کن رابینسون، که از بزرگترین تحلیلگران حوزه آموزش در جهان بوده و به دولتهای مختلف در اینباره کمک کرده است، یکی از سخنرانی خود را (در مجموعه TED) این گونه آغاز میکند:
من در حوزه آموزش کار میکنم. آموزش برایم جذاب است و فکر میکنم برای همه هم به نوعی جذاب باشد! این را وقتی میفهمم که در مهمانیها، عکسالعمل مثبت دیگران را میبینم.
چرا آموزش برای ما جذاب است؟ شاید برای اینکه آموزش قرار است کمک کند تا به دنیای بهتر و بزرگتری برویم. دنیایی که الان هنوز شکل نگرفته و به آن دسترسی نداریم. دانش آموز مدرسهای امروز قرار است حدود ۵۰ سال بعد بازنشسته شود. ما هیچ ایدهای نسبت به آن زمان نداریم. نسبت به اینکه دنیا در آن موقع چگونه خواهد بود و مردم چگونه زندگی خواهند کرد. ما تلاش میکنیم با دانستههای امروز خود، فرزندانمان را برای دنیایی که نمیشناسیم آماده کنیم!
کن رابینسون، صحبتهای خود را اینگونه ادامه میدهد که: خلاقیت چیزی شبیه سواد است. نداشتن خلاقیت با بیسواد بودن فرقی ندارد. البته فرزندان ما خلاق به دنیا میآیند. این ما هستیم که خلاقیت را در آنها از بین میبریم.
شاید همهی شما داستان آن دختر شش سالهای را شنیده باشید که داشت نقاشی میکشید.
معلم پرسید: چه کار میکنی؟
دانش آموز گفت: دارم تصویر خدا را میدانم.
معلم گفت: هیچکس نمیداند خدا چه شکلی است!
دانش آموز گفت: تا یک دقیقه دیگر که نقاشی من تمام شود، همه میفهمند!
کودکان از اشتباه کردن نمیترسند. این ما هستیم که آنها را در چارچوبهای مختلف قرار میدهیم و از اشتباه کردن میترسانیم. البته منظور من این نیست که هر کس اشتباه کند، خلاق است. اما باید قبول کنیم که اگر آماده خطا کردن و پذیرش خطاها نباشیم، نمیتوانیم خلاق بشویم.
ما به تدریج که بزرگتر میشویم، ظرفیت خطا کردن و ظرفیت پذیرش خطای دیگران را از دست میدهیم. سیستم آموزشی هم به ما میآموزد که اشتباه کردن، بدترین کاری است که تو میتوانی انجام بدهی.
پیکاسو جمله معروفی دارد که میگوید: همه بچهها هنرمند به دنیا میآیند. مسئله این است که چه کنیم تا آنها وقتی بزرگ شدند هنرمند باقی بمانند؟
مهم نیست در کجای جهان، در کدام فرهنگ و کدام کشور زندگی کنید. در سراسر کره زمین، نظامهای آموزشی یک سلسه مراتب خاص دارند. بالاترین و ارزشمندترین درس معمولاً ریاضیات و ادبیات است. بعد علوم مرتبط با انسانها و در پایینترین مرتبه هم هنر.
همان هنر هم، طبقهبندی نانوشتهی دیگری دارد. موسیقی را بالاتر از نمایش میبینند. نمایش را بالاتر از رقص. اصلاً نظام آموزشی ما خیلی عجیب است. تمام بدن را رها کرده و فقط به پرورش مغز فکر میکند. به تدریج تمام تلاشش را هم روی بخش کوچکی از مغز متمرکز کرده است.
امروز اگر بیگانهای از سیارهای دیگر به زمین بیاید و به رفتار و زندگی ما نگاه کند، هرگز نمیفهمد خاصیت این نظام آموزش عمومی که در کره زمین وجود دارد چیست! نه میتواند موفق شدن را تضمین کند و نه زندگی بهتر را و نه برنده بودن را. پس این آموزش برای چیست؟
به نظر میرسد که در سراسر دنیا، نظامهای آموزشی درست شدهاند که استاد دانشگاه بسازند!
