عصرایران؛ هومان دوراندیش - خروج آمریکا از افغانستان، این روزها از زوایای مختلفی بررسی میشود. بسیاری نفس این اقدام را نادرست دانستهاند و برخی هم با نحوۀ خروج آمریکا از افغانستان مشکل دارند. مخالفان هژمونی آمریکا در عرصۀ جهانی نیز خروج آمریکا از افغانستان را نشانۀ شکست آمریکا یا نشانۀ شکست گذار به دموکراسی در اثر مداخلۀ خارجی میدانند و طبیعتا از آن شادمانند.
فارغ از هر نقدی که به رویکرد آمریکا و سایر کشورها در قبال افغانستان بتوان مطرح کرد، به نظر میرسد در سرزمین افغانستان چیزی به نام "وحدت ملی" مفقودۀ اساسی است.
به عبارت دیگر، مردم افغانستان به دلایل تاریخی و فرهنگی و ... نمیتوانند حول یک یا چند محور مشترک متحد شوند و از "اقوام گوناگون" به یک "ملت" ارتقاء موقعیت یابند. از این منظر باید گفت افغانستان سرزمینی است که مردمانی در آن زندگی میکنند اما "مردم" این سرزمین نتوانستهاند به یک "ملت" ارتقا یابند.
مردمی که به یک ملت بدل میشوند، مبنا یا مبانی مشترکی پیدا میکنند که بر اساس آن میتوانند کنش جمعی معطوف به اهداف خاص داشته باشند. این کنش جمعی، لزوما مثبت هم نیست ولی به هر حال چه مثبت باشد چه منفی، از وجود یک "ملت" خبر میدهد.
در جنگ جهانی دوم، مردم آلمان و ژاپن و آمریکا و بریتانیا به خوبی نشان دادند که ملت به معنای واقعی کلمهاند. فارغ از اینکه مبنای وحدت ملی در این چهار کشور چه بود، دهها میلیون نفر از مردمانی که در این چهار کشور زندگی میکردند، حول یک هدف خاص بسیج شده بودند و اتحادشان نقش موثر و ماندگاری در تاریخ سیاسی قرن بیستم ایفا کرد.
بدیهی است که متحد شدن آلمانیها حول نازیسم و نژادپرستیِ هیتلری، قابل دفاع نبود ولی نکتۀ اصلی توان متحد شدن مردم آلمان و کنش جمعیِ همسو و هماهنگ آنها بود. پس از شکست نازیسم، آلمانیها باز موفق شوند به مثابه یک "ملت" عمل کنند و این بار به جای حرکت در مسیر تحقق برتریجوییِ نژادی، در مسیر توسعه گام بردارند.
ژاپنیها نیز که پیش از شکست در جنگ جهانی دوم حول نوعی فاشیسم آسیایی متحد شده بودند، پس از شکست در جنگ مجددا اتحادی ملی را به نمایش گذاشتند که هدفش پیشرفت بود.
پس از فروپاشی کمونیسم در جهان، وحدت ملی در یوگسلاوی چنان از بین رفت که بسیاری به این نتیجه رسیدند که مردم یوگسلاوی اساسا ملت نبودند و با چسب قدرت به یکدیگر چسبیده بودند. جنگ داخلی مردم یوگسلاوی در قلب اروپا در دهۀ 1990، اگر با مداخلۀ ارتش آمریکا و روسیه و نیروهای ناتو خاتمه نیافته بود، ممکن بود یوگسلاوها هم مثل افغانها سالهای سال با یکدیگر در تخاصم و ستیزه باقی بمانند.
تجزیۀ یوگسلاوی به چند کشور، ظاهرا راه حلی نیست که در افغانستان قابل تکرار باشد. همچنین اینکه افغانستان بتواند مثل آلمان به دو پارۀ شرقی و غربی یا مثل کره به دو بخش شمالی و جنوبی تقسیم شود، امر بعیدی به نظر میرسد.
دوران جنگ سرد گذشته و به دلایل جغرافیایی و فرهنگی، تقسیم افغانستان به دو کشور سکولار و مذهبی هم ناممکن به نظر میرسد.
وانگهی، شکاف اجتماعی اصلی در افغانستان شکاف مهم و موثر دین و دولت (یا مذهب و سکولاریسم) نیست. شکافهای قومی علت اصلی چندپارگی اجتماعی افغانستان است و اگر قرار باشد سهم هر یک از قومیتها پرداخت شود، افغانستان به سرنوشت یوگسلاوی دچار میشود نه به سرنوشت آلمانی که سرانجام مجددا یکپارچه شد.
نکتۀ مهم دربارۀ افغانستان این است که پس از 28 سال جنگ داخلی و بحران سیاسی و حاکمیت کمونیستها و اسلامگرایان افراطی در این سرزمین (یعنی از 1973 تا 2001)، مردم افغانستان حتی در دورۀ بیست سالۀ اخیر هم نتوانستند به وحدت ملی دست یابند.
همین که با به قدرت رسیدن یک نیروی اجتماعی مهم در افغانستان (طالبان) بسیاری از افغانیها در تلاش برای فرار از افغانستان هستند، معلوم است که در این سرزمین نه وحدت ملی که وحشت ملی یا نفرت ملی وجود دارد.
در بریتانیا وقتی حزب کارگر به قدرت میرسد، مردم طرفدار حزب محافظهکار از کشور فرار نمیکنند چرا که در آن کشور وحدت ملی وجود دارد و نیروهای اجتماعی مختلف از یکدیگر وحشت ندارند. البته این صرفا یک مثال است وگرنه ملل زیادی را میتوان مثال زد که مناسبات سیاسی و اجتماعیشان دموکراتیک نبوده ولی بالاخره وحدت ملی داشتهاند.
افغانستان متشکل از گروههای قومی متعدد است که در آن میان تاجیکها، پشتونها، هزارهها و ازبکها بزرگترین گروههای قومیتی این سرزمیناند.
اگر افغانستان کنونی را با حجاز قبل از ظهور اسلام مقایسه کنیم، در حجاز آن دوران نیز گروههای قبیلهای متعددی وجود داشتند که سالها و دههها، بلکه قرنها، با یکدیگر در تخاصم بودند و بدون یک وحدت سراسری در سرزمین حجاز زندگی میکردند و هم از این رو فاقد هر گونه قدرت و سرآمدی در عرصۀ جهانی بودند.
در زمان ساسانیان، ایرانیان یک ملت به معنای دقیق کلمه بودند و یک پادشاهی قدرتمند بر سراسر ایران حکمرانی میکرد. در روم باستان هم، 1100 سال قبل از ظهور اسلام، ساختار سیاسی پیشرفته و منجسمی شکل گرفت که حقیقتا یک جمهوری دموکراتیک بود و در عمر تقریبا 500 سالهاش همۀ مردم شمال و جنوب ایتالیا را در قالب یک ملت متحد کرد. خط لاتین، زبانهای لاتینی و یونانی و آداب و رسوم رومی مبنای هویت ملی مشترک مردم سراسر ایتالیا در دوران جمهوری روم بودند.
600 سال پس از فروپاشی جمهوری روم (که جای خودش را به امپراتوری روم داد)، اسلام ظهور کرد و پیامبر اسلام موفق شد انبوه قبایل متخاصم حجاز را حول محور "مسلمانی" متحد کند و از مردمانی پراکنده، یک ملت بسازد که مبنای اصلی وحدتشان "قرآن" یا "مسلمانی" بود.
در حجاز پیش از اسلام، حداقل یازده قبیلۀ بزرگ در سه گروه کلان قایل یمنی، قبایل ربیعه و قبایل مُضَری حضور داشتند. اگر قبایل کوچکتر و خارج از این سه گروه کلان را هم حساب کنیم، تعداد قبایل حجاز بیشتر میشود. قریش جزو قبایل مُضَری بود.
ابن خلدون، مورخ بزرگ تمدن اسلامی، متحد کردن قبایل متخاصم و قرآن را دو معجزۀ بزرگ پیامبر اسلام دانسته است. اهمیت این حرف ابن خلدون و آن کار پیامبر اسلام زمانی بیشتر میشود که به این نکته توجه کنیم که پیامبر 13 سال از نبوتش را در مکه گذراند و در ده سال مدینه هم، از سال هشتم به بعد (یعنی از زمان فتح مکه) توفیق سیاسی چشمگیری نصیبش شد.
در واقع پیامبر با آوردن قرآن و شخصیت کاریزماتیک و سلوک سیاسی خاص خودش، بذر وحدت مردم پراکنده و متخاصم حجاز را این سرزمین پراکنده بود و در سالهای پایانی عمر به توفیق سیاسی چشمگیری دست یافت؛ توفیقی که در زمان خلافت ابوبکر ادامه یافت و یک "ملت مسلمان" را در حجاز پدید آورد؛ ملتی که با فتوحات مسلمین و تشکیل امپراتوری اسلامی بدل به یک "امت" شد.
امپراتوری اسلامی هم مثل امپراتوری روم و امپراتوریهای هخامنشیان و ساسانیان چندین قرن دوام آورد و سرانجام با حملۀ مغول فروپاشید و آن امت یکپارچه به ملتهایی تقسیم شد که "مسلمانی" همچنان یکی از مبانی ملیت و وحدت ملیشان بود.
به هر حال امپراتوریها و پادشاهیها و جمهوریها میآیند و میروند ولی آمدن و رفتن اینها در عرصۀ تاریخ، عین پیشرفت تاریخ است. در واقع اتحادی که مردم یک سرزمین یا مردمان سرزمینهای گوناگون در قالبهای ملت، امت، پادشاهی (یا جمهوری) و امپراتوری پیدا میکردند، یکی از موتورهای محرک تاریخ بود.
افغانستان کنونی از حیث پایین بودن سطح شهرنشینی و فراگیر بودن زندگی روستایی، قطعا یکی از شبیهترین سرزمینهای جهان کنونی به سرزمین حجاز قبل از ظهور اسلام است. مردم این سرزمین بعد از بیست سال تلاش آمریکا و سازمان ملل متحد و سایر کشورهای جهان غرب، باز نتوانستند به وحدت ملی دست یابند.
فقدان یک مبنا و محور قابل اتکا برای ارتقای سیاسی افغانستانیها از مردمانی پراکنده به یک ملت منسجم، علیرغم همۀ حمایتهای مالی و آموزشی و نظامی جهان غرب، به خوبی اهمیت و عظمت کار پیامبر اسلام در حجاز 1400 سال قبل را نشان میدهد و نیز ثابت میکند که قول ابن خلدون دربارۀ پیامبر اسلام ناشی از تاریخشناسی و تمدنشناسی این مورخ بزرگ بوده است.
در واقع آنچه را پیامبر اسلام قرنها قبل در یک سطح تمدنی پایینتر و در مواجهه با مردمی بدویتر در حجاز انجام داد، دولت آمریکا در افغانستان کنونی نتوانست انجام دهند.
پیامبر اسلام برای اینکه یک "ملت مسلمان" در حجاز پدید آورد، ده سال یا حداکثر 23 سال فرصت داشت و موفق شد این کار دشوار و شگفتانگیز را انجام دهد، ولی دولت آمریکا، با اینکه امکاناتش در افغانستان بسی بیشتر از امکانات پیامبر اسلام در حجاز بود، بعد از دو دهه صرف وقت در افغانستان، قید ملتسازی در این سرزمین را زد و افغانیها را به خودشان وانهاد.
اینکه امروز جو بایدن میگوید آمریکا در افغانستان در پی ملتسازی نبود، سخنی نیست که با سخنان جورج بوش و نئومحافظهکارانی که مدافع حضور آمریکا در افغانستان بودند، مطابقت داشته باشد. فرانسیس فوکویاما در کتاب "آمریکا بر سر تقاطع" به روشنی توضیح میدهد که نئومحافظهکارانی که از سال 2001 تا 2008 مدافع حضور آمریکا در افغانستان بودند، هدفشان ملتسازی از مردم پراکنده و مختلف و متخاصم افغانستان بود.