مردی را میشناختم که وقتی افسرده میشد، خوش قیافه میشد و وقتی خوش قیافه میشد زنی دلباخته اش میشد و زن باعث میشد حالش خوش شود و افسرده نباشد.
اما وقتی حالش خوش میشد و افسرده نبود دیگر خوش قیافه نبود و همین باعث میشد زن او را ترک کند و وقتی زن او را ترک میکرد، افسرده میشد و ...
یک مرد دیگری را میشناختم که درست برعکس این بود.
نویسنده: علی کرمی/ از کتاب «بازیهای من و شانس عزیزم»
_____________________________________
بیشتر بخوانید...
جهان داستان کوتاه/ هر روز یک داستان: «بزرگترین درس زندگی»