوری‌خواه نتوانستند مانع حرکت نسبی این حزب به سمت فاشیسم شوند و ترامپ را به عنوان کاندیدای حزبشان در انتخابات سال 2016 معرفی کردند.

البته شاید نزدیکی آرای درون‌حزبیِ سندرز و کلینتون و فاصلۀ آرای درون‌حزبی ترامپ و رقبای جمهوری‌خواهش، دست نخبگان حزب دموکرات را باز گذاشته تا کلینتون را به سندرز ترجیح دهند ولی نخبگان حزب جمهوری‌خواه نمی‌توانستند کسی را به جای ترامپ به میدان انتخابات بفرستند که از حمایت مردمی بسیار کمی برخوردار بوده.

نزدیکی رقابت کلینتون و ترامپ نیز به هر حال نشان می‌دهد که کلینتون هم طرفداران قابل توجهی داشت. اما در هر صورت معرفی کلینتون به عنوان کاندیدای حزب، دست کم تا حدی ناقض "منطق دموکراسی" بود. هر چند که احتمالا مقررات درونی حزب، توجیهاتی برای ترجیح کلینتون به سندرز در اختیار اعضای رده‌بالای حزب قرار می‌داد.

در هر صورت، مطابق تحلیل بدیو، کمونیسم و فاشیسم در جامعۀ آمریکا زمینۀ مساعدی برای رشد دارند. اگرچه سیستم لیبرال‌دموکراتیک آمریکا به سهم خودش از قدرت تاثیرگذاری مخرب این گرایش‌ها می‌کاهد و از 2017 تا 2021 نیز در مجموع موفق به مهار ترامپ شد، ولی دو حزب اصلی آمریکا هم در مهار این گرایش‌ها مسئولند.

از این حیث به نظر می‌رسد حزب دموکرات بهتر از حزب جمهوری‌خواه عمل کرده. شاید هم علت ناکامی جمهوری‌خواهان این باشد که گرایش به فاشیسم در جامعۀ آمریکا قوی‌تر از گرایش به کمونیسم است. نژادپرستی در جامعۀ آمریکا امری قطعی و غیر قابل انکار است و همین ویژگی احتمالا در رشد گرایش‌های فاشیستی در آمریکا موثر بوده؛ چراکه راسیسم از ارکان فاشیسم است.

به هر حال در صورت تداوم رشد تمایلات فاشیستی و کمونیستی در جامعۀ آمریکا، لیبرالیسم در این کشور با مشکل مواجه خواهد شد؛ زیرا لیبرالیسم نمی‌تواند یکسره با اعراض کامل از "منطق دموکراسی"، در درازمدت به رای اکثریت طرفداران تندروی حزب جمهوری‌خواه یا حزب دموکرات بی‌اعتنا بماند و همیشه یک عنصر غیرافراطی را به میدان انتخابات بفرستد.

شاید عیار بالاتر لیبرالیسم در حزب دموکرات سبب شد که این حزب در سال 2016 بتواند هیلاری کلینتون را به جای سندرزِ متمایل به کمونیسم، راهی انتخابات کند. جمهوری‌خواهان بیش از آنکه لیبرال باشند، محافظه‌کارند و محافظه‌کاری در قیاس با لیبرالیسم استعداد بیشتری برای تن‌دادن به فاشیسم دارد.

اما بینیم که بدیو در کتابش دیگر چه گفته است. یکی از نکات مهمی که بدیو بر آن تاکید می‌کند، در این جملات او مشهود است:

«ماهیت دم‌ودستگاه تبلیغاتی امروز این نیست که بگوید سرمایه‌داری پدیده‌ای سترگ است: کافی است بگوید هیچ امکان دیگری وجود ندارد. در واقع، سرمایه‌داری نخستین سازمان اجتماعی‌ای است که در آن بد گفتن از این سازمان مقدور است؛ گفتن این‌که سرمایه‌داری بسیار بد است هیچ پیامدی ندارد. در جهان قدیم، مثلا در نظام پادشاهی، اجازه نداشتیم بگوییم پادشاه خیلی بد است... دربارۀ سرمایه‌داری مسئله این نیست؛ در سرمایه‌داری، این‌که بگویند هیچ چیز دیگری ممکن نیست کفایت می‌کند... امروز نبودِ راهی و راهبردی دیگر برای زندگی بشر، فی‌نفسه، موضوع بسیار مهمی است؛ این جهانی است بس متفاوت با جهان پیش از آن؛ زیرا در فاصلۀ میان سال 1917 (یعنی انقلاب روسیه) و آغاز دهۀ 1980 راه دیگری وجود داشت... می‌توان پرسید آیا فرضیۀ کمونیستی واقعا پذیرفتنی است، و از این قبیل. اما {قبلا} دو امکان وجود داشت و پیروزی عظیم سرمایه‌‌داری جهانی قرار بوده بر وجود این دو سرپوش بگذارد، نه آن‌که صرفا باعث فروپاشی و نابودی دولت‌های سوسیالیستی، زوال اتحاد جماهیر شوروی و چین مائوئیستی، شود. این‌ها پیروزی‌های تجربی عینی بوده‌اند. اما پیروزی ایدئولوژیکی به مراتب مهم‌تر است... تقلیل دو امکان به یک امکان، واقعیتی بس بنیادین در تاریخ متاخر است. به ما به معنایی در بطن یک اجماع‌ایم؛ اجماعی منفی، نه علاقه‌ای عام به سرمایه‌داری... سرمایه‌داری نیاز به این قسم چیزها ندارد. اجماع مورد نظر عبارت است از این ایدۀ منفی: هیچ چیز دیگری ممکن نیست و بنابراین، فقط دگرگونی‌های محلی در موارد جزئی ممکن‌اند؛ لیکن امکان ندارد سیستم جهانی تغییر کند.»

این سخنان آلن بدیو هم درست است هم مایۀ تاسف! بدیو می‌گوید در فاصلۀ 1917 تا 1980 راه دیگری وجود داشت. گویی که نفس وجود "یک راه دیگر" اهمیت دارد. راه دیگری که رفقای بدیو آن را پیمودند و نتایج فجیعی به بار آورد، همان بهتر که وجود نداشته باشد.

برآورد مورخان این است که از 1917 تا 1980 در سراسر جهان بین 80 تا 100 میلیون نفر قربانی کمونیسم شدند. یعنی از روی خاک به زیر خاک رفتند. کمونیست‌ها طی 60 یا حداکثر 70 سال، دست کم 80 میلیون انسان را راهی قبرستان کردند. ولی بدیو به این موضوع حساسیتی ندارد. فقط افسوس می‌خورد که چرا آن "راه دیگر" از بین رفته است.

آیا این "بلاهت به نام فلسفه" است. بعید است. زیرا آلن بدیو آدم ابلهی نیست. او جزو نخبگان فلسفی فرانسه و کل اروپای قاره‌ای است. بنابراین آنچه او می‌گوید "قساوت به نام فلسفه" است. و جالب است که در آن "راه دیگر"، بسیاری از قربانیان کمونیست بودند.

آلن بدیو

در دوران استالین بسیاری از اعدام‌شدگان و کسانی که در تبعید از بیماری و گرسنگی مردند، کمونیست‌هایی بودند که به همین "راه دیگر" مد نظر آلن بدیو باور داشتند. ولی برای بدیو و سایر کسانی که از کمونیسم و تاریخ پرخشونت مارکسیسم دفاع می‌کنند، مرگ رفقایشان هم مهم نیست. مهم فقط این است که راه دیگری به غیر از سرمایه‌داری پیش روی بشر باشد؛ ولو که آن راه به قبرستان ختم شود به گواهی تاریخ نکبت‌بار و محنت‌بارش.

نکتۀ جالب دیگری که بدیو به آن اشاره کرده، آزادی بدگویی از سرمایه‌داری در جوامع سرمایه‌داری است. این آزادی در رژیم‌های کمونیستی وجود نداشت و اگر کسی در شوروی یا چین از کمونیسم بد می‌گفت، برچسب "دشمن خلق" بر پیشانی‌اش می‌زدند و از صفحۀ روزگار محوش می‌کردند.

اما بدیو در تکمیل سخنش، وقتی که می‌خواهد مثال بزند، نظام پادشاهی را مثال می‌زند و می‌گوید: «در جهان قدیم... اجازه نداشتیم بگوییم پادشاه خیلی بد است.» او ترجیح می‌دهد نگوید که در جهان جدید اجازه نداشتیم بگوییم کمونیسم خیلی بد است. چون این حرف یادآور تاریخ خونبار کمونیسم در جهان جدید است و این یادآوری، آه و ناله بابت از بین رفتن آن "راه دیگر" را بی‌اثر می‌کند.

نکتۀ دیگری که بدیو می‌گوید و از حیث شناخت مارکسیسم و کمونیسم اهمیت دارد، مخالفت او با حزب کمونیست فرانسه است. بدیو می‌گوید این حزب از وقتی که در انتخابات شرکت کرد و وارد مجلس فرانسه (مجمع ملی) شد، یعنی از 1981 به این سو، عملا مرده است.

اما چرا؟ زیرا «درونِ حکومت بودن به واقع، با مفهوم وجودی‌شان در تضاد است؛ مفهومی که دقیقا عبارت از نقد نمایندگی کلاسیک در حکومت است.» مارکسیست‌ها و کمونیست‌ها اساسا با انتخابات، به این معنا که مردم کسانی را به عنوان نمایندۀ سیاسی خودشان برگزینند، موافق نیستند. جامعۀ مطلوب آن‌ها، جامعه‌ای بدون "نمایندگی سیاسیِ برآمده از انتخابات" است.

البته مطابق نگرش کمونیست‌ها، یک رهبر مقتدر مثل لنین یا مائو، قطعا نمایندۀ ارادۀ پرولتاریا محسوب می‌شود ولی چنین رهبری فرزند تاریخ است نه فرزند صندوق رای. رهبری که از دل صندوق رای بیرون آید و با صندوق رای از رهبری عزل شود، کجا می‌تواند تاریخ را پیش ببرد؟ پرولتاریا باید در پی رهبری حرکت کنند که "تاریخ" او را برای پیشرفت "جامعه" برگزیده است.

اینکه کمونیست‌ها، حتی به توصیۀ لنین، گاهی در انتخابات پارلمان‌های اروپایی شرکت کرده‌اند، از باب اعتقاد به "نمایندگی سیاسی" نبوده. آن‌ها در انتخابات شرکت می‌کردند تا بساط انتخابات و نمایندگی سیاسی را جمع کنند؛ کاری که در آسیا و آمریکای لاتین از عهدۀ آن برآمدند، ولی در غرب لیبرال موفق به انجامش نشدند.

 چپ‌ها، اگر بتوانند، قدرت را می‌دزدند. و چون در اروپا نتوانسته‌اند چنین کاری کنند، کمونیست‌های رادیکالی مثل بدیو، شرکت حزب کمونیست فرانسه در انتخابات و پارلمان این کشور را در حکم مرگ این حزب می‌داند.

اگر حزب کمونیست فرانسه می‌توانست پس از پیروزی در انتخابات پارلمانی، بساط پارلمانی را که لیبرال‌ها و سوسیالیست‌ها و ناسیونالیست‌ها نیز در آن حضور دارند، جمع کند، از نظر بدیو حزب کمونیست فرانسه هنوز زنده بود و شایستۀ تجلیل!

نکتۀ دیگر اینکه، بدیو برای مخالفت با "نمایندگی" از مفهوم "نمایندگی کلاسیک" استفاده می‌کند. او این عبارت را به کار می‌برد تا طنین غیردموکرتیک سخنش را کاهش دهد. او توضیح نمی‌دهد که نمایندگیِ غیرکلاسیکِ مد نظرش در کدام کشور کمونیستی شکل گرفته. در شوروی یا چین یا کامبوج و کوبا و کرۀ شمالی؟

در بهترین حالت می‌توان گفت که کمونیست‌ها قائل به "دموکراسی مستقیم"اند و به همین دلیل با "نمایندگی سیاسی" مخالف‌اند. اما برای برقراری دموکراسی مستقیم، 200 کشور کنونی جهان باید به 200 هزار کشور تقسیم شوند. یعنی انبوهی از دولت-شهرها پدید آیند تا مردم هر دولت-شهر بتوانند مستقیما و بدون تفویض قدرت به نمایندگانشان، دربارۀ مسائل شهرشان تصمیم بگیرند.

بدیو در صفحات بعدی کتاب به چنین ایده‌ای، به عنوان یک ایدۀ مستتر در آرای مارکس، اشاره می‌کند؛ ولی مسئله این است که روابط بین‌الملل، همین الان که دویست و اندی کشور در جهان وجود دارند، گرفتار هزارویک مشکل است. اگر تعداد کشورها هزار برابر شود، معلوم نیست روابط بین‌الملل در دنیایی لبریز از دولت-شهرهای کوچک چطور باید سامان یابد.

برای تحقق چنین رویایی، که ممکن است کابوسی شوم هم از آب درآید، نمی‌توان بر طبل "راهی دیگر" کوبید و از ضرورت نابودی سرمایه‌داریِ لیبرال‌دموکراتیک دفاع کرد.

نهایتا اینکه، بدیو معتقد است تضاد اصلی و پنهان در جامعۀ آمریکا و به تبع آن در کل جهان، تضاد بین فاشیسم و کمونیسم است. بنابراین تضاد بین راست لیبرال (حزب جمهوری‌‌خواه) و چپ لیبرال (حزب دموکرات)، تضادی سطحی است که نهایتا کنار می‌رود و تضاد اصلی، خودش را می‌نمایاند.

یعنی آیندۀ جهان با درگیری راست و چپ رقم می‌خورد، ولی نه راست و چپ لیبرال. سرخ (کمونیسم) و سیاه (فاشیسم) به جان هم می‌افتند و "راه دیگر" با پیروزی کمونیسم بر فاشیسم محقق خواهد شد.

چنین سناریویی، کمونیست‌ها را به نیروی خیر در تاریخ بدل می‌سازد؛ کسانی که ابتدا سرمایه‌داری را از بین بردند و سپس فاشیسمِ برآمده از دل سرمایه‌داری را.

 در این صورت افتخار نابودی فاشیسم و نازیسم دیگر نه برای چرچیل و لیبرال‌های انگلیسی و آمریکایی، بلکه متعلق به کمونیست‌هایی خواهد بود که هوشمندانه تشخیص داده بودند فرق زیادی بین چرچیل و هیتلر نیست چراکه فاشیسم فرزند سرمایه‌داری است و لیبرال‌ها نیز ظاهرا مدافع دموکراسی‌اند وگرنه باطنا فاشیست‌هایی بیش نیستند.   

مطابق این سناریو، تاریخ با تلاش کمونیست‌ها به عنوان دموکرات‌های واقعی، به خوبی و خوشی پایان می‌یابد و انسان با تحقق کمونیسم وارد عصر تازه‌ای خواهد شد که مختصاتش را به علت دوری چشم‌انداز ما نسبت به آن دوران، به درستی نمی‌توان ترسیم کرد؛ بلکه فقط می‌توان ایمان داشت که این "راه دیگر"، انسان را به خوشبختی و رفاه و آزادی و عدالت خواهد رساند.

ارسال به تلگرام
انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی: ۲
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
۱۰:۵۷ - ۱۴۰۲/۰۳/۳۱
در این مقاله به وضوح ترس از کمونیسم القا شده است .....راه دیگر مساوی قساوت های لنین و استالین و مائو قلمداد شده است اما به قساوت های نظام سرمایداری و غارت ثروت ملت ها توسط سرمایداران غربی و جنگ افروزیهای منفعت طلبانه انان اشاره نمی شود ...... نویسنده مقاله در جهت انحراف افکار مخاطب از ذکر بی عدالتی های موجود در نظام سرمایه داری تفره میرود و انرا به فاشیم نسبت می دهد و برای نا امیدی معتقدان به( راه دیگر توام با عدالت جهانی) ... دعوا را بین کمونیسم و فاشیم جلوه می دهد ......
ناشناس
۱۰:۰۲ - ۱۴۰۲/۰۳/۳۱
مرحبا آقای دور اندیش
ناشناس
۰۸:۲۰ - ۱۴۰۲/۰۳/۳۱
یه جمله ات اشتباه بود فقط: “ آلن بدیو آدم ابلهی نیست”. مغز آدم باس تاب داشته باشه که یه همچین شارلاتان هایی رو متفکر و فیلسوف خطاب کنه! آفت لیبرالیسم همین مدارا و کنده کردن ادم های دو زاری مثل اینه
تعداد کاراکترهای مجاز:1200