عصر ایران؛ احسان اقبال سعید - گام که از پیمودن گله بیآغازد، ذهن از پی دلیل است تا مگر به نشستن و دمی درنگ راضیات کند تا مدیون جوارج بی دفاع و ایستاده بر سیمان و آهن نشود...قدم می زدم و ناگاه هوای اندکی آسودن و اندیشیدن در خیالم بارید.
چندی قبل تر تصویر و نوشته ای از آغاز کافهای در مقابل درب منقوش بر اسکناس دانشگاه تهران را از نظر گذرانیده بودم و احتمالا میان انبوه این گشودنها خبر مهمی هم در شمار نمی آمد که این سالها شمار قهوهسرا، کافه و نیز عمارت و آنتیکنماها فزونی گرفته و هم مجال برداشتن تصاویر اند و هم انگار نمودی از زیست تازه و دیگر گونه...اما این کافه توفیر داشت و پاها می خواست بی اراده سست شود و چشمی بچرخاند...
کافه کتاب را آقایان ثابتی و شهبازی به راه انداخته اند و یا بازآرایی نموده اند.هر دوی آقایان مجریان صداو سیما بودند و ثابتی بعدتر بر صندلی نمایندگی مردم تهران در بهارستان نشست و نطق و نظراتش هم هماره محل تامل،تحسین و البته گاه فریاد بوده و هست...تا اینجای داستان هم قصه چندان محل تامل نیست که می دانیم از پیشتر تا اکنون چهره های پرشماری اقدام به گشایش رستواران کافه یا کتابفروشی نموده اند.
همین اکنون مجتبی جباری فوتبالیست سابق کتابسرای راوی را دارد و حسین دهباشی فعال رسانه ای و مستند ساز کافه تاریخ را...اما نکته در نگاه و نگرش و نیز تصویر ذهنی ما از خاستگاه کافه و نیز نگاه و بودنیست که در آن جریان دارد و این که نسبتش با سنت و نیز امر مردن و نسبی کدام است؟
به باورم اگر از تاریخ کمی مهربانانه بگذریم و قهوه خانه و شیرهکش خانه را بر رف بگذاریم کافه در شکل تازه اش نمودی از زیست جهان غربی و محلی را نوش و نمودی از جنسی تازه است که پیشتر در ایران سابقه نداشت و با طبقه تازه ای پیوند خورده بود. کافه انگار از ملزومات زیست نوینی بود که آدم بازگشته از مغرب زمین و آوراگان و مهاجران و نیز مهاجمان آمده از سرزمین های دگر چون روسیه و قفقاز و ...با خود به هراه آوردند و کافه نخست مجال گرد آمدن است و نوشبدن و خوردنی که با زیست پیشتر ما توفیر داشت و البته دارد.
پیشتر خانه پناه بود و مامن برای گرد آمدن و سخن گفتن و نیز غم دل و زمانه از خاطر بردن و شادی را افزون و البته انحصار از چشم اغیار نمودن. خانه جای محرم بود و هم تبار و دیوارها بلند تا چشم حسود،حریص و آن دیگری بر آن نیفند، اندرونی و بیرونی کار خود می کرد تا باز میان هم قبیله ای ها پردهی باور نخ کش نشود.
زیست تازه اما جنس ما بودن را کمی سست و گسترده نمود .کلوب ، لژ و کلونی دگر تنها خاندان و ایل نبودند و نمی شد و نه آنقدر عزیز بودند که به خانه بیایند و نه آنقدر دور که قرار دوئل در خرابه های شترخان با آنها گذاشته شود....نه به همدلی و ایمان هیئت های آیینی بودند تا گرد آیند و مطهر برای ادای تکلیف و نیز نشستن پای منبر گرد بنشینند و نه برای بریدن از دنیا و سورمه نمودن سخن پیر و نیز نان خشکیده در آب زدن راهی در خانقاه و خرابات داشتند...
انگار جهان پرسشگر جدید با رویا و انسان نو پا به میان و میدان نهاده بود..می خواست سخن بگوید. هر کس تنها برشی از یک دنیای بزرگ باشد...کافه شد مامن و آوردگاه و هر دسته و جماعت جای خود را یافتند و کناری در آن گزیدند...
می گویند اگر گذرتان به پاریس بیفتد می توانید سری به کافه پرکوپ بزنید و بر میزی قلم ولتر و کلاه پرطاووسنشان ناپلئون را ببینید و البته برای صورتحساب قهوه تنک و بدمزه تان هزیته ی این سیاحت و نه زیارت را پرداخت نمایید.
