آنجا
درختي دارم برگريز
كز شبان
ستارهها را ميگريد و
از روزان
خورشيد را
هميشه در پاييز
درختي دارم.
***
چكه
چكه
ابري از برگ
ميبارد
تا كي درخت
دل سَبُك كُنَد
و به خواب رَوَد
در امتدادي از زمستان
***
مرا
باد
در اين كوچه
با برگهايم ميچرخانَد
كوليوار
دور زمين ميگردانَد
با حنجرهاي كه
شبانهترين شبها را ميخواند
شاعر: عزيز ترسه
------------------------------------------
اي باغبان اي باغبان آمد خزان آمد خزان
بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان
اي باغبان هين گوش كن ناله درختان نوش كن
نوحه كنان از هر طرف صد بيزبان صد بيزبان
هرگز نباشد بيسبب گريان دو چشم و خشك لب
نبود كسي بيدرد دل رخ زعفران رخ زعفران
حاصل درآمد زاغ غم در باغ و ميكوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم كو گلستان كو گلستان
كو سوسن و كو نسترن كو سرو و لاله و ياسمن
كو سبزپوشان چمن كو ارغوان كو ارغوان
كو ميوهها را دايگان كو شهد و شكر رايگان
خشك است از شير روان هر شيردان هر شيردان
كو بلبل شيرين فنم كو فاخته كوكوزنم
طاووس خوب چون صنم كو طوطيان كو طوطيان
خورده چو آدم دانهاي افتاده از كاشانهاي
پريده تاج و حله شان زين افتنان زين افتنان
گلشن چو آدم مستضر هم نوحه گر هم منتظر
چون گفتشان لا تقنطوا ذو الامتنان ذو الامتنان
جمله درختان صف زده جامه سيه ماتم زده
بيبرگ و زار و نوحه گر زان امتحان زان امتحان
اي لك لك و سالار ده آخر جوابي بازده
در قعر رفتي يا شدي بر آسمان بر آسمان
گفتند اي زاغ عدو آن آب بازآيد به جو
عالم شود پررنگ و بو همچون جنان همچون جنان
اي زاغ بيهوده سخن سه ماه ديگر صبر كن
تا دررسد كوري تو عيد جهان عيد جهان
ز آواز اسرافيل ما روشن شود قنديل ما
زنده شويم از مردن آن مهر جان آن مهر جان
تا كي از اين انكار و شك كان خوشي بين و نمك
بر چرخ پرخون مردمك بي نردبان بي نردبان
ميرد خزان همچو دد بر گور او كوبي لگد
نك صبح دولت ميدمد اي پاسبان اي پاسبان
صبحا جهان پرنور كن اين هندوان را دور كن
مر دهر را محرور كن افسون بخوان افسون بخوان
اي آفتاب خوش عمل بازآ سوي برج حمل
ني يخ گذار و ني وحل عنبرفشان عنبرفشان
گلزار را پرخنده كن وان مردگان را زنده كن
مر حشر را تابنده كن هين العيان هين العيان
از حبس رسته دانهها ما هم ز كنج خانهها
آورده باغ از غيبها صد ارمغان صد ارمغان
گلشن پر از شاهد شود هم پوستين كاسد شود
زاينده و والد شود دور زمان دور زمان
لك لك بيايد با يدك بر قصر عالي چون فلك
لك لك كنان كالملك لك يا مستعان يا مستعان
بلبل رسد بربط زنان وان فاخته كوكوكنان
مرغان ديگر مطرب بخت جوان بخت جوان
من زين قيامت حاملم گفت زبان را مي هلم
مي نايد انديشه دلم اندر زبان اندر زبان
خاموش و بشنو اي پدر از باغ و مرغان نو خبر
پيكان پران آمده از لامكان از لامكان
شاعر: مولانا
----------------------------------------------
پاييز يك شعر است
يك شعر بيمانند
زيباتر و بهتر
از آنچه ميخوانند
پاييز، تصويري
رؤيايي و زيباست
مانند افسون است
مانند يك رؤياست
سحر نگاه او
جادوي ايام است
افسونگر شهر است
با اينكه آرام است
او ورد ميخواند
در باغهاي زرد
ميآيد از سمتش
موج هواي سرد
با برگ ميرقصد
با باد ميخندد
در بازياش با برگ
او چشم ميبندد
تا ميشود پنهان
برگ از نگاه او،
پاييز ميگردد
دنبال او، هر سو
هرچند در بازي
هر سال، بازندهست
بسيار خوشحال است
روي لبش خندهست
من دوست ميدارم
آوازهايش را
هنگام تنهايي
لحن صدايش را
مانند يك كودك
خوب و دل انگيز است
يا بهتر از اينها
«پاييز، پاييز است!»
شاعر: مليحه مهرپرور
منبع: فارس