استاد دانشگاه بودن، بهترین شکل زندگی نیست. تنها شکلی از زندگی است. شکلی که کمی هم عجیب است. استاد دانشگاهها، فقط با سرشان زندگی میکنند. انگار بدن آنها فقط حمال سرشان است و مغزشان را از جایی به جای دیگر میبرد تا در جلسات مهم علمی شرکت کنند!
البته وضعیت امروز نظام آموزش عمومی در سراسر جهان قابل درک است. این نوع نظام عمومی آموزش، قبل از قرن نوزدهم وجود نداشته است. صنعتی شدن این ارمغان را هم با خود آورد. همه یا باید به بالاترین سطح کارخانهها میرسیدند یا باید استاد دانشگاه میشدند تا به دیگران کمک کنند به بالاترین سطح کارخانجات و صنایع برسند.
طبیعی است که نظام دانشگاهی هم، دنیا را همانجور که خودش میفهمید و میدید به ما یاد داد و قبل از هر چیز، به ما آموخت که «استاد دانشگاه» یکی از بالاترین مدارج اجتماعی است. طبیعی است که استاد دانشگاه، دیدگاهی غیر از این را هم منتقل نکند. امروز میبینیم که تمام نظام آموزشی عمومی قبل از دانشگاه، فقط یک هدف را دنبال میکند: ورود به دانشگاه.
آدمهای خلاق و مستعد و توانمند زیادی وجود دارند که در این مسیر با استانداردهای عمومی نظام آموزشی، موفق به نظر نمیرسند و کم کم به این نتیجه میرسند که اساساً خلاق و مستعد و توانمند نیستند.
یونسکو گزارش میدهد که در سه دههی آینده، تعداد آدمهایی که از دانشگاه بیرون میآیند بیشتر از کل آدمهایی است که از آغاز تاریخ تا کنون از دانشگاهها فارغالتحصیل شدهاند! طبیعی است که در این شرایط، مدرکها دیگر به درد نخواهند خورد! در زمان ما، داشتن مدرک مساوی داشتن شغل بوده و هست. اما زمان فرزندان ما چنین نخواهد بود.
ما امروز به یک «تورم آکادمیک» یا «Academic Inflation» گرفتار شدهایم. همان کاری را که قبلاً یک دیپلم انجام میداد، بدون اینکه تغییر خاصی کرده باشد به یک لیسانس سپرده میشود. همان کاری که یک لیسانس انجام میداد به یک کارشناس ارشد یا فارغ التحصیل دکترا سپرده میشود. اما این روند نمیتواند ادامه پیدا کند.
من با جیلیان لین حرف میزدم. او نمایشهای بزرگی در جهان اجرا میکند و یک میلیونر است. احتمالاً کار Phantom of Opera را میشناسید. او تعریف میکرد که مدرسه برای والدینش نامه میفرستند که «او توانایی یادگیری ندارد. حتی نمیتواند سر کلاس بنشیند». مادرش او را پیش روانپزشک میبرد. خوشبختانه آن موقع، اسمهایی مثل ADHD درست نشده بود تا بتوانند سریع روی او برچسب یک بیماری بزنند. روانپزشک وقتی جیلیان را میبیند، به مادرش میگوید: شما بیرون باشید. بعد رادیو را برای او روشن میکند و خودش هم بیرون میآید. جیلیان خیلی سریع تا اتاق خالی را میبیند، روی پاهایش میایستد و میرقصد. روانپزشک به مادرش میگوید: جیلیان بیمار نیست. او استعداد رقص و باله دارد. جیلیان به سمت هنر رفت و بعدها شرکت خودش را تاسیس کرد و امروز یک شرکت بزرگ هنری به شمار میرود.
جیلیان های زیادی وجود دارند که پدر و مادر یا پزشکان، آنها را به عنوان بیمار یا ناتوان در یادگیری تلقی کردهاند و صرفاً از آنها خواستهاند که آرام سر جای خود بنشینند!
ما باید تلاش کنیم. باید تلاش
کنیم تا فرزندانمان را برای زندگی در آیندهای بهتر آماده کنیم. آیندهای
که اگر چه ما آن را نخواهیم دید. اما آنها آن را تجربه خواهند کرد.
منبع: متمم