صفحه نخست

عصرايران دو

فیلم

ورزشی

بین الملل

فرهنگ و هنر

علم و دانش

گوناگون

صفحات داخلی

کد خبر ۸۱۱۱۰۴
تاریخ انتشار: ۰۹:۴۸ - ۱۳ آبان ۱۴۰۰ - 04 November 2021

دربارۀ مرگ و مرگ‌اندیشی

کسی از عباس کیارستمی پرسیده بود چرا بعد از سعدی و حافظ و مولانا به سراغ خیام نمی‌روی و تک‌مصرع‌هایی از او را به سلیقۀ خودت انتخاب نمی‌کنی؟ کیارستمی در توضیح این پرهیزش گفته بود: «خیام مرگ‌اندیش است.» پاسخی کوتاه و عمیق از فیلمسازی که سینمایش سینمای زندگی بود.

   عصر ایران؛ هومان دوراندیش- کسی از عباس کیارستمی پرسیده بود چرا بعد از سعدی و حافظ و مولانا به سراغ خیام نمی‌روی و تک‌مصرع‌هایی از او را به سلیقۀ خودت انتخاب نمی‌کنی؟ کیارستمی در توضیح این پرهیزش گفته بود: «خیام مرگ‌اندیش است». پاسخی کوتاه و عمیق از فیلمسازی که سینمایش سینمای زندگی بود.

   به راستی هم در پس پشت شادخواری خیام، مرگ‌اندیشی را می‌توان نظاره کرد. خیام اگرچه دوستدار زندگی و خواهان عمر جاودان بود و با تمام توانش طبل لذت‌جویی و شادباشی را به لرزه درآورده، لرزه‌ای که صدایش از هزار سال پیش تا به امروز هنوز به گوش می‌رسد و احتمالا تا جاودان جاویدان نیز فراموش نخواهد شد، اما لذت‌جویی و شادخواریش بیش از آنکه ناشی از عشق به زندگی باشد، برآمده از اندوه مرگ‌اندیشی است.


   او وقتی که می‌گفت «پیش آر پیاله را که شب می‌گذرد» یا زمانی که می‌سرود «من بندۀ آن دمم که ساقی گوید/ یک جام دیگر بگیر و من نتوانم»، همان حال و روزی را داشت که برخی از جوانان امروزی در مواجهه با رنج‌های نازدودنی زندگی دارند و مرامنامه‌شان را در این جمله خلاصه می‌کنند: «شاد بودن تنها انتقامی است که از زندگی می‌توان گرفت.»

    چنین نگاهی به شاد بودن و شاد زیستن، آشکارا متفاوت از نگاه عرفایی است که شاد می‌زیند و شاد می‌میرند. مولانا که می‌گفت «میا بی دف به گورم ای برادر/ که در بزم خدا غمگین نشاید»، این جهان و آن جهان را محضر معشوق مرموزی می‌دانست که غمگین نشستن عشاق را خوش نمی‌دارد و کدام عاشق واصلی در وصال معشوق غمگین است؟

   هم از این‌رو مولانا و شمس و بسیاری از عرفایی که عرفانشان مبتنی بر زهد نبود در این جهان شاد بودند و مرگ را هم پل رسیدن به شادی ابدی می‌دانستند و نه از مرگِ محتومِ خودشان غمگین بودند و نه بر مرگ دیگران افسوس چندانی می‌خوردند. غم مرگ برای آن‌ها حداکثر غم جدایی موقت بود.

   با این جهان‌بینی، شادی خصلت ایجابی دارد ولی در جهان‌بینی خیام و ماتریالیست‌اپیکوریست‌های دیروز و امروز، شادی وجه سلبی دارد و در اصل چیزی نیست جز همان انتقام از زندگی پر درد و رنج. از این چشم‌انداز، رنج بختکی است که یک شب در میان بر سینۀ آدمیزاد می‌پرد تا خواب خوش زندگی را بر او حرام کند اما از منظر عارفان شادزی، رنج‌های زندگی چیزی نیستند جز بازی‌های معشوق با عاشقانش.

    کتاب‌های بسیاری کوشیده‌‌اند مشی این معشوق غایی و نهایی را را در قالب آیات و جملات ترسیم کنند ولی واقعیت این است که معشوق به‌قاعدۀ انتظارات عشاق عمل نمی‌کند. فردیش نیچه می‌گفت «مرد راستین خواهان دو چیز است: بازی و خطر. از این‌ رو زن را چون خطرناک‌ترین بازیچه می‌خواهد.»

