در مسیر زندگی روایتی است واقعی از عباس پازوکی نویسنده و روانشناس که تلاش کرده با تغییر نام مراجعین اش، داستان های واقعی زندگی مردان و زنان این سرزمین را از بیرون زندگی آنان و بدون قضاوت برای "عصرایران" بنویسد. روایت هایی که شاید بتوانند به اصلاح اشتباهات و بهبود زندگی خیلی ها کمک کنند.
داستان مهری و مازیار به اینجا رسید که مهری خطاب به پدر و مادرش گفت: مامان شما بگو. وقتی یک زن میره بهترین لباس ها رو می خره، آرایش می کنه، عطر می زنه برای چی هست؟ وقتی شوهر من حتی بهم نمیگه خوشگل شدی یا حتی بگه زشت شدی. فقط بفهمم من براش مهمم. بگه اصلا عطری که زدی بوی گند میده، دیگه اینو نزن. وقتی هیچ کدوم از کارام رو نمی بینه، باید چه کار کنم؟ مگه من از اول که خونه ی شما بودم عصبی بودم؟ شما که دائم می گفتی بلند نخند صدا میره تو کوچه، مردم می شنون! هیچ گفتید چی شد دختر شاد ما اینقدر عصبی شد؟ حالا شما هم انگار منو نمی شناسید بهم برچسب عصبی می زنید؟
مادر مهری که از حرف های دخترش ناراحت شده بود و اشک می ریخت باز هم سعی کرد دخترش را آرام کند. او همیشه سعی می کرد با آوردن مصادیقی دیگر از زندگی هایی که شبیه زندگی مهری هستن، ثابت کند که فقط این مهری نیست که دچار مشکل و گرفتاری است بلکه خیلی از زن های دیگر هم همین مشکل را دارند.
مادر مهری گفت: دخترم! این حرفا چیه می زنی؟ مگه همه ی زنایی که ازدواج کردند خوشبخت هستند و همه چیز عالیه و فقط تو یکی دچار مشکل شدی؟ مگه من این همه سال مورد توجه بابات بودم؟ جلوی خودش می گم. بوی قرمزه سبزی می دادم یا عطر، براش فرقی نمی کرد. یه بار نگفت زن چقدر خوشگل شدی. سرخاب سفیداب میزدم که نگام کنه، نگامم نمی کرد. همه ی مردا همینن. ما زنا هممون بدبختیم. فکر نکن فقط مازیار اینه. همه همین هستند.
پدر مهری: زن خجالت بکش. همین حرفا رو جلوی بچه زدی که اونم ازت یاد گرفته دیگه. یه عمر کار کردم نون شماها رو در بیارم، خسته و درمونده آمدم خونه، اونوقت تو دنبال اینی که چرا به عطر و لباست توجه نکردم. دلتون خوشه شما زنا. مهری هم خوشی زده زیر دلش. نمی فهمه شوهرش دستش بازه، هر چی بخواد براش می خره یعنی چی!
مهری: مامان! به من چه بقیه ی مردا و زنا چه جوری می خوان زندگی کنن؟ مگه من ضامن زندگی اونام؟ من دارم درباره ی زندگی خودم حرف می زنم. من دوست دارم وقتی شوهرم میاد خونه بهم توجه کنه. برام ارزش قائل باشه. شماها هر جور دلتون خواسته زندگی کردید. من اینجوری نمی تونم. خسته ام از این زندگی. حالم از این زندگی سرد و بی عاطفه به هم می خوره.
مادر مهری: تو تحت تاثیر سریال های ترکیه ای هستی. اونا فیلمه دخترم. کدوم مرد میاد خونه زنشو بغل می کنه، می بوسه، می گه به به! چه چه؟! تو خود ترکیه هم اینجوری نیست. شما جوونا تحت تاثیر چهار تا فیلم و سریال قرار گرفتید.
پدر مهری: زن! وقتی تو خودت می شینی پای این سریال های مزخرف، بچه هاتم یاد گرفتن دیگه. هر چی هست زیر گور خودته که بلد نبودی بچه هاتو تربیت کنی. اینم دخترت که نشسته جلوی پدرش، یه ذره حیا نداره، میگه چرا شوهرم میاد خونم بغلم نمی کنه. یه ذره خجالتم خوب چیزیه به خدا. شرم و حیا ندارید شماها؟
گفت و گوی سه نفره ی مهری، پدرش و مادرش هیچ دستاوردی نداشت. چون هر کس می خواست حرف خودش را بزند و هیچ کس دنبال نتیجه گیری و راه حل نبود. مهری دلش می خواست بعد از چند سال پدر و مادرش شنونده ی حرف هایش باشند، اما الان آنها خودشان هم دچار اختلاف شده بودند. مادر مهری حرف هایی که سال ها مستقیما به شوهرش نزده بود را به بهانه ی نصیحت مهری و با مظلوم نمایی خودش و ظالم جلوه دادن همسرش مطرح می کرد و پدر مهری هم پاسخ اتهامات همسرش را با اتهاماتی دیگر مطرح می کرد. نتیجه ی این جلسه فقط طرح کلی اتهامات از سوی همه ی اطراف گفت و گو نسبت به هم بود.
مهری هم که از شنیدن جر و بحث پدر و مادرش در چنین اوضاع و احوال بحرانی، خسته و کلافه شده بود، از سر جایش بلند شد و دوباره رفت روی تختش دراز کشید. یک حسی در مهری به وجود آمده بود که انگار مازیار در این روزهایی که قرار است خانه نیاید، دنبال برنامه ای است. اصلا نمی توانست باور کند مازیار فقط برای ناراحتی از شرایط به منزل نمی آید. اما کسی هم در منزل نبود که بخواهد حرف های او را باور کند.
با این حال آمد جلوی در اتاقش ایستاد و رو به پدر و مادرش گفت: آره من شکاکم، من دیوونه ام، اما یه چیزی رو بدونید، من دارم همین الانم حس می کنم که مازیار داره بهم خیانت می کنه. هیچ سندی هم ندارم جز حس درونم. جز دلم که آشوبه.
با شنیدن این حرف دوباره پدر و مادر مهری شروع کردند به نصیحت مهری و توصیه به اینکه بهتر است برود بخوابد و استراحت کند تا حالش بهتر شود. اما بعد از رفتن مهری به اتاقش، مادرش رو به پدر گفت: شایدم این بچه داره راست میگه. یه کاری کن بفهمیم. اینجوری هم نمیشه هر چی میگه بگیم الکی حرف می زنی.
پدر هم باز با ناراحتی گفت: یه مشت دیوونه دور من جمع شدن. من رفتم بخوابم بابا، شب به خیر.
آن سوی ماجرا، مازیار و سارا مشغول خوش گذرانی در ویلای کردان بودند. با اصرار مازیار و پس از برقراری عقد موقت بین آن دو نفر، اولین رابطه ی مازیار و سارا برقرار شد. اما درست پس از برقراری رابطه، مازیار حالش دگرگون شد. به شدت دچار عذاب وجدان و ناراحتی شد و از سارا خواست برای دقایقی او را تنها بگذارد تا بتواند در حیاط قدم بزند.
مازیار به حیاط ویلا رفت و آبی به سر و صورتش زد. چند قدمی در ویلا زد و احساس کرد حسابی پشیمان است و اصلا دوست ندارد، امشب را اینجا تمام کند. به سرعت به ویلا برگشت و گفت: یه اتفاق بدی تهران افتاده و باید برگردیم تهران.
سارا: الان باید برگردیم تهران؟ قرار بود دو سه روز بمونیم که!
مازیار: آره قرار بود بمونیم اما اتفاقی در پروژه ی شهر ری افتاده و مهندس بهمنی زنگ زده که زود خودتو برسون تهران.
سارا که به شدت شوکه شده بود، با ناراحتی گفت: هر جور صلاح می دونی. نه به اون آتیش تندت که بدو بدو بیاییم کردان، نه به حالا که باید به سرعت برگردیم تهران.
مازیار: چرا ناراحتی می کنی؟ کاره دیگه. کار پیش آمده.
سارا: من اهمیتم چیه؟ یعنی نمی شد فردا صبح بری تهران؟ یا بری تهران و برگردی؟ من الآن این موقع شب برم خونه چی بگم؟ گفتم رفتم ماموریت اصفهان. حالا نصفه شب برگردم خونه؟ مادرم چی میگه بهم؟
مازیار: نمی دونم. الان فوری راه بیفت. مشکلی پیش آمده که اعصابم به هم ریخته. باید زود برگردیم.
بالاخره بعد از کلی بحث، راه افتادند به سمت تهران. سارا در طول راه فقط گریه می کرد و ساکت بود. مازیار هم که از اتفاق افتاده دچار عذاب وجدان شده بود، در سکوت مطلق بود. بالاخره ساعت سه صبح رسیدند تهران. مازیار وقتی از اتوبان کرج رسید به شیخ فضل الله گفت: خوب من دارم شیخ فضل الله رو میرم شمال. مسیرم بهت نمی خوره، اما اگه بخوای می رسونمت خونه.
سارا با دستمال اشک هاش رو پاک کرد و گفت: یعنی واقعا این موقع شب میخوای منو وسط اتوبان رها کنی و بری؟
مازیار: نه، بخوای می رسونمت.
سارا: من باید بخوام؟ تو خودت نمی دونی؟
مازیار: اوکی، آدرس بده ببرمت.
سارا: الان این موقع شب کجا برم؟ چی بگم به مادرم؟
مازیار: نمی دونم یه چیزی خودت جور کن بگو دیگه. زودتر فقط بگو کجا بریم؟ من عجله دارما.
سارا: خودمم نمی دونم کجا باید برم. میشه منو ببری شرکت، شب اونجا بخوابم؟ لااقل صبح بیام خونه.
مازیار: نه بابا، شرکت مگه جای خوابیدنه.
سارا که با شدت بیشتری اشک می ریخت گفت: باشه، منو همینجا پیاده کن. نیازی نیست جایی برسونی منو. خودم یه کاری می کنم.
مازیار هم طلب کارانه کنار اتوبان شیخ فضل الله ایستاد و سارا را پیاده کرد، بعد هم با سرعت زیادی راه افتاد به سمت منزلش. وقتی رسید خانه، دید برق ها خاموش است و همه خوابند. نگاهی به اتاق خوابشان انداخت و دید مهری خواب است. پدر و مادر مهری هم در اتاق دیگری خوابیده بودند. مازیار لباسش را عوض کرد و بعد از شستن سر و صورتش، رفت روی کاناپه ی داخل سالن خوابید. انگار از یک معرکه ای جان سالم به در برده باشد، خوشحال بود. تازه چشمانش را بسته بود که از طرف سارا پیامکی برایش آمد: برات مهم نیست من کجام؟ زنده ام یا مرده؟
مازیار: کجایی الان؟
سارا: میدون آزادی روی چمن ها نشستم صبح بشه برم خونه.
مازیار: من کارم زیاده، الان نمی تونم صحبت کنیم. باشه تا بعد.
مازیار بعد از این مکالمه، شماره ی سارا را بلاک کرد که پیامکی از طرف سارا دریافت نکند و با خیال راحت تری بخوابد!
مازیار و امثال او که انسان های خودشیفته ای هستند، آنقدری که برنده بودن و موفقیت برایشان مهم است، خود رابطه ی جنسی اهمیت ندارد. خودشیفته ها هدفشان از وارد شدن به یک رابطه این نیست که چون احساس عمیقی به طرف مقابل دارند، می خواهند با او وارد رابطه شوند. بلکه خودشیفته ها از اینکه جواب بله و رضایت طرف مقابل را جلب کنند، لذت می برند. این لذت برایشان به مراتب مهم تر و جذاب تر از لذت رابطه ی جنسی است. بنابراین بعید است بتوانند فقط با یک نفر وارد رابطه شوند، چون این احساس برنده بودن به آنها نمی دهد. آنها دوست دارند، از افراد زیادی بله و تایید بگیرند. انگار مسابقه ای است در جلب رضایت زنان و دختران که باید در این مسابقه برنده باشند.
شاید مازیار هم به سارا حرف های احساسی زده باشد و سارا هم غرق در حرف های احساسی مازیار شده باشد، اما پشت آن حرف ها واقعا احساسی نیست، بلکه یک مسیر است برای برنده شدن در یک بازی. حالا مازیار کارش با سارا تمام شده بود، او توانسته بود رضایت دختر زیبا و جذابی مثل سارا را جلب کند و با او وارد رابطه ی جنسی شود. اما آنقدرها از مهری بدش نمی آید که بخواهد مهری را کنار بگذارد. چون وقتی که هوس و نیازش برآورده می شود، یاد مهربانی ها و خوبی های مهری می افتد. شاید کسی نتواند به مازیار ثابت کند که او فردی هوس باز و خیانت کار است، اما او که خودش می داند، چه نقشه هایی را طراحی کرده تا در خانه اش نباشد و با دختری دیگر وقت بگذارند.
صبح ساعت شش بود که پدر و مادر مهری برای خواندن نماز صبح به سالن آمدند. آنها با دیدن مازیار روی تخت خیلی خوشحال شدند. مادر مهری بعد از خواندن نماز صبح، دیگر نخوابید و سعی کرد خیلی آهسته و بدون سر و صدا غذایی برای ظهر آماده کند. حدود هفت و نیم بود که کارش تمام شد و مهری را برای خوردن صبحانه صدا کرد. اما مهری گفت: صبحانه نمی خورم و می خوام بخوابم.
مادر مهری اما رفت کنار تخت دخترش و آهسته گفت: دیدی دیشب گناه مازیارو الکی شستی؟ شوهرت از عشق تو نتونسته یه شبم بیرون بمونه، برگشته خونه. الآن خوابیده.
هر چند مهری سعی کرد خودش را بی تفاوت نسبت به این خبر نشان دهد اما واقعیت این بود که در درونش خوشحال شد وقتی فهمید مازیار به خانه برگشته و شب را بیرون نمانده است.
ساعت هشت صبح، مازیار از سر و صدای بقیه برای خوردن صبحانه بیدار شد و چند دقیقه بعد کنار اعضای خانواده ی مهری به خوردن صبحانه نشست.
بعد از صبحانه، سری به تلگرامش زد و دید سارا کلی برایش پیام داده است. سارا نوشته بود: من امشب خانه نرفتم، چون نمی توانستم بروم. الآن هم به سمت شرکت راه افتادم. لطفا بیایید شرکت که امروز تا عصر شرکت باشم و زمینه را برای مادرم فراهم کنم بعد بروم خانه.
مازیار هم نوشت: برید خونه، من امروز حال مساعدی ندارم و تا صبح هم نخوابیدم. نمی تونم بیام شرکت. برید خونه خبرتون می کنم.
سارا: خبرم می کنی؟ خبر چی؟
مازیار: اینقدر بحث نکن دیگه. از دیشب روی مغزمی. من تو رو می خواستم که باعث آرامشم بشی، اما از دیشب فقط داری غر می زنی، نق می زنی...!
سارا: من که هر کاری گفتی کردم. آره اشتباه از من احمق بود که گول حرفای تو رو خوردم. استفادتو کردی بعدم عین یه دستمال کثیف انداختی بیرون.
مازیار: من حوصله ی اراجیف تو رو ندارم.
بعد هم همه ی شماره های سارا را در تلگرام و واتس اپ و ... بلاک کرد و به اصطلاح خودش پرونده ی سارا را برای همیشه بست!
ادامه دارد...
مهری و مازیار/1 : محاکمه ذهنی
مهری و مازیار/2 : چت شبانه
مهری و مازیار/3 : خاطرات خانم خلیلی
مهری و مازیار/4 : داماد معتاد بود...!
مهری و مازیار/5 : پایان زندگی مشترک نازنین و امیرعلی
مهری و مازیار/6 : نیت خوانی های آقای مدیر!
مهری و مازیار/7 : کیک تولد با تصویر شرک و فیونا!
مهری و مازیار/8: جشن تولد با طعم بدگمانی!
مهری و مازیار/9: جنگ و صلح
مهری و مازیار/10: یک اتهام سنگین
مهری و مازیار/11: از بی اعتنایی همسر تا قلیان در آلاچیق
مهری و مازیار/12: شرط نازنین برای ازدواج موقت
مهری و مازیار/13: استخدام منشی خانم با روابط عمومی بالا !
مهری و مازیار/14: پیامک دردسر ساز خانم منشی
مهری و مازیار/15: ویلا ...!***
از همین نویسنده:نبرد سخت(1): مهران و مادر بزرگ
نبرد سخت(2): اول گوشی خاموش شد
نبرد سخت(3): کاش دکترش کمی گوش می کرد!
نبرد سخت(4): شد، آنچه نباید می شد...
نبرد سخت(5): غريبانه ترين مراسم تدفين
نبرد سخت(6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!
نبرد سخت(7): تو کرونا نداری اما ...
نبرد سخت(8): کاهش 15 درصدی لنفوسیت/ تو کرونا مثبت هستی!
نبرد سخت(9): مطمئن شدم قرنطینه در منزل بهتر از بستری شدن در بیمارستان است
نبرد سخت(10): با تمرینات ذهن آگاهی بر تنفس و اکسیژن رسانی به بدنم متمرکز شدم (+فایل صوتی آرامش)
نبرد سخت (قسمت آخر): پیروزی
یه سوال دارم خواهش میکنم جواب بدین
ما خانمهایی ک همچین شوهرای خودشیفته ای داریم
و گاها هم عادی و بی تفاوت خیانت میکنن چطور باید باهاشون رفتار کنیم؟
چیکار کنیم که همه احساسشان خونه تامین شه؟ ب دیگری نیازی نداشته باشن؟
2- وقتی مردها گله ای میکنن و حرفی میزنن پشت حرفهاشون چیزی نیست و معمولا دارن رک و مستقیم خواسته هاشونو میگن ، برعکس خانمها که حاشیه میرن و گاهی خواسته هاشونو توی یه چیز دیگه میپیچن و مطرح میکنن ، مشکلات زن و مرد یک شبه بوجود نمیاد ، شاید اگر آن زن به خواسته های مردش توجه بیشتری نشون میداد ، اون مرد بدنبال کمبودهاش سراغ زن دیگه ای نمیرفت.
3- عقیده دارم شخصیت هر کس مثل اثر انگشتش یکتا و منحصر بفرده ، زندگی آدمها را نمیشه توی یک نوشته بررسی کرد ، باید آنها را با شخصیت ، امکانات ، ابزار و توانایی های مادی و معنوی بررسی کرد ، تازه بازم نمیشه ، قضاوت زندگی دیگران سخته ، شاید اگر من یکسال برم و بجای یک مرد دیگه و با امکانات او و شخصیت خاص زنی که در مقابلش داره زندگی کنم ،زندگی کنم، بتونم تا حدودی علت رفتارهاش را درک کنم.
متاسفانه در مدارس و دانشگاه ها هیچ آموزشی به دختران در رابطه با این دست از اختلالات شخصیتی داده نمیشه و اونها هر ابراز محبتی رو واقعی فرض میکنن.
واقعا ممنونم از شما، كار ارزشمندي رو شروع كرده ايد. من يكي ازخوانندگان سايت شما طي چند سال گذشته هستم.
تغيير فرهنگ به سمت بهبود با ذكر داستان هايي كه انسان مي تونه باهاش همذات پنداري بكنه خيلي مي تونه مفيد باشه.
لطفا ادامه داده و حتي بهترش هم بكنيد
مخالفتش با شرکت خوابیدن یارو چی بود دیگه
خخخخخخخخخ
من برخورد کردم متاسفانه با همچین ادمهایی و زندگیم تا مرز نابودی رفته، میتونم تا حدی پیشبینی کنم مکانیزم رفتارشون رو ولی هیچ وقت نتونستم درک کنم که چجوری فکر میکنن!
فقط برای ابنکه با خودش مواجه نشه، احساس بدی نداشته باشه و بدون اینکه فکر کنه اون ادم دیگه، شخصیتش، روانش، زمانش و ... ارزش داره، خیلی ساده استفادش رو بکنه، دروغش رو بگه و بعدم با بلاک کردن حتی اجازه طی کردن مراحل چهارگانه مواجهه با مصیبت و سختی رو به طرفش نده.
واقعا باید به خدا پناه برد هر لحظه از شر این جور ادمهای بیشعور.
من شاید توی قسمت های قبلی همزاد پنداری با مرد داشتم و گاهی بهش حق میدادم، اما دیگه کوچکترین حقی براش قائل نیستم.
در چنین رابطه ای، جواب و راه حل معلومه، اگر قصد راهنمایی دارید، قصه چالشیتری انتخاب کنید.