یک حکیم سالخوردهی چینی از دشتی پر از برف رد میشد، به زنی برخورد که گریه میکرد. حکیم پرسید: «چرا گریه میکنید؟»
زن گفت: «چون به زندگیام فکر میکنم، به جوانیام، به آن چهرهی زیبایی که در آینه میدیدم و مردی که دوستش داشتم. این از رحمت خدا به دور است که به من توانایی به خاطر آوردن گذشته را داده است. او میدانست که من بهار زندگیام را به خاطر میآورم و گریه میکنم.»
حکیم در آن دشت پر برف ایستاد و به نقطهای خیره شد و به فکر فرو رفت. عاقبت، گریهی زن بند آمد. او پرسید:«شما در آنجا چه میبینید؟»
حکیم پاسخ داد: «دشتی پر از گل سرخ. خداوند وقتی به من توانایی به یاد آوردن را داد، نسبت به من لطف داشت. میدانست که من در زمستان همیشه میتوانم بهار را به خاطر بیاورم و لبخند بزنم.»
_______________________________________
بیشتر بخوانید...
جهان داستان کوتاه/ هر روز یک داستان: «درخت مشکلات»
جهان داستان کوتاه/ هر روز یک داستان: «راههای رسیدن به خدا»
جهان داستان کوتاه/ هر روز یک داستان: «همسایه دزد، همسایه شریف!»