صفحه نخست

عصرايران دو

فیلم

ورزشی

بین الملل

فرهنگ و هنر

علم و دانش

گوناگون

صفحات داخلی

کد خبر ۷۲۹۹۱۱
تاریخ انتشار: ۰۸:۵۸ - ۰۳ خرداد ۱۳۹۹ - 23 May 2020
در مسیر زندگی/ داستان های واقعی به قلم روانشناس-9

مهری و مازیار: جنگ و صلح

انگار داشتند عادت می کردند که از یک جنگ به جنگ دیگری بروند و شاید هم مهارت های صلح را نداشتند.

در مسیر زندگی روایتی است واقعی از عباس پازوکی نویسنده و روانشناس که تلاش کرده با تغییر نام مراجعین اش، داستان های واقعی زندگی مردان و زنان این سرزمین را از بیرون زندگی آنان و بدون قضاوت برای "عصرایران" بنویسد. روایتی که شاید بتواند به اصلاح اشتباهات و بهبود زندگی خیلی ها کمک کند. روایت واقعی در مسیر زندگی روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه ی هر هفته منتشر می شود.

مازیار که احساس می کرد مهری به خودش و خانواده اش اهانت کرده است، با عصبانیت گفت: " تو چرا وقتی با من دعوات میشه به خانوادم توهین می کنی؟ مگه خانواده ی من امشب چه کار کردند که اهانت می کنی؟"

مهری: شاید تو خودتو بزنی به اون راه و حالیت نشه ولی من که کر و کور نیستم. تو واقعا ندیدی ، مامانت چه جوری داشت با مارال پچ پچ می کرد و می خندید؟

مازیار: مگه هر کس با هر کس صحبت کنه و بخنده داره درباره ی تو حرف می زنه؟ مشکل تو شک به مامان من نیست، به خودت شک داری.

مهری: اگر راست می گی، همین الآن زنگ بزن مامانت ازش بپرس داشته چی می گفته؟ البته اگه راستشو بگه

مازیار: مگه من دیوونه ام این موقع شب زنگ بزنم بگم چی می گفتی به مارال؟ به من و تو چه؟

آتش دعوای مازیار و مهری حسابی بالا گرفته بود که مهری با حرف جدیدش شعله ورتر کرد. او گفت: " می دونی چیه؟ تو اصلا عرضه ی اداره ی یک زندگی رو نداری. حتی خانوادت هم برات ارزش قائل نیستند و جلوی چشمت پشت زنت حرف می زنن و تو هیچ واکنشی نداری. چون فهمیدن تو یه احمقی"

مازیار از سر جاش بلند شد و با عصبانیت رفت تو اتاقش و در را بست. در حالی که به شدت ناراحت و عصبی بود روی تختش دراز کشید و با خودش فکر کرد که چقدر روز بدی داشته است. از صبح با منشی اش درگیر شده و حالا در حالی که ذهنش باید متمرکز روی حل مشکلاتش باشد باید با همسرش درباره ی خنده های مادر و خواهرش بحث و دعوا کند.

سعی کرد حواس خودش را جمع کند و تمرکزش را ببرد سمت اینکه یک راه حلی برای کارش پیدا کند، چون اوضاع روز به روز خراب تر می شد و پروژه ی نیمه کاره ی مجتمع تجاری، مسکونی در شهر ری کلی بدهی بالا آورده بود. از سوی دیگر بعضی کارگران هم دستمزد دریافت نکرده بودند و تهدید می کردند که می آیند دفتر شرکت و جنجال به راه می اندازند.

با خودش گفت: " مهم نیست، بذار هر چی دلش می خواد بگه، من الان باید حواسم به کارم باشه که بیشتر ضرر نکنم" تو همین فکرها بود که مهری در را باز کرد و وارد اتاق شد. با عصبانیت گفت: " چرا هر وقت هر چی می گم، فرار می کنی میای اینجا؟ مگه تو مرد نیستی؟ غیرت نداری؟ با همه جور بدبختی هات کنار میام، اما این یکیو کجای دلم بذارم که شوهرم عرضه نداره جلوی مادر و خواهرشو بگیره"

مازیار گفت: مهری! واقعا، خسته وکلافه ام. الان هزار و یک فکر مهم تر دارم، ولم کن بذار کارمو بکنم.

مهری: تو کی کلافه و خسته نیستی؟ هر وقت حرف زدیم یه بهانه برای فرار پیدا کردی، نمی دونم اگه عرضه ی زن گرفتن نداشتی چرا آمدی سراغ من؟ خر شدم گولتو خوردم.

مازیار: چه کار کنم دست از سرم برداری؟

مهری: بلند شو زنگ بزن به مامانت، الکی از من ایراد بگیر. ببین اون چی میگه. بزن روی آیفون ببینم واقعا چی میگه.

مازیار: این موقع شب؟

مهری: دقیقا همین الآن. وگرنه بعدش فایده نداره. چون میرید با هم هماهنگ می کنید که چی بگید. یا الآن و یا من تکلیفم رو باهات روشن می کنم.

مازیار که دیگه طاقتش تمام شده بود، بدون توجه به اینکه ساعت از یک شب گذشته، بلند شد گوشی را برداشت و زد روی آیفون و با مادرش تماس گرفت. مادر مازیار که از تماس نیمه شب پسرش آنهم یک ساعت پس از خداحافظی نگران شده بود هراسناک گوشی را جواب داد و فورا پرسید: چی شده؟

مازیار اما گفت: مامان! من آمدم تو اتاقم که مهری نشنوه. امشب خیلی ناراحت شدم از دست مهری به خاطر اون کیک. به نظرت چرا باید زن من اینقدر بی ملاحظه باشه و جلوی جمع بخواد منو ضایع کنه؟

مادر: وایستا بابات خوابه، برم تو یه اتاق دیگه بیدار نشه.

ترسی عجیب تمام وجود مازیار را فراگرفته بود. اگر واقعا حرف مهری درست باشد، چه جوابی برای او دارد و دیگر چه طور می تواند روابط او و خانواده اش را حفظ کند. ضربان قلبش بالا رفت و با اضطراب فراوان منتظر پاسخ های مادرش ماند. انگار هر ثانیه برای مازیار به کندی دقیقه می گذشت. مهری هم بالا سر مازیار ایستاده بود و با خشم منتظر پاسخ های مادر شوهرش بود. بالاخره بعد از چند لحظه مادر گفت: الو مازیار، هستی؟

مازیار: بله مامان. بگو.

مادر: من می خواستم فردا بهت زنگ بزنم که بیرون باشی و مهری متوجه نشه. حالا که خودت زنگ زدی بهت میگم.

وقتی مادر مازیار این حرف را زد، مهری لبخندی از روی تمسخر روی لبش نشست و خواست یه جوری به مازیار بفهماند که از اول هم درست می گفته و مازیار نمی فهمیده. اما مازیار ضربان قلبش تندتر شد و اضطرابش بیشتر. هر چند او می دانست مادرش اهل اینکه پشت سر کسی حرف بزند نیست و آدم منصفی است.

مادر ادامه داد: ببین پسرم! زندگی این طوری نیست که هر وقت عصبی شدی به زنت یه چیزی بگی یا کاری کنی بعد زنت هم واکنشی نشون نده. باید احترام بذاری تا احترام ببینی. من از وقتی کیک را دیدم، متوجه شدم یه بی احترامی به زنت کردی که اونم این کیک رو سفارش داد. وگرنه چرا باید این همه زحمت بکشه بعد اون کیک رو سفارش بده؟ من هم تو رو می شناسم هم مهری رو. پس مطمئنم دوباره عصبی شدی یک حرف بدی زدی یا کار اشتباهی کردی.

وقتی مادر داشت این حرف ها را می زد، مازیار خوش حال ترین آدم روی زمین بود. هر چند مادرش مشغول انتقاد از او و رفتارش بود و از مهری دفاع می کرد. اما انگار هیچ وقت از دفاع هیچ کس از مهری به اندازه ی دفاع امشب مادرش از او خوشحال نشده بود. چرا که انگار مهری و مازیار وارد یک جنگی شده بودند که در آخر این جنگ حتما باید یکی برنده می شد و حالا مازیار جنگی را که تا چند لحظه پیش داشت می باخت، برده بود!

مازیار اما فرصت را مغتنم شمرد و وقتی دید مهری خلع سلاح شده است گفت: مامان! شما در جریان همه چیز نیستی. من خودم هزار تا گرفتاری سر کار دارم، مهری هم دائم غر می زند و می رود روی اعصابم. منم ناچار می شوم عین خودش جواب بدهم.

مادر: نه پسرم. جنگ که نیست تا حتما یکی تون برنده بشید. اصلا مهری خسته شد، کلافه شد، یک حرفی هم زد. تو مردی، باید طاقتت بالا باشه مادر جان. نباید سریع واکنش نشون بدی. زن نیاز به محبت داره، نیاز به زبان آروم داره، نیاز به همدم داره، نیاز به یکی داره درکش کنه. نیاز به مردی داره که از دهنش جانم جانم و عزیزم عزیزم نیفته، مهری زنته، دوست و همکارت که نیست فکر کنی باید حتما باهاش بجنگی و پیروز بشی. باهاش حرف بزن. عزیزم و جانم بگو. عصبی و ناراحت هم بود درکش کن. بفهمش.

وسط مکالمه ی مازیار و مادرش، مهری اشکش جاری شد و از اتاق بیرون رفت. مازیار هم پس از شنیدن نصایح مادرش با او خداحافظی کرد و تصمیم گرفت از اشک های مهری استفاده کند و با او از در آشتی و صلح درآید. وارد سالن شد و نگاهی به مهری انداخت. مهری سرش را لای دستانش گرفته بود و داشت گریه می کرد. مازیار هم یک لیوان آب برداشت و به طرف مهری برد و از او خواست بنوشد. اما مهری همچنان مشغول گریه بود. مازیار لیوان را روی میز گذاشت و سعی کرد با بردن دستانش لای موهای مهری، او را نوازش کند. اما مهری گفت: به من دست نزن برو کنار. نمی خوام این نوازشتو. تو اگر زنت رو درک می کردی من اینقدر عصبی و ناراحت نبودم. الان هر کسی فهیمده من چقدر در این هفت سال عصبی شدم جز تو. اصلا نمی فهمی منو.

مازیار که فکر می کرد یک دعوای چند روزه با مهری، باید در چند دقیقه تمام شود، گفت: الان بی خیال شو. بیا این لیوان آبو بخور. هم خودتو داری اذیت می کنی هم منو.

مهری: مگه تو درکی از زنت داری که بخوای اذیت بشی

مازیار: مگه زندگی من فقط تو هستی؟ منم هزارتا کارو بدبدختی دارم.

مهری: تو کلا زندگیت کارته، من هیچ جای زندگیت نیستم. فکر می کنی من نمی فهمم وقتی میای خونه هم فکرت تو محل کارته؟

مازیار: خوب چه کار کنم، گرفتاری دارم. تو هم عجب آدم لج بازی هستی؟ اشتباه کردی خوب قبول کن اشتباه کردی. نمیخوام عذرخواهی کنی. عذرخواهی کردنت پیش کش، لااقل پررو بازی در نیار دیگه.

مهری که این حرف مازیار برایش خیلی گران تمام شده بود، اشک هایش را پاک کرد و دوباره از آن ناز و عشوه های زنانه اش فاصله گرفت. او با خشم و ناراحتی گفت: من اشتباه کردم؟ فکر کردی من نمی فهمم دلیل عصبی بازی های تو رو ؟ بله که گرفتاری داری، وقتی سر کار به جای کار کردن به منشی های رنگ وارنگت دل می دی و قلوه می گیری وضع کارت هم خراب میشه. چون کار نمی کنی، داری کار دیگه می کنی.

مازیار: باز شروع کردی چرت و پرت گفتنت رو؟ من با کدوم احمقی دل دادم قلوه گرفتم؟

مهری: همین خانم رحیمی، من مطمئنم یه رابطه ای بین شما هست. اون موقع هم که گفتی من کنار پرنسس نشستم، حتما منظورت اون بوده.

مازیار: حرف الکی نزن. من و اون حتی رابطه ی کاری خوبی هم نداریم، چه برسه به رابطه ی دیگه. یه سوژه تمام شد، یه سوژه جدید شروع کردی؟ خجالتم نمی کشی؟

مازیار و مهری که تا آستانه ی صلح و آشتی پس از رفع یک سوتفاهم پیش رفته بودند دوباره در آستانه ی یک درگیری جدید قرار داشتند. انگار داشتند عادت می کردند که از یک جنگ به جنگ دیگری بروند و شاید هم مهارت های صلح را نداشتند. شاید مازیار عجله می کرد برای صلح و نمی خواست فرصت بدهد که مهری با شرم خودش کنار بیاید. درست زمانی که مهری خجالت زده ی قضاوت اشتباهش بود، مازیار می خواست با او صلح کند. در حالی که شاید بهتر بود مازیار مهری را تنها می گذاشت تا با خودش کنار بیاید. الان مهری احساس شکست و خجالت می کرد و بدش نمی آمد که آن شکست را با یک سوژه ی جدید، فراموش کند. سوژه ای که شاید می توانست در آن برنده باشد و این خاصیت ما آدم هاست که به راحتی اشتباه را نمی پذیریم و فکر می کنیم پذیرش اشتباه غرور ما را لکه دار می کند.

شاید مهری با خودش فکر می کرد اگر این شکست از مازیار و قضاوت اشتباهش را بپذیرد، تا مدت های زیادی جلوی نقدهای او به مازیار گرفته می شود. شاید مازیار باید به حرف مادرش توجه می کرد و اشک های مهری و پس زدن دست او برای نوازش را به حساب ناز و عشوه های زنانه ی مهری می گذاشت و به او فرصت می داد تا حالش بهتر شود. اما مهری که خودش با اشک هایش نشان می داد فهمیده اشتباه کرده، حالا با شنیدن همان کلمه از مازیار دوباره خشمگین شده بود.

ادامه دارد......

قسمت های قبل:

مهری و مازیار/1 : محاکمه ذهنی
مهری و مازیار/2 : چت شبانه
مهری و مازیار/3 : خاطرات خانم خلیلی
مهری و مازیار/4 : داماد معتاد بود...!
مهری و مازیار/5 : پایان زندگی مشترک نازنین و امیرعلی
مهری و مازیار/6 : نیت خوانی های آقای مدیر!
مهری و مازیار/7 : کیک تولد با تصویر شرک و فیونا!
مهری و مازیار: جشن تولد با طعم بدگمانی!

***
از همین نویسنده:

نبرد سخت(1): مهران و مادر بزرگ
نبرد سخت(2): اول گوشی خاموش شد
نبرد سخت(3): کاش دکترش کمی گوش می کرد!
نبرد سخت(4): شد، آنچه نباید می شد...
نبرد سخت(5): غريبانه ترين مراسم تدفين
نبرد سخت(6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!
نبرد سخت(7): تو کرونا نداری اما ...
نبرد سخت(8): کاهش 15 درصدی لنفوسیت/ تو کرونا مثبت هستی!
نبرد سخت(9): مطمئن شدم قرنطینه در منزل بهتر از بستری شدن در بیمارستان است
نبرد سخت(10): با تمرینات ذهن آگاهی بر تنفس و اکسیژن رسانی به بدنم متمرکز شدم (+فایل صوتی آرامش)
نبرد سخت (قسمت آخر): پیروزی

ارسال به تلگرام
تعداد کاراکترهای مجاز:1200