کافه های کارتیه لاتین پاریس در عصر انقلابی گری و تردید هر کدام هویتی از جنس مشتریانشان داشتند،دسته ای چپ می اندیشدند و میان بحث های بی انتها از آرمان و سوسیالیسم دمی هم بر خمره و نیز خمیره می زدند و نیز شاعران و نازک خیالان و هم اگزیستانسیالها هم هم سرا و پیاده راه های قهوه آگین خود را با حواریونشان ساخته بودند. انگار اندیشه و نیز شیوه از پاتوق و پوشش تا کلمه و نوع سیگاری که دود می کردند هم تداوم یافته بود. همان فرهنگ قبیله و دسته باز در قالب یک بنیان مدرن و منتقد زیست و معیار پیشین بازتولید شده بود.
در ایران هم کافه ها با برآمدنشان هویت دسته ای و محفلی یافتند وهر جماعتی پناه و پستوی خود را یافت. کافه نادری،فیروز و لقانطه در کنار شهرداری و گل رضائیه هر کدام دسته ای را جای دادند و نسب از آن بردند و نادری شد جای آل احمد، هدایت و نیز گلستان تا بخوانند، روایت کنند و فریاد بزنند و در کنارش چایی یا قهوه ای هم...
می گویند زنی فنجان خوان در آخرین حضور فروغ فرخزاد در کافه نادری به اصرار دست در دستهی فنجانش برد تا اسرار بخواند و از عمر کوتاه و روبه زوالش گفت ...شاید هم خیال اندیشی انسان باشد که مرگ را مهیب و خود و مرحوم را مرگآگاه می نماید...ابراهیم گلستان این را روایت کرده ...
لیلی گلستان در خاطر دارد گردآمدن جماعت اهل نظر در کافه را و روزگاری که صادق هدایت طرحی از او با گیسوان تافته و بافته می کشد و دخترک هنوز حسرتخوار آن است که چرا کاغذ را بی اعتنا گذاشت و آمد....البته سیگار و باده گساری و جاز زنده یا ضبطی هم بخشی از زیست اجتماعی کافه نشین ها شدند که با توجه به امکانات آن روزگاران دشوار بودند و البته حساسیت طبقانت دیگر را می می انگیختند.
از خاطر نبریم سینما با آن تصاویر رویافروشش سهم بزرگی در تصویر کافه نشینی و بخشیدن هویتی متمایز و شیک به آن داشت. کافه ریک کازابلانکا و آن فیلم یگانه را در خاطر دارید و دگر قرارهای عاشقانه و ورق زدن روزنامه توسط شخصیت های زیبا و قهرمانمآب فیلمها به این امر بدیهی و گاه تجاری را صورتی دگرگون،معنامند و لبریز احساس خوب بخشید.
کافه اما با وقوع انقلاب اسلامی تقریبا از رونق افتاد و جمعیت یا خانه را پناه دانستند و اتاق مهمان خانه یا زیزمین را محل گرد آمدن نمودند و جمع شدن و معناگرایی هم شکلی دگر یافت.
میانهی دهه هفتاد فصل بازگشت کافه ها به زندگی ایرانی بود. این نوبه اما هویت این مکانها با جوانان و شیوه ی تازه زیست شان میانه یافته بود. جایی که گیتار در دست و با چشم های عاشق و منتظر درب کافه را می پاییدند و موسیقی پخش شده هم از جمعه ها خون جای بارون میچکه و بدرود فرمانده ی ناتالی کاردونه به من و درخت و بارون خشایار اعتمادی و نیز آهنگ های نازک و خیالین از عشق،جوانی و بی وفایی راه برده بودند..
صدای ضخیم و بم فروغی و فرهاد جای خود را با گروه آریان و...دیگران سپردند، انگار بادها خبر از تغییر فصل ها می دادند.
گروه های معتقد و مذهبی اما چندان روی خوشی به این مکانها نشان نمی دادند که تنها برای خوردن و آشامیدن نبودند...احتمالا آن سبک زندگی کافه روها ارتباطی با زیست اهل معنا و غایت دسته ی اخیر پیدا نمی کرد و شاید بویی از یلگی،بطالت،بی پروایی و چیزهای دگر داشت.