   عاشقِ واقف بازی‌های معشوق را خوش دارد و درد و رنج روزگار را مصداق بازی‌های خطرناک او می‌داند و تقدیرگرایانه می‌گوید: «چون که بر نطعش جز این بازی نبود/ گفت بازی کن چه دانم در فزود؟» این بیت را مولانا از زبان ابلیس می‌گوید. اینکه برخی از عرفا گفته‌اند ابلیس نخستین عاشق و موحدی راستین بود، دلیلش فقط این نیست که ابلیس حاضر نشد به کسی جز خداوند سجده کند؛ دلیل دیگرش این است که ابلیس به بازی خطرناک تن داد.

      آدم نیز نقش دشوار و خطرناک پردۀ دوم نمایشنامه را پذیرفت و بار امانت را که زمین و آسمان از پذیرفتنش سر باز زده بودند، به دوش کشید. خلاصه اینکه هرکه عاشق‌تر باشد، بیشتر به بازی‌های معشوق تن می‌دهد و ناله‌های نقش دشوارش را نیز به جان می‌خرد تا به قول حافظ عالم از نالۀ عشاق مبادا خالی.

   برگردیم به قصۀ مرگ. مرگ ظاهرا بالاترین رنجی است که بشر با آن دست و پنجه نرم می‌کند. انسانِ سکولار مرگ‌اندیشی را خوش ندارد. چنین بود که مرحوم کیارستمی نیز آن همه سخن گفتن از مرگ در رباعیات خیام را نمی‌پسندید. بهرام بیضایی نیز سال‌ها پیش، در یک نشست دانشجویی، گفت که با هرگونه مرگ‌اندیشی مخالف است. بیضایی فیلم «مسافران» را هم در نفی مرگ‌اندیشی ساخت.

  سکولارها قبول ندارند که «افضل العباده ذکرالموت و افضل التفکر ذکرالموت»: برترین عبادت و برترین تفکر یاد مرگ است. در روایات آمده است که فردی به نام اباعبیده به امام باقر گفت: «به من چیزی بفرما که از آن سود برم.» امام هم فرمود: «ای اباعبیده زیاد مرگ را یاد کن؛ چه هر انسانی آن را بسیار یاد کند نسبت به دنیا بی‌رغبت می‌شود

   انسانِ سکولار دقیقا به همین دلیل که دنیا را نه پل می‌داند نه مسافرخانه، مرگ‌اندیشیِ مدام را خوش ندارد؛ چرا که اندیشیدنِ مدام به مرگ علت از دست رفتن رغبت به جایی است که آدمیزاد باید آن‌جا را جدی بگیرد و به آن راغب باشد؛ اما مرگ‌اندیشیِ دینی با وعدۀ حیات جاودانه توأم است و دینداران عامی امیدوارند پس از عبور از درۀ هولناکِ مرگ، دستشان به دستگیرۀ اطمینان‌بخشی بند شود و دینداران عارف هم مرگ را تجربۀ ناب و کمیابی می‌دانند که در سرای آخرت تکرارناپذیر است و می‌کوشند در پایانۀ همین دنیا، با وقوفی اگزیستانسیالیستی، این تجربۀ غریب را قدر بدانند.


   مرگ‌اندیشیِ خیام چیزی جز افسوس و اندوهی ابدی در جان و گریبان آدمی نمی‌ریزد. پس عجیب نیست که فیلمساز سکولار شادکامی مثل کیارستمی مرگ‌اندیشی خیام را خوش نداشت ولی برعکس، شاعر سکولار تلخ‌کامی مثل شاملو عمیقا دوستدار خیام بود و در شعر او فریاد اعتراض عمیقش به عالم هستی را می‌دید و می‌شنید.

   با این حال بین شاملو و خیام نیز از حیث مواجهه با مرگ تفاوتی وجود دارد. هر دو از مرگ بیزار بودند ولی خیام همانند عارفان و البته در جهتی خلاف یادکرد آنان، در اشعارش فراوان یاد مرگ کرده است؛ اما مرگ در شعر شاملو ترجیع‌بندی نیست که مدام تکرار شود.

   شاملو هم مثل خیام ازمرگ بیزار بود، ولی بر خلاف خیام سلطه و غلبۀ مرگ بر آدمی را انکار می‌کرد. شاملو عظمت مرگ را انکار می‌کرد و می‌کوشید به دیدۀ تحقیر در این پدیدۀ مخوف نظر کند. وقتی که از مردگان حرف می‌زد، دلش برای آن‌ها نمی‌سوخت که به کام مرگ فرو رفتند. برعکس، می‌گفت «در گورستان تاریک با تو خوانده‌ام/ زیباترین سرودها را/ زیرا که مردگان این سال عاشق‌ترین زندگان بوده‌اند». یا دربارۀ مرگ می‌گفت: «هرگز از مرگ نهراسیده‌ام/ اگرچه دستانش از ابتذال شکننده‌تر بود».

   او در پیرانه‌سر هم که دیگر صدای پای مرگ به گوشش می‌رسید، مدعی بود که از درِ بی‌کوبۀ مرگ این‌سان می‌گذرد: «رقصان می‌گذرم از آستانۀ اجبار/ شادمانه و شاکر/ به جان منت‌پذیرم و حق‌گزارم!» حتی نازلیِ شاملو هم با مرگ نحس پنجه درافکند و دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت.

   خلاصه اینکه در شعر شاملو مهابت و عظمت مرگ انکار می‌شود. او نه از مرگ می‌ترسد، نه به حال مردگان افسوس می‌خورد که چرا جلاد مرگ رشتۀ حیاتشان را پاره کرد؛ و نه از عبور قریب‌الوقوع خودش از دروازۀ مرگ با حسرت و اندوه یاد می‌کند. ولی خیام از مرگ می‌ترسید و بر مردگان افسوس می‌خورد و انسان را جام لطیفی می‌دید که کوزه‌گر دهر او را می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش.

  شاملو برخلاف خیام، اولا وجود کوزه‌گر را به رسمیت نمی‌شناخت، ثانیا مرگ را رازی نمی‌دید که در حسرت گشایشش بگوید «از جملۀ رفتگان این راه دراز/ بازآمده‌ای کو که به ما گوید راز».

   در مواجهۀ انسان با مرگ احتمالا ترس و تجلیل خیام صادقانه‌تر از انکار و تحقیر شاملو به نظر می‌رسد. اما شاید بتوان گفت این حکمی است در وصف اکثریت. اقلیتی هم هستند که مرگ را حقیقتاً به چیزی نمی‌گیرند و آن قدرها هم حسرت زندگی جاودانه در دلشان موج نمی‌زند.

  اکبر رادی در کتاب «مکالمات» در پاسخ به این سؤال که «اگر عمر تازه‌ای به شما بدهند، در این عمر تازه چگونه زندگی می‌کنید؟»، پاسخ جالب و عجیبی از آستین احوالش بیرون می‌آورد و افق تازه‌ای را در مواجهه با مسئلۀ مرگ پیش روی خواننده می‌گذارد. رادی می‌گوید: «نمی‌دانم منظور شما از این سؤال چیست. همین طور هم نمی‌دانم اگر عمر دوباره‌ای به من بدهند، آن را با چه شوق و لذتی تلف می‌کنم. مسئله این است که من هرگز آرزوی زندگی دوباره‌ای را نمی‌کنم.»


  اینکه اشتیاقی به زندگی دوباره نداشته باشی، یعنی نه فقط مرگ که زندگی را هم به هیچ گرفته‌ای و تکلیفت با این سؤال ابدی و تراژیک شکسپیر کاملاً روشن است: «بودن یا نبودن؟ مسئله این است.»

   مورخین در احوال استالین نوشته‌اند که سخت از مرگ می‌رمید و یکی دو دانشمند قلابی را نیز پر و بال داده بود، بلکه راز نابودی مرگ را کشف کنند. در روزگار کنونی هم دانش نوبنیاد «سرمازیستی» (Cryonics) پا گرفته است تا کسانی که در آستانۀ مرگ قرار دارند، تن به انجماد دهند؛ مگر مرگ گریبانشان را نگیرد.


   اما این‌گونه هم نیست که همۀ افراد در فرار از مرگ باشند؛ برخی هم به استقبال این واقعیت مرموز می‌روند. در برابر سرمازیستی، اتانازی مرگ خوب هم رایج شده است. کسی که بیماری لاعلاجی دارد، مخیر است به سرمازیستی پناه ببرد یا به اتانازی. اینکه چنین فردی کدام راه را انتخاب می‌کند، عمیقا در گرو نگرش او به مسئلۀ مرگ است.

   اگر خیام در روزگار کنونی می‌زیست، احتمالا سرمازیستی را انتخاب می‌کرد. صادق هدایت که تکلیفش روشن است، ولی اکبر رادی و احمد شاملو هم در صورت امکان انتخاب احتمالا اتانازی را برمی‌گزیدند. عباس کیارستمی هم اگر به تیغ جهل گرفتار مرگی سهل نمی‌شد، هیچ بعید نبود که سرمازیستی را به مرگ طبیعی یا مرگ خوب (اتانازی) ترجیح دهد.


   در فیلم «مسافران»، اثر مورتن تیلدام، فضاپیمایی پیشرفته با پنج‌هزار مسافر منجمد شده در راه سیاره‌ای بسیار دور است. مسافران همگی در مرگی خودخواسته به سر می‌برند و قرار است 120 سال بعد، زمانی که فضاپیما به آن سیاره رسید، از خواب مرگ بیدار شوند. یکی از مسافران برنامه‌اش این بود که مدتی در آن سیاره زندگی کند و دوباره به زمین بازگردد.

   او که زنی روزنامه‌نگار است، اگر ده سال هم در آن سیاره زندگی می‌کرد و دوباره در انجمادی 120 ساله می‌غنود تا به زمین برگردد، می‌توانست کرۀ زمین و تحولات تمدن بشری را پس از 250 سال مشاهده کند؛ یعنی 240 سال در خواب و در مسیر رفت و برگشت، ده سال هم در بیداری و در آن سیاره. سفرِ مرگ‌آمیز به آن سیارۀ دور برای او در اصل سفر به آینده بود. او به آن سیاره می‌رفت تا علاوه بر اینکه گشتی در فضا می‌زند، آیندۀ تاریخ و تمدن بشر را هم ببیند.

   کسی که در سال 2000 به خواب مرگ فرو رفته و در سال 2250 میلادی از خواب بیدار می‌شود، قطعاً تجربه‌ای شگفت‌انگیز را از سر خواهد گذراند. در این حرفی نیست؛ اما آیا این تجربه از تجربۀ مرگ هم شگفت‌انگیزتر است؟


   برخی از فیلسوفان گفته‌اند مرگ ما نه واقعه‌ای در زندگی خودمان، بلکه واقعه‌ای در زندگی دیگران است. این مدعا آشکارا مفروضات ماتریالیستی دارد؛ چراکه اگر ما بمیریم و جهان دیگری در کار باشد، مرگ ما واقعه‌ای در زندگی خود ما نیز خواهد بود.


   اما حتی اگر بنا را بر تک‌جهانی بودن زندگی بشر بگذاریم، کسی که ناگهان در اثر یک انفجار یا تصادف دود و نابود نمی‌شود، آیا مرگ را تجربه نمی‌کند؟ سربازی که در یک عصر بارانی، در جبهۀ جنگ تیر کاری خورده و می‌داند که دیگر کارش تمام است، وقتی در گوشه‌ای افتاده و بی‌هراس از مرگی که آرام‌آرام به سراغش می‌آید، دل به صدای باران می‌دهد و در مرور سریع خاطراتش، آخرین سیگارش را می‌کشد و بارانِ آخرین را قطره‌قطره می‌چشد، آیا مرگ را با ذره‌ذرۀ وجودش تجربه نمی‌کند؟

   تولستوی در رمان «مرگ ایوان ایلیچ» به خوبی نشان داده است که تجربۀ تدریجی مرگ برای فرد بیماری که در بستر افتاده، چگونه است. این تجربه آن قدرها هم خوف‌ناک نیست. کافی است به یک سال قبل از تولدمان فکر کنیم. یک سال پیش از آن‌که به دنیا بیاییم، کجا بودیم؟ پشت هیچستان.

   پشت هیچستان جایی است عاری از درد و دغدغه. برخلاف نظر سهراب سپهری، پشت هیچستان چتر خواهش باز نیست. چتر هزار و یک خواهش آدمیزاد وقتی باز می‌شود که عدم گریبانش را رها می‌کند. وقتی شانس یا بدشانسیِ وجودنصیب مان می‌شود، انبوه خواهش‌ها از راه می‌رسند و کیست که نداند که خواهش و رنج دوستان قدیمند؟

  خواستن همیشه هم توانستن نیست. کافی است مدام بخواهی و نتوانی. آن وقت است که شاید چیزی در عمق وجودت نبودن را به بودن ترجیح دهد. به قول شهریار: «بدتر از خواستن این لطمۀ نتوانستن/ هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟»

   شاید این حکم مولانا چندان بیراه نباشد: «هر که شیرین می‌زیَد او تلخ مرد». اما اگر در این حکم مولانا هم تردید نکنیم، نمی‌توانیم تردید کنیم که یک سال پیش از تولدمان در آسودگیِ عدم غنوده بودیم. آغاز زندگی، پایان آسودگی بود: لقد خلقنا الانسان فی کبد: همانا آدمی را در رنج آفریده‌ایم.

  زندگی‌ای که با گریه آغاز می‌شود و با پیری پایان می‌یابد، آیا به راستی خوش‌تر از پشت هیچستان است؟ پشت هیچستان، دست کم سایۀ نارونی تا ابدیت جاری‌ست.

ارسال به تلگرام
تعداد کاراکترهای مجاز:1200