عصرایران؛ حیدر کاشف- یکی از آن شصت و پنج بلیط اعانه ملی کافی بود تا زندگیش را زیر و رو کند. شانسِ «علی» بلند بود. بخت یارش شد نه تنها صدهزار تومان برنده شد، بلکه یک شبه صاحب خانهای هم در خیابان آفریقا شد.
اما علی آدمِ دلش بود. همه را فروخت تا برای هم ولایتیهایش آب لولهکشی بیاورد. مدرسهای ساخت برای بچههای برازجان. عجیب چشمش از مال دنیا سیر بود. او هیچ چیز برای خودش نخواست!
یک شهر بود و یک خبرنگار. علی یکی از نوستالژیهای این شهر بود با لبخندی به وسعت پهنای دشتهای دشتستان... آن کانکس قدیمی با کوهی از روزنامه و مجله که معلوم نبود از چه سالی آنجا روی هم انباشته شده بودند و مردی که ساکت و آرام روی یک تک صندلی جا خوش کرده بود، تصویر ثابت چند دههی برازجانیها از فلکه دژ بود. کاملترین آرشیو دنیا بود انگار، اما این هم کمکم با تغییر چهرهی شهر به خاطرهها سنجاق شد.
علی را همه میشناختند. اصلاً کسی نیست که یکبار کنار خیابان ترمز نکرده تا خبرنگار همیشه پیاده را با یک بغل کاغذ و دفتر و روزنامه توی دستهایش با آن عصایی که این آخریها تکیهگاهش شده بود سوار کند. علی کنار خیابان هم تصویر ثابتی است که از او ماند.
انگار همیشه جایی داشت برای رفتن و خبر گرفتن. یک عمر بی خستگی کار کرد، به این امید که قدرشناسی پیدا شود تا بازنشستهاش کند.
نه گرمای سینهسوز برازجان مانعی بود نه پاهایی که دیگر یاریش نمیکرد، همه جا پی خبر بود. دنبال موضوعی را اگر میگرفت تا ته ماجرا میرفت. سینهای پر درد داشت اما صبور بود و مردمدار. مشکلات شخصی هیچگاه انگیزهاش را تقلیل نداد.
آن خودکارهای سرجیبش، روزنامههای توی دستش و لبخندی که نثار همه شد تا همیشه با علی بود. هیچگاه نه روزنامه از دستش افتاد و نه لبخند از لبش.
مهربان بود، با همه، امّا جز بیمهری و فراموشی ندید. سالها پیگیر و عاشقانه کار کرد، خبر نوشت، گزارش گرفت اما روزگار بر وفق مرادش نچرخید. فقیرانه زیست اما بلند نظر بود. لبخند از لبانش پاک نشد تا هرگز کسی رنگ نارضایتی را بر چهره اش نبیند که او از جنس گله و شکایت نبود.
علی حالا بعد از نزدیک به شصت سال کار خبرنگاری زندگی را بدرود گفت. تنها و بی همسر و فرزند. نه خبری از سروسامان زندگیش شد و نه کتابهایی که قرار بود بعد از بازنشستگی چاپ کند.
علی پیرمرادی رفت تا یکی از شمار خوبها کم شود. در شبی که ماه کامل بود، نیمه رمضان و ولادت امامی که خود غریب بود و تنها... .
رفتنِ علی باورنکردنیست مثل داستان زندگیاش، و این البته از شانس ما بود که بلند بود، که در روزگار او زندگی کنیم و عشق را مجسم شده در وجود او ببینیم. و چه خوب که علی عاشقانه زیست و عاشقانه رفت تا حتی در رفتنش هم برای ما آدمهای بی عشق مانده و تنها، درسی باشد.
سفر به خیر علی جان!