مشرق: «سید محمد صالح قائم مقامی نجفی الحسینی» ، چهار دهه پیش، در میان جوانان مبارز ایرانی، لبنانی، عراقی و فلسطینی، چهره ای شناخته شده و صاحب نفوذ فراوان به شمار می رفت.
سوابق و تجربیات او در ارتباطات منطقه ای باعث شد که با پیروزی انقلاب اسلامی و تاسیس سپاه پاسداران، به سرمایه ای ارزشمند برای این نهاد نوپا تبدیل شود و اما شهادت زودهنگامش، زخمی دردناک به همرزمان جوانش در ایران اسلامی وارد ساخت.
سه دهه پس از شهادت غریبانه آن سید مظلوم ، به انگیزه آشنایی با «السابقون» در این نهضت، پاسنامه ی «شهید صالح الحسینی » را تدارک دیده و منتشر کرده ایم و به همین مناسبت، گفتگویی داشتیم با برادرِ این شهید عزیز، دکتر محمدصادق الحسینی.
دو قسمت از این گفتگو را خواندید و اینک آخرین بخش از آن را خواهید خواند:
من و برادرم سید محمد صالح حسینی قائم مقامی نجفی(با پیراهن آبی)
*ماموریت شورای انقلاب یه سید صالحهمان چند ماه اول انقلاب ، شورای انقلاب به «سیدصالح» یک مأموریت دیگر داد که همراه با سید هادی مدرسی و علی شمس اردکانی که اولین سفیر جمهوری اسلامی در کویت بود، یک سفر منطقهای داشته باشند به لبنان، کویت، لیبی، الجزایر و فرانسه برای تشریح انقلاب ایران. شخص امام حکم این ماموریت سید صالح را امضا کرده بود. بعد دوباره برادرم گفت کار ما در لبنان و فلسطین است، اینجا افراد زیاد هستند.
*عشق واقعی محمد صالح «آرمان فلسطین» بودعشق واقعی محمدصالح و همه ما «آرمان فلسطین» است، بدون فلسطین احساس میکنیم زندگی ما ناقص است.نام فلسطین ، همه ما را به گریه می اندازد. سال 1968 که جنگ کرامه رخ داد احساس عجیبی در ما به وجود آمد. الان دوبار جلوی ندا اسم فلسطین بیاید گریه میکند. یعنی بچههای ما هم همچین نگرشی دارند. ما ممکنه سر خیلی مسائل اختلاف نظر پیدا کنیم اما سر فلسطین همه عقیدهمان یکی است. همچنین به سید حسن نصرالله عشق خاصی داریم. البته ما قبل از دبیر کل شدن ایشان او را میشناختیم.
*تقید سید محمد صالح به مسائل شرعیمحمد صالح خیلی به مسائل شرعی حساس بود. به خاطر موقعیت شغلی و مبارزاتش ، احساس می کرد نباید ریش بگذارد. رفت و از خدمت امام اجازه گرفت تا مشکل شرعی نداشته باشد.در آن سال ها ، در لبنان فسق و فجور بیداد میکرد. خانم محمدصالح وقتی در برج البراجنه راه میرفت ازش میپرسیدند ببخشید شما اهل سوریه هستید؟ چون حجاب در لبنان حتی برای محجبهها خیلی سرسری بود اما سوریها حجاب خیلی دقیقی داشتند. هرکس او را میدید تعجب میکرد. خانمش گفت: نه. من اهل لبنان هستم.
*یک خاطرهیک مرتبه در جنوب لبنان که در حال عملیات تمرینی بودیم عدهای برادران ایرانی هم به ما پیوستند. محمدصالح خیلی به همه سفارش کرد که تا میشود با هم صحبت نکنید چون به خاطر لهجه های فارسی بچه ها لو می روند. گفت اگر هم لازم شد با رمز حرف بزنید. همین که افتادیم زیر آتش دشمن فرضی، جلالالدین فارسی هول برش داشت و فریاد زد: محمدصالح!
برادرم سریع خودش را رساند و گفت بابا لااقل با لهجه عربی صدا بزن، فارسی نگو! الان این ها میگویند مزدور ایرانی آوردند برای جنگ ما.
*تلاش امام موسی صدر برای تغییر حکم شاه و نظر سید محمد صالحمحمد صالح اهل شوخی و مطایبه هم بود. «شوشو» یکی از کمدین های آن دوره بود که معمولاً در جلساتی که محمدصالح و امام موسی با هم داشتند او هم بود. در جمع خودشان با هم خیلی جوک تعریف میکردند و میخندیدند البته بحثهای آزاد هم در رابطه با مسائل مختلف هم زیاد داشتند.
سر آن قضیهای که 5 نفر از مجاهدین خلق در زمان طاغوت به اعدام محکوم شدند امام موسی تصمیم گرفت برای وساطت بیاید ایران و برود پیش شاه وساطت کند. محمد صالح مخالف بود و میگفت این کار درست نیست چون شاه به شما کلک خواهد زد. امام موسی صدر گفت من تلاشم را میکنم، اما حرف برادرم شد. ایشان رفت و شاه اول قول داد اما همین که امام موسی صدر به لبنان برگشت شاه کار خودش را کرد. سید موسی هم خیلی از این بابت لطمه خورد.
*مخالفت سید محمد صالح با آخرین سفر امام موسی صدر به لیبیما مخالف رفتم امام موسی به لیبی بودیم. من یادم هست شیخ محمد یعقوب آمد در بالکن منزل ما در برج البراجنه و گفت ما داریم میرویم لیبی نظرتان چیه؟ محمد صالح گفت این سفر بیهوده خواهد بود و به نتیجه نمیرسید. قزافی صادق نیست و داره شما را بازی میدهد. همان بازی را که با احزاب مختلف لبنانی انجام داد. او دنبال قدرت خودش است. سیدموسی دنبال وحدت بود اما قزافی اهل این حرف ها نبود. بعد از انتشار خبر ناپدید شدن ایشان، همراه با محمد صالح سریع رفتیم مجلس اعلی. روز دوم بود. محمدصالح گفت همین الان سریع کمیته بفرستید چون بگذرد نتیجه نمیگیریم. از مجلس نفر بفرستید برای تحقیق و آزادی امام موسی صدر. اما گفتند نه باید از طریق دولت حل شود که نشد! ما اعتقاد به تاثیردولت لبنان و حتی اراده اش برای حل ماجرا نداشتیم.
*خاطره ای دیگرمن وقتی آلمان بودم مدتی متأثر شدم از افکار چپ. در این مدت بحثهای زیادی با جلالالدین فارسی میکردم. جلال الدین عصبانی میشد و هروقت من را میدید به شدت دعوام میکرد. اخلاق جلال الدین فارسی خیلی تند است (با خنده) من با او خیلی رفیق هستم. برادرم چون خیلی من را دوست داشت. یک دفعه که نزدیک بود سر همین بحثها با جلالالدین فارسی کتک کاری کنیم برادرم وارد شد و گفت آقای فارسی من برادرم را میشناسم، طینت پاکی داره و کمونیست نمیشود. نماز را هم رها نخواهد کرد. اینقدر این حرف روی من اثر گذاشت که اگر بگویم به خاطر ایشان از نظرم برگشتم دروغ نگفتم. محمد صالح بسیار صبور بود.
او ورزشکار درجه یک بود خیلی روی بدنش کار میکرد از بچگی یادم هست همیشه ورزش میکرد شنا و فوتبال هم میکرد.
*چه شد که بعد از سی سال دوباره فریاد زدممحمد صالح نسبت به احترام به بزرگترها حساس بود.امام موسی آدم عجیب، عاقل، محافظهکار و اهل محاسبه ای بود. من تازه از آلمان آمده بودم و در منزل ایشان بودیم. امام موسی بالای ساختمان مجلس زندگی میکرد. قرار بود راجع به فلسطین ایشان یک تصمیمی بگیرد. فکر میکنم سال 78 میلادی بود. در میان بحث به شدت عصبی شدم و صدا و الفاظم حالت جسارت آمیز گرفت. سیدمحمدصالح خیلی عصبانی شد و به من گفت این چه کاری است، ایشان جای پدر توست. چطور این کار را میکنی؟ این چه ادب و سیاستی است که هرچیز را به خاطر یک اختلاف نظر از بین میبری؟!
از آن به بعد دیگر به بزرگتر از خودم بیاحترامی نکردم تا این که اخیراً با کروبی دعوا کردم. او از من بزرگتر است اما من به خاطر فتنه سال 88 عصبانی شده بودم. قضیهاش هم این بود که به مناسبت اربعین منزل آقای رحمانی مراسم بود. به ایشان گفتم من می آیم منزلت به شرط اینکه از این ضدانقلابها کسی نباشد. گفت: نه بیا فوقش فقط خاتمی بیاید. سیدحسن خمینی هم بود، البته من ایشان را دوست دارم و به او احترام میگذارم. بعد از مدتی به جای خاتمی دیدم کروبی آمد. وقتی او را دیدم داشتم از عصبانیت داشتم منفجر می شدم. یاد شعار «نه غزه، نه لبنان» افتاده بودم. رحمانی هی اشاره میکرد و میگفت: چته؟! گفتم: من دارم خفه میشم یا الان برای خودم اتفاقی میافتد یا به کروبی حرفی میزنم. پسرم کنارم نشسته بود، به او گفتم باید حرفم را بزنم و اگر نه دق میکنم. بلند شدم گفتم: آقای کروبی! امام یادت داد بگویی نه غزه، نه لبنان جانم فدای ایران؟! گفت: نه، چطور مگه؟ گفتم: پس چطور ساکت نشستی تا این شعار را طرفدارانت بدهند؟ سیدحسن از دور اشاره میکرد به من که آرام باشم اما به ایشان گفتم من با شما کاری ندارم حرف نزنید. سیدحسن میخندید. به کروبی گفتم اگر راست میگویی همین پسفردا 22 بهمن است ، بیا در تظاهرات بگو «همغزه، هم لبنان جانم فدای اسلام» تا من باورت کنم و اگر نه جزء سران فتنه هستی و خدا از تو ناراضی است. باید بیایی و با امام آیتالله خامنهای عزیز بیعت کنی. همه گفتند: صلوات. اما من دیگر نماندم و آن جا را ترک کردم هرچه آقای رحمانی گفت بمان قبول نکردم. گفتم تا این آقا از این انحراف برنگردد و عذرخواهی نکند من با او در یک جا نخواهم نشست.
*مبارزه سید محمد صالح با بهائیت بهاییها خیلی سعی میکردند در مجلس لبنان برای خود نماینده داشته باشند اما برادرم سرسختانه مخالفت کرد و علیه آنها از شمال تا جنوب لبنان جنگ سختی را ایجاد کرد. تقریباً میشود گفت آن ها را نابود میکرد. آن هم فقط با بحثهای منطقی، ساعتها مباحثه میکرد، یک بار هم توهین یا فحاشی نمیکرد. این رفتارش برایم خیلی جالب بود.
*چند جمله درباره دوست نزدیک من و برادرم ، یاسر عرفاتاولین بار من سال 1967 وارد دفتر الفتح در بغداد شد. دیدم یک نفر خوابیده روی یک تخت چوبی و تفنگش هم کنارش بود. اول نفهمیدم او کیست. رفتم جلو دیدم عرفات است. این اولین دیدار ما بود و بعد از آن هم با هم رفیق شدیم. او یک ملیگرای درجه یک و یک فلسطینی بدوی بود که دنبال این بود برای فلسطینی ها جایگاهی در نظام بین ملل دنیا پیدا کند. او یک فلسطینی واقعی بود که البته سیاستهای غلط به کار برد و اشتباهاتش به مرزهای خیانت هم رسید. کسانی که عاشق فلسطین بودند بعد از مرگ یاسر عرفات گریه میکردند ولی میگفتند: او خائن بود اما من دلم نمی آید بگویم او خائن بود ، علیرغم این که خیلی از کارهایش به خیانت بسیار نزدیک بود و ضربههای سنگینی هم وارد کرد. او انسانی جنگجو و عاشق فلسطین بود و زندگیاش را برای فلسطین گذاشت. من بین رهبران فلسطینی به ابوجهاد هم بسیار نزدیک بودم. زندگی و مبارزه خصوصی من با او بود.
*محمد صالح مشکلات جدی اش را پیش چه کسی می برد همه ائمه سرور ما هستند اما نجفیها علاقه خاصی نسبت به امام علی(ع) دارند. ما نسبت به حضرت علی(ع) بیشتر احساس نزدیکی میکنیم و بعد هم امام حسین(ع)، اما وقتی مشکلات جدی میشد محمد صالح به حضرت ابوالفضل العباس(ع) متوسل می شد.
*محمد صالح و عماد مغنیه قبل از این که عماد مغنیه وارد الفتح شود ،اولین کسی که با ایشان ارتباط داشت ، برادرم بود. عماد مغنیه و محمد صالح اولین کسانی بودند که در مسیر جهاد پیرو اسلام و به دنبال افکار امام خمینی بودند. عماد آن زمان نوجوانی 14 ساله بود و دنبال آن بود که با جنبش الفتح رابطه برقرار کند اما میخواست اسلامی باشد. کسانی که میگفتند عماد مغنیه مدتی محافظ عرفات بوده اشتباه میکنند. اما او با یاسر عرفات دوست نزدیک بود مثل محمد صالح یا خود من. ما هرچه سلاح وامکانات میخواستیم عرفات به ما میداد. مثلا یک هسته اسلامی میخواستیم در بین لبنانیها ایجاد کنیم که عرفات گفت: من مشکلی ندارم ، بیایید در الفتح این کار را بکنید. ما هم سر آن استفتاء امام که مبارزه در کنار فلسطینی ها اشکال ندارد ، رفتیم در الفتح. من تا دو ماه قبل از شهادت عماد مغنیه ، در ایران و بیروت و دمشق با ایشان در تماس بودم. مغنیه یک دفعه و کاملا سرزده پیدایش میشد و معمولا هم روی همین مبلی که الان شما رویش نشسته اید می نشست.
*و برادرم این گونه به شهادت رسیدوقتی حاج احمد خمینی به برادرم گفت که شما در لبنان خیلی به درد انقلاب می خورید ، محمد صالح برگشت به جنوب لبنان و شروع کردند به همراه بقیه گروهها به سازمان دهی مبارزات مسلحانه ضد صهیونیستی. آخرین گروهی که از ایران آمد لبنان به رهبری محسن کنگرلو بود. او داشت برنامهریزی میکردند که بروند جنوب لبنان برای عملیات ضد اسراییلی و داشتند تعلیمات نظامی میدیدند. اخوی در روز 14 اسفند برنامه ای برای خروج از منزل نداشت اما آقای کنگرلو به جلسه با ایشان و هماهنگی با گروه های فلسطینی نیاز داشت. این شد که سید محمد صالح از خانه بیرون رفت و اول با فلسطینی ها جلسه گذاشت و بعد رفت سفارت ایران و جلسه مفصلی هم آن جا داشت. ایشان از سفارت که بیرون می آید ، پشت فرمان ماشینش از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار می گیرند و به شهادت می رسند. این جنایت توسط گروه ترور سفارت عراق و با دستور برزان تکرینی ، برادر خوانده صدام انجام گرفت. البته آن روزها با توجه به شرایط جنگ و مبارزه نتوانستیم این را ثابت کنیم.
حقیقت این است که برای سید محمد صالح واقعا احساس خطر می شد و دوستان و همرزمان این اواخر ایشان را خیلی پرهیز می دادند از بیرون آمدن به تنهایی اما محمد صالح اجازه نمی داد برایش محافظ بگذارند. سفارت ایران ، سید حسین موسوی رهبر جنبش امل اسلامی و حتی شخص یاسرعرفات از او خواسته بودند که اجازه بدهد برایش محافظ بگذارند اما سید صالح قبول نکرد و می گفت محافظ ، در هنگام رسیدن مرگ به چه درد من می خورد؟ تازه جان خودش هم از دست می رود. مرگ هر زمان سر برسد باید رفت.
پیکر برادرم سه بار تشییع شد. یک بار در بیروت ، یک بار در سوریه و یک بار در تهران و در هر سه مرتبه ، صدها هزار نفر حضور داشتند. در تشییع او در بیروت یاسر عرفات ، ابوجهاد، ابوایاد و کلیه رهبران فلسطینی و لبنانی شرکت کردند. یک تشییع مردمی و رسمی هم در سوریه و یک تشییع مردمی و رسمی هم در فرودگاه تهران انجام شد که مارش نظامی زدند و محسن رضایی و رفیقدوست و هاشمی رفسنجانی هم آمدند.
سرانجام محمد صالح در بهشت زهرا به خاک سپرده شد. همیشه از ایشان به عنوان شهید بینالملل اسلامی از او یاد میکنند که هم شهید ایران اسلامی، هم لبنان اسلامی، هم فلسطین اسلامی و هم عراق اسلامی است.
من (با اورکت سبز رنگ) در کنار تابوت برادرم در بهشت زهرای تهران
*یادگاران شهید سیدمحمدصالح الحسینیمدتی پس از شهادت محمد صالح ، من با همسر ایشان ازدواج کردم. برادرم 3 فرزند داشت که احمد الان در لبنان مهندس کامپیوتر است، ندا که دندانپزشک و منا که پزشک عمومی است در تهران زندگی میکند.
*و حرف آخرآرزوی سیدمحمدصالح ایجاد یک نظام اسلامی مبتنی در ایران بود و برای این مبارزه کرد و در همین راه با بعضی ها دوست و همرزم شد و با بعضی ها اختلاف نظر پیدا کرد. حالا هم ملاک عمل در خانواده ما ، نظام اسلامی و ولایت است. من در چارچوب نظام اسلامی و ولایت با بسیاری از مسئولان نظام نزدیک بوده و هستم اما خارج از حیطه ولایت ، با کسی تعارف ندارم. این همان مشی برادرم است که خدا روحش را شاد کند. دو نفر در زندگی من روحم را جلا میدهند و وقتی به یادشان میافتم حالم به کلی خوب می شود. یکی برادرم محمد صالح است و دیگری سیدحسن نصرالله است.
مزار سردار شهید محمد صالح الحسینی در قطعه 24 بهشت زهرای تهران