۰۴ خرداد ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۴ خرداد ۱۴۰۳ - ۰۸:۵۸
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۷۱۸۹۱۰
تاریخ انتشار: ۲۰:۵۷ - ۲۵-۱۲-۱۳۹۸
کد ۷۱۸۹۱۰
انتشار: ۲۰:۵۷ - ۲۵-۱۲-۱۳۹۸

از کرونا بترسیم؟


ثریا خواصی – روزنامه "مردم‌نو"

ما، یعنی آدم‌ها برای بقا و زنده‌ماندن تلاش می‌کنیم. خُب، این اصلاً حرف جدید و تازه‌ای نیست. از ابتدا، یعنی همان آدم‌هایی که در غارها زندگی می‌کردند، زنده‌ماندن برای‌شان مهم بود. هرچه می‌ساختند و می‌خوردند و می‌نوشیدند و شکار می‌کردند و مراسم مختلف برگزار می‌کردند، همگی برای بقا بود، آنچه بقا را برای همۀ ما مهم و باارزش می‌کند ترسِ ازدست‌دادنش است. بله، ترس از اینکه دیگر نباشیم. هرکاری می‌کنیم، تا زنده بمانیم؛ چون از اینکه نباشیم می‌ترسیم.

پس ترس، چیز خوبی است و به ما کمک می‌کند، یعنی دوستِ ما است و خیر و صلاح ما را می‌خواهد. ما وقتی می‌ترسیم که نخواهیم درد بکشیم. مثلاً از ارتفاع می‌ترسیم؛ چون وقتی بیفتیم قطعاً درد زیادی دارد. از داغی، ظروف داغ، آبِ جوش می‌ترسیم؛ چون اگر جایی از بدنمان به آن‌ها بخورد درد می‌کشیم. ترس، چیز خوبی است و دوستِ ما است، ولی گاهی ترسِ بیش از حد زندگی‌مان را تغییر می‌دهد، گاهی هم نترسیدن و کله‌شق‌بازی ما را به دردسر می‌اندازد.

سوم بهمن 1398
آن روز خبرهای جدیدی شنیدم. خبرهایی که می‌گفت باید بترسی، یا به‌زودی خواهی ترسید. یک شهر در چین به اسم ووهان به‌دلیل ابتلای تعداد زیادی از شهروندان به ویروسِ کرونا قرنطینه شده بود. ویروسی که هنوز کسی نمی‌دانست برای درمان و خلاص‌شدن از آن چه باید کرد. هرجا می‌رفتم دور و برم داشتند راجع‌به این موضوع حرف می‌زدند. البته منظورم بیشتر آدم‌هایی که دیدم بود. در تاکسی هم، گویندۀ خبر شبکۀ پیام داشت راجع‌به همین می‌گفت.

ولی کسی نترسیده بود. چین از اینجا فاصلۀ زیادی داشت و ووهان هم قرنطینه شده بود، اما قبل از قرنطینه که محدودیتی نبود، پس من به‌نظرم رسید که کم‌کم باید بترسم. ترسِ زیادی نبود، اما من را محتاط می‌کرد، درحدّی که بیشتر از روزهای دیگر دست‌هایم را می‌شستم؛ چون گفته بودند از راه دستِ آلوده‌ای که به‌صورت و دهان بخورد مبتلا می‌شویم. زیاد دستم را می‎شستم و کمی هم می‌ترسیدم.

هفدهم بهمن 1398
آن‌روز یک‌جورهایی خبرها تغییر کرده بود. دیگر ویروسِ کرونا در چین زندگی نمی‌کرد. می‌گفتند به ایران آمده و باید همه مراقب باشند. سرِ کلاس در زمان استراحت، سایت‌های خبری و تلگرام و اینستاگرام را زیرورو کردم. هرکسی چیزی گفته و نوشته بود. نمی‌شد باور نکرد، اما نمی‌شود باور هم نکرد! خبرگزاری‌های رسمی هنوز چیزی را تأیید نکرده بودند و حرفی از وجود این ویروس در ایران نمی‌زدند.

کلاس تمام شد و بعداز کلاس در گوگل‌مپ نزدیک‌ترین داروخانه را جستجو کردم؛ آن روز، تهران بودم. چند قدمی با من فاصله نداشت. به داروخانه رفتم و دو ژلِ شستشوی دست و دو محلول الکل ضدعفونی 70% خریدم. فکرم مشغول بود و به ویروس تازه واردشده فکر می‌کردم. آن‌روز خیلی بیشتر از دو هفتۀ پیش، از اینکه ویروس اینجا آمده باشد، می‌ترسیدم. اما راجع‌به ترسم با کسی حرف نمی‌زدم و کسی هم حدس نمی‌زد من ترسیده باشم.

بیستم بهمن 1398
شایعه‌ها و خبرهای مختلف، نگران‌کننده شده بودند. هرچه می‌خواستم گوش ندهم و توجهی نکنم نمی‌شد. هر کسی یک عددی می‌گفت. کسی می‌گفت این ویروس تا امروز پنج نفر را کشته، دیگری می‌گفت نه کمتر است، 5 نفر مشکوک بودند و دو نفر فوت کرده‌اند.

خُب، این ترسناک است. البته «گویندگان این خبر» هیچ ترسی نداشتند، جوری راجع‌به ویروسِ کرونا حرف می‌زدند که انگار هر کسی به حرف مادر و پدر گوش ندهد و درس نخواند گرفتار می‌شود و ما که بچه‌های خوبی هستیم، در امانیم. ولی من خیلی بیشتر از قبل ترسیده بودم. راهنماهای زیادی درکنار شایعات وجود داشتند که خدا را شکر حداقل آن‌ها درست بودند و می‎گفتند دست‌هایتان را بارها بشویید، با کسی دست ندهید و به کسانی که علائم سرماخوردگی دارند نزدیک نشوید و اگر در نزدیکی شما مثلاً در خانه کسی با علائم سرماخوردگی هست، ماسک بزند و شما هم ماسک بزنید و از این چیزها.

ولی در چهرۀ آدم‌ها، هر کسی که چنین خبرهایی را از او می‌شنیدم، ترسی نمی‌دیدم. همه، شایعه‌هایی را که شنیده بودند اخبار درست و سالم می‌دانستند و می‌گفتند مطمئن هستند، اما برای اطمینان از این خبرها نمی‌ترسیدند، یعنی ترسی از اینکه مبتلا شوند نداشتند.

خُب، از قدیم اجداد ما از هرچه جانشان را گرفته بود، ترسیده بودند و تا به امروز که ما هستیم، همه از هر چیزی که جانمان را بگیرد، یا حتی آسیبی به ما بزند، می‌ترسیم. حتی اگر ما را نکشد، تحملِ درد هم ترس دارد و نمی‌خواهیم درد بکشیم. پس عاقلانه این بود که همه بترسیم، ولی کسی نمی‌ترسید. فقط شایعه‌ها را به‌عنوان اخبار درست می‌گفتند و می‌رفتند.

بیست‌ونهم بهمن 1398
آن روز وقتِ ترسیدن بود. البته بازهم مطمئن نبودم که همه ترسیده‌ بودند یا نه، اما ابتلای چند نفر در قم تأیید شده بود و می‌گفتند باید به فکر چاره باشیم. بازهم «گویندگانِ خبرِ سیال» در شهر همه‌جا می‌گفتند که بله آمده، خطرناک است، این‌گونه می‌شود و این می‌شود و آن می‌شود و خلاصه برای داشتن به‌روزترین و دستِ‌اول‌ترین خبر باهم رقابت می‌کردند، اما بازهم نترسیده بودند.

وقتی کسی می‌ترسد، کمی رنگ صورتش تغییر می‌کند، حالت نگاهش و لحن صحبتش، اما این ویژگی‌ها در صورت هیچ‌کس نمایان نبود. همه فقط گویندۀ خبر بودند.

از آن روز هشدارها جدّی‌تر شد و اطلاع‌رسانی‌ها برای رعایت بهداشت بیشتر و هدفمندتر. آمار مبتلایان در قم افزایش می‌یافت و کمی بعد، یعنی چند روز بعداز آن در شهرهای دیگر اعلام می‌کردند افرادی به این ویروس مبتلا شده‌اند. همین‌طور به تعداد مبتلاها اضافه می‌شد و به‌همان میزان تعداد فیلم‌ها و تصاویر از روش‌های عجیب‌وغریب و غیرعلمی و غیرمستند برای پیشگیری و حتی درمان بیشتر.

ترس من بیشتر شده بود. ترس دوستِ ما است، به‌شرطی که بدانیم چرا می‌ترسیم و بعد اگر واقعاً ترسیدیم راهی و چاره‌ای بیابیم. راه و چارۀ من همان دست‌شستن و ژل شستشوی دست و مایع ضدعفونی بود، ولی به هرکس می‌گفتم استفاده کنید و در کیف خود بگذارید، جوری نگاهم می‌کردند که انگار عقل از سرم پریده‌است.

چهارم اسفند 1398
روزِ ترس فرارسید. کم‌کم همه از «گویندگی خبر» استعفا دادند، البته نه همه، و شروع کردند به ترسیدن و بر اثر این ترس، نکات ایمنی و بهداشتی را رعایت کردند. همه از داروخانه‌ها و سوپرمارکت‌ها انواع مواد ضدعفونی‌کننده و شوینده می‌خریدند. به‌جای اینکه فقط شایعات را دنبال کنند و اخبارش را بگویند، روش‌های مختلف رعایت بهداشت فردی را می‌گفتند و دربارۀ اینکه روش درمانی دارد یا نه صحبت می‌کردند. خانه‌نشینی تعدادی از محتاط‌ها هم که به فکر سلامت خود و دیگران بودند شروع شد.

این ترس، تا اینجا کفشِ دوران کودکیِ خیلی‌ها بود که بزرگ شده‌ بودند و پایشان نمی‌شد، اما لحظه‌به‌لحظه به تعداد ترسیده‌ها و نگران‌شده‌ها اضافه می‌شد. هفتۀ دوم اسفند که از سومین روز این ماه آغاز شده بود، هفتۀ قبولِ ترس و رعایت بهداشت شده بود. دانشگاه‌ها تا آخر هفته تعطیل شدند و این باعث شد خیلی‌ها بترسند و باور کنند واقعاً ویروسِ کرونا می‌تواند به همه آسیب بزند، حتی کسانی که به حرفِ پدر و مادر خود گوش می‌دهند!

ترس‌ها بیشتر و بیشتر می‌شد تا جایی که برخی روحیه و امید خود را ازدست داده بودند. همان روزها بود که یک فیلم شاد که چند نفر از کادر درمان را درحال جست‌وخیز بودند نشان می‌داد. البته یک جست‌وخیز معمولی نبود و فکرشده و با حساب‌وکتابِ درونی‌شده، جست‌وخیز می‌کردند و اسمش درواقع رقص بود.
با این فیلم، خیلی‌ها شاد شدند. هرکسی چیزی گفت و خیلی‌ها دلشان به حال کادر درمان سوخت و بعضی‌ها هم بهتر دیدند جای «گویندگیِ خبر» بگردند و فیلم‌های رقص و شادی دیگری پیدا کنند تا شاید کمتر بