عصر ایران؛ مهرداد خدیر- پنج روز پیش و به بهانۀ بیستو دومین سالگرد خاموشی احمد شاملو از زبان خود او نوشتم که «من میبایست یک آهنگساز میشدم اما فقر مادی و فرهنگی خانواده چنین امکانی نداد» ولی امروز در هفتم مرداد 1401 خورشیدی به بهانۀ 81 ساله شدن مسعود کیمیایی نمیتوان نوشت اگر فیلمساز نمیشد چه میشد یا دوست داشت یا میبایست چه شود چرا که اگر فیلمساز نمیشد و نویسنده میشد- چندان که حالا هم هست- باز این کیمیایی نمیشد که شد و هست.
با این توضیح روشن است که این نوشتۀ به بهانۀ زادروز مسعود کیمیایی کارگردان پُرآوازۀ سینمای ایران است که فیلم بد هم اگر بسازد باز یاد «قیصر» و «گوزنها» را کسی فرونمیکاهد و نمیگویند کیمیایی فیلمساز خوبی نیست بلکه میگویند آن کیمیایی کجاست؟ اگرچه انصاف این است که گفته شود خودسانسوری از بیم دستگاه سانسور یا حذف و جرح و تعدیل به اثر آسیب میرساند.
فیلمهای دو دهۀ اخیر کیمیایی هم که باب میل سینمادوستان و حتی سینمای خود او نباشد باز بازیگران بزرگی که با فیلمهای او معرفی شدهاند از کارگردانی حکایت میکند که سینما برای او بیش از آن که فن و هنر باشد جوششی غریزی و معنابخشی به زندگی با درون مایۀ همیشگی رفاقت و درآمیختن رؤیا و واقعیت بوده است.
اما بگذارید دربارۀ سینمای کیمیای نوشتن را فروگذارم که این یادداشت به قصد پرداختن به وجوه دیگر زندگی اوست.
یکی نثر که جدای دیالوگ های درخشان و ماندگار (سلامتی سه تن: ناموس و رفیق و وطن) به صورت خاص و در در رمان «جسدهای شیشهای» او را در هیأت نویسندهای صاحب سبک معرفی میکند و هر که آن را خوانده تکههای درخشانی در ذهن دارد یا در آن دیگری که «حسد» است بر عینالقضات ولو جایی تعبیر نوشیدن از شیر آب را به کار برده باشد حال آن که میدانیم از صد سال قبلتر به صدها و هزارهها شیر آب در کار نبوده است!
این هم تکهای از جسدهای شیشهای: «هوا سرد بود. قرارِ سرخی آسمانِ زمستان در شب، برفِ روز است. اما نه برف آمد نه ثریا. اولها وقتی با تفنگ یک سرباز عراقی رو از دور میزدیم دست میزدیم و سوت میکشیدیم، مثل آرتیست بازی سینما بود... چند سرباز عراقی رو از دور همین جوری زدم و کیف کردم. اما یه دفه... یهو سر یه پیچ با یه سرباز دشمن روبرو شدم. صورت به صورت شدیم... هر دومون خشک شده بودیم، اون بیچاره عین من بود. مثل اینکه اونم فقط از دور میزد. من بی اختیار زدم. عجب دردی تو صورتش بود. دیگه مث بازی نبود... از جنگ همین برام مونده. این همه فیلم جنگی دیدم، هیچ کس نمیتونه درد و وحشتو مثل اون بازی کنه... درد واقعی بازی کردن نیس. سینما هم نمیتونه. سینما و هنرپیشهها شکل درد و ادا در میارن. اصلش اینجوری نیست. خود درد تو ذات اون گولّه و گوشته.»
در نثر هم چنان که در بالا یک نمونه آمد، باز به تصویر میکشد یا نگاه کنید که دربارۀ پرویز یاحقی چه خوش نوشته است:
«صدای یک ویولن در تمام رادیوهای خیابان آمد. خیاط هایی که صندلی را بیرون میگذاشتند و کوکِ عید میزدند یا داروفروش گیاهی که نیمی از راه، بوی داروهای او بود. فقط همین صدای ویولن بود که هوس میساخت و حواس، پرت میکرد. دریایی که آرام بر خیابان میریخت. دختران مدرسه را لبخند میداد.
چهار مضراب سه گاهاش و این که آخرِ هر نُتی را نمیکشید و به جیغ میرساند، تازۀ تازه بود. همۀ رادیوها سهگاه بود و حالا ویولون سولوی پرویز یاحقی با ضرب امیر بیداریان، رؤیا در خیابان بود.
صداهای دیگر را انگار میبستند. سیخهای کبابی جعفرآقا که کباب به نان میبست و آنها را در پیتِ زیر دستش میریخت صدا نداشت. ماشینها بوق نمیزدند. در اتوبوسها ساکت بودند و صدای ویولون پرویز خان نمیگذاشت من ادامۀ رؤیاهای خودم باشم.»
یک بار دیگر بخوانید تا ببینید چه شوری در این کلمات ریخته و دربارۀ یک بزرگِ موسیقی چه نوشته او که خود به زیبایی گیتار مینوازد و موسیقی را میفهمد.
یا آنچه در پی مرگ اکبر رادی نوشت که ضربالمثل شده است: «باید روزی بدون اکبر رادی شروع نشود که شد.»
آن قدر با قیصر و گوزنها خاطره ساخته که فیلمهای بد یا شلخته یا پریشان به خاطر سانسور از اعتبار او نکاهد. اگر هم کلیت فیلم را دوست نداشته باشی یا به خاطر نسپاری هر فیلم از این دست نیز باز سکانسی دارد جاودانه.
مگر میتوان فرامرز قریبیان را سوار بر اسب در میان خودروها فراموش کرد یا هادی اسلامی که میتوانست بهروز وثوقی دیگری شود برای کیمیایی در سُرب و در آن صحنه با اثر جوهر بر چهره در چاپخانه.
از این صحنهها زیاد دارد سینمای کیمیایی و همه را با دیدن آموخته و غریزی ساخته و با تجربۀ زیسته در خیابان خلق کرده است.
او خیابانهای این شهر را زیسته و شاید اگر در 81 سالگی بپرسید از چه بیشتر ملول و دلتنگ میشود نه به گفتههای اخیر و بیدلیل همسر پیشین اشاره کند و نه به وضعیت سینمای ایران بلکه دل او بیشتر برای آن "تهران"ی تنگ شود که پیش چشم او ذرهذره آب شد تا آن شهر پرخاطره "آن"ی شود که امروز هست و اگر سپانلو شاعر تهران بود کمیایی هم سینماگر تهران است اگرچه در سطح ملی آوازه دارد و قیصر با بازیگر آن فراتر از مرزها هم رفته باشد.
همین که شاعر دلنازکی چون احمد رضا احمدی رفیق کیمیایی باشد کافی است تا بدانیم چگونه آدمی است اگرچه کسی که تمام عمر دربارۀ رفاقت نوشته و فیلم ساخته رفیقان بسیار دارد و محدود به این شاعر نیست.
در خاطرات سینمایی احمد رضا احمدی که در فروردین 1388 در شمارۀ 392 مجلۀ فیلم چاپ شد در بیشتر آن اتفاقاتی که نقل میکند نام مسعود کیمیایی را می بینیم:
«- با مسعود کیمیایی رفته بودیم دانشکدۀ هنرهای زیبا. یک خوانندۀ زن ایتالیایی که وزنش از 100 کیلو بیشتر بود آوازی خواند. ما ردیف اول نشسته بودیم. خواننده به پیانو تکیه داده بود و آواز میخواند و به مسعود خیره شد. مسعود، وحشت زده به من گفت: احمد! من که با این خانم کاری ندارم. چرا مرا میترساند؟!
- پدر مسعود کیمیایی در میدان قزوین تهران یک گاراژ بزرگ داشت که مهمترین گاراژ پس از شهریور 1320 بود. مسعود میگفت: روزی مجسمۀ پهلوی دوم را به گاراژ پدرم آوردند تا به نوشهر حمل شود. هزینۀ ساخت آن را شهرداری و شهربانی نوشهر پرداخته بودند. هفتۀ اول سه مأمور ساواک در سه نوبت هشت ساعته در کنار مجسمه کشیک میدادند. در هفتۀ دوم سه مأمور شد دو مأمور و هفتۀ سوم هم یکی. در هفتۀ چهارم دیگر از مأمور خبری نبود! مجسمه هم بلاتکلیف در حیاط گاراژ مانده بود. بین شهرداری و شهربانی اختلاف افتاده بود که شاه شهرداری را نگاه کند یا شهربانی را. دو ماه بعد مجسمه را به راهروی گاراژ بردند و زن سرایدار لباسهایی را که هر روز میشست روی مجسمه پهن میکرد.
- بعد از آن که قیصر مسعود کیمیایی ایران را فتح کرد مسعود را برای مهمانیها و سخنرانیهای مختلف دعوت میکردند. یکی از آنها در خانهای اشرافی در محلۀ دَروس تهران بود. همسرش رانندگی میکرد. نزدیکیهای سیدخندان، ناصر ملک مطیعی که تنها با اتومبیل خود میآمد خود را به ماشین کیمیایی رساند و گفت: من نمی آیم. مسعود پرسید: چرا؟ ملک مطیعی گفت: خودت مرا در اول فیلم کُشتی!»
این نقلها برای آن است تا یادآوری کنیم نام مسعود کیمیایی با تاریخ معاصر ایران گره خورده و تنها صحبت از فیلمهایی نیست که ساخته تا کسی بگوید این سبک را دوست دارد یا نه.
با تاریخ انقلاب 57 هم چندان که بعد از انقلاب چند ماه رییس شبکۀ دو تلویزیون بود اگر چه معلوم نشد حکم او را صادق قطبزاده رییس رادیو تلویزیون بعد از انقلاب امضا کرد یا چنان که یکی دو بار گفته از جای دیگر مأموریت داشته و جالب این که 13 آبان 58 که استعفای مهندس بازرگان از نخست وزیری پذیرفته شد او هم استعفانامه نوشت و کار اداری را برای همیشه رها کرد.
همین که کیمیایی رییس شبکه دو میشود (اگرچه برخی گفتهاند مدیر برنامههای شبکه دو بود نه رییس شبکه) اما همین نشان میدهد هر که رؤیایی داشته با امواج انقلاب 57 همراه بوده و سپردن شبکه دو از تلویزیون دو شبکه ای به کارگردان سینما در حالی که سینماها را آتش زده بودند و با همسرانی چون گیتی پاشایی در همان زمان و گوگوش در سالهای بعد یعنی هم او همراهی میکرده و هم نگاهها هنوز تنگ نشده بود.
دوست داشتم امروز – 7 مرداد 1401- به خیابان که میروم تصویری از مسعود کیمیایی را در تابلوهای شهری ببینم یا از قیصر و گوزنها را اما حالا نه تنها بهروز وثوقی بازیگر فیلمهای او دهههاست که در آمریکا زندگی میکند که فریبرز عربنیا که تلویزیون این شبها برای چهلوهشتمین بار بازی او در نقش «مختار» را پخش میکند هم به کانادا کوچیده. هم او که 27 سال قبل با «ضیافت» کیمیایی چهره شد. همان فیلمی که با پارسا پیروزفر آشناتر شدیم. هم او که باز این روزها در سریال «یاغی» میدرخشد.
میبینید که کیمیایی همه جا هست و چنان اعتباری دارد که وقتی همسر سابق به گمان خود دست به افشاگری میزند به محبوبیت خود آسیب می رساند نه به او.
یا وقتی کارگردان حرف کاملا پرت و بیربطی دربارۀ شستوشوی جنازۀ فروغ بر زبان میآورد به حساب جدانکردن مرزهای خیال و واقعیت در ذهن او گذاشته میشود یا وقتی فیلمهای تازه چنگی به دل نمیزند کسی پیشنهاد فیلم نساختن در پیرانه سر نمیدهد چرا که همین که در جشنواره باشد و نام جوانان در کنار او ، میبالند و آن قدر معتبر است که وقتی بازیگر فیلم اُسکاری به او طعنه بزند از کیمیایی نکاهد و خود را پایین آوَرَد.
(دوست داشتم امروز 7 مرداد 1401 در گشت و گذار شهر با چهرۀ او روبه رو شوم در شهری که در فیلمهای او نفس میکشد اما به گمانم فعلا شهرداری درگیر تصویر لباس گلآلود شهردار در مقابله با سیل است و از حالا میتوان حدس زد فردا در همشهری چه ستایشها شود که در میدان حاضر بوده و شاهد هم تا زانو گِل و مگر برای وزیر کشور وسط اخبار رپرتاژ پخش نکردند، او هم در میدان بوده است!)
مسعود کیمیایی جایی دربارۀ احمد رضا احمدی نوشته بود: «شهری فریاد می زند: آری/ کبوتری تنها به کنار برج کهنه میرسد، می گوید: نه!»
اما او هم خود کبوتری تنهاست با دلی به تنگ آمده از نامهربانیها و گذر بی رحم عمر و تلختر از همه شهری که خاطرات آن را بیشتر دوست دارد تا سیمای امروزش را و این تنها حکایت مسعود کیمیایی نیست که گاهی شاعر میشود. شفیعی کدکنی که خود شعر مجسم است نیز سروده است:
عوض میکنم هستی خویش را با کبوتر
که میبالد آن دور، زین تنگناها فراتر
عوض میکنم هستی خویش را با "چکاو"ی
که در چارچار زمستان، تنش لرزلرزان
دلش قرص و رود و ترانه
عوض میکنم هستی خویش را با اقاقی
که در سوزنیسوزِ سرمای زمستان
جوان است و جانش پر است از جوانه....
مسعود کیمیایی اما مصداق عینی از آن دست آدمهاست که اگر میتوانست هستی خود را با کبوتر و اقاقیا و چکاوک، تاخت میزد اگرچه در 81 سالگی هم «جانش پر است از جوانه».
-------------------
*تیتر برگرفته از عبارت مسعود کیمیایی در متن نقل شده دربارۀ پرویز یاحقی
نویسنده داعیه ای ندارد و خوشه چین است و کاری که در رسانه میکند به اشتراک گذاشتن و همرسانی است. اگر حس زیبایی از نوشتهها و شعرهای اشاره شده به شما منتقل شده باشد مقصد و مقصود حاصل است و مطلب و مطلوب، کامل. وقتی جا به جا به نام آنان اشاره شده منظور همین است. اصلا نوشته برای همین بود که نثر مسعود کیمیایی جدای فیلم او و خاطرات احمد رضا احمدی بازگفته شود.
چرا صوری؟ عقد شرعی که جاری شود، ازدواج است و ثبت هم شود قانونی است. موقت و دایم را نمیدانیم ولی چرا صوری؟ البته افراد چه زن و چه مرد انگیزههای متفاوتی از ازدواج با طرف مقابل دارند. از میل به مهاجرت تا کسب شهرت. از تغییر طبقه یا فرزندآوری یا عشق ناب و دلایل گوناگون اما به هر انگیزه که باشد چنانچه عقدی شرعا جاری شود زن و شوهر شرعیاند که البته نیاز به ثبت قانونی هم دارد.
ضمن این که تمایل آن خانم به مهاجرت به خروج از کشور با گذرنامۀ جمهوری اسلامی ایران و نه مانند برخی هم صنفی ها به صورت غیر قانونی نکوهیدنی نیست ولو در فهرست تیم بازیگری برای ساخت فیلمی دربارۀ کوبا و کاسترو که البته هرگز ساخته نشد. دروغ هم نبود چون آن خانم هنوز بازیگر بود و هنوز هم هست.
جمع کنید این حرفا رو
به گواه گزارش اخیر گزارشگر سازمان ملل که به تازگی دربارۀ تبعات قهری تحریم ها به ایران آمده بود و متن کامل آن در شهریور منتشر خواهد شد در ایران با هر که ولو از مخالفان و منتقدان حکومت سخن گفته همه از تحریم ها شِکوه کرده و آن را ظالمانه دانستهاند. هیچ ایرانی وطن دوستی با تحریمها موافق نیست.
مسؤول حل مسأله کار به دستان "بودجهدار" هستند نه یک کارگردان. اما اتفاقا دستدرکار حل مسأله بوده است. کدام مسأله؟ هویت فرهنگی.
نام شهاب حسینی عزیز البته در متن نیامده اما خوب روشن است که منظور کیست! نویسنده اما همانگونه که سوژه اصلی را به خاطر تعبیر شیر آب در رمان حسد بر عین القضات یا داستان فروغ نقد کرده به طعنۀ ناموجه بازیگر هم تنه زده تا یادش باشد سینمایی که او در آن قد کشیده به همت چه کسانی شکل گرفته است. موسیقی فیلم را هم مسعود کیمیایی وارد سینمای ایران کرد و بازیگر بداند تیتراژ یک فیلم او را کسی ساخت که قبل از آقای شهاب حسینی جهانی شد.