اکنون برگردیم به ابتدای این سخن و حضور نگارنده در کافه ماهبندان آقای ثابتی و شهبازی که چون دگر این گونه سراها بیرونش نیم تخته سیاهی بود و جمله ای انگیزشی و دعوتی به حضور و نوشیدنی گرم..پا را داخل می گذارم و با کتابخانه ای درخور تامل رودررو می شوم....تصاویر شهدای فلسطین و لبنان با هیبت و هیمنه بر دیوار است و جمله ای از شهید سنوار با مضمون ای که یا پیروز می شویم و یا کربلایی در پیش است نظرم را جلب می نماید..
تصاویر با شکوهند و نگاه ها از عزمی جدی و ارادهای باورند به غایت یا شهادت و نهایت سعادت خبر می دهند. کتابها را می کاوم و تورقی می نمایم. تنوع جالب است .فروشنده سیمایی خندان و رویی گشاده دارد و صدای موسیقی ملایمی در گوشم می پیچد.کتاب میخرم و راه پلهای باریک را میپیمایم تا از کافه هم دیداری کرده و لب بر فنجان برسانم و تاملی بیشتر هم...بر دیوار به سبک کافه ها تصاویری آویخته اند و البته نوع گزین و چینش متفاوت است.
از شهید لاجوردی تا خانم شیرین ابوعاقله خبرنگار شهید فلسطینی و..کتابی که خریده ام رمانی از نویسنده ای فلسطینی به نام آقای برغوثی است..جایی از تحصیل موفقش در قاهره می گوید و بعدتر اشغال خانه و سرزمینش در رام الله و کرانه باختری...می نویسد موفق شدم مدرکم را بگیرم اما دیواری ندارم تا آن را بیاویزم...خوشبحال آنانی که دیواری برای تکیه دارند و مکانی برای قاب های تا همیشه...بگذریم..
فهرست نوشیدنی و کیک ها ساده است و صدای همان موسیقی اینبار با کلامی میان عاشقانه و عارفانه از آن مدلهایی که آقای افتخاری و عقیلی می خوانند می آید...به این می اندیشم آیا این کافه برای بانیانش مکانیست تا تصویر مدرن تری از خود و زیست و زمانه شان تصویر کنند یا امر مدرن و پیشتر نامطلوب را به حکم تزاید و از اندازه برون شدنش پذیرفته اند و می خواهند مدل اهلی و اینجایی یا مومنانه اش را بیازمایند و بیارایند؟یا شیوه های دگر زیستن چنان عرصه را تنگ و ناخودی کرده که بهشت شخصی و کنجی برای خود وهمگنان افریده اند تا اغیار را در آن راه نباشد و با چشم و گوش از جریان رایج رنج نبرند؟
به تمام این ها می اندیشم و باز خود می پرسم از الزامات کافه داری موسیقی است و نسبت برخی جریانات فکری با این پدیده همیشه مبهم و گاه تار بوده پس با این پدیده چه خواهند کرد و منطق کسب و کار هم که سلطنت با مشتری است او را باید نکو داشت پس با مراجعان احتمالی با پوشش نامتعارف یا برافتاده چه خواهند نمود؟ کافه است دیگر و نمی توان مشتری را گزین و گزینش کرد یا باشگاه اختصاصی ساخت؟
کافه انگار میزانی از امر مدرن را یدک می کشد، اینجا همه سخن می گویند و از نسب و نسبت نمی توان سراغی گرفت و همه چیز پیش چشم است و درامر پیشینی ساخت و ساختار به گونه ای دگر است یا در کتابفروشی آیا بر حسب اقتضای شغل تمام کتابهای منتشره در ایران عرضه خواهد شد یا تنها گزین و در حکم همان چهاردیواری و اختیاری خواهد بود.؟...
نمی دانم اما خوشحالم که انسانها می توانند گرد هم بیایند وفارغ از تمام باورها و دواری ها یکدگر را محترم بدارند و سخن بگویند..چای یا قهوه و نیز دمنوش بی حضور تنها وجود متفکر گیتی بی معنایند و کتابها و کلمات هم حاصل همین موجود متفکر ...
امیدوارم توسعه ی مکان های عمومی را بر گفتگو و مدارا و نیز فراهم آوردن امکان برخورداری سلایق و ذائقه های متفاوت و متلون از امکان لذت انسانی باشند و آخرش کمی اندیشه و زندگی توشه ی راه خویش نماییم.
برشی از شعر آقای آرمین طاهری به این قرار:
چای گیجی وسط کافه ی دنیا بودم
قند لبخند تو پیش همه محبوبم کرد
دور کردند تو را تا که مرا سرد کنند
تلخی بی کسی ام قهوه مرغوبم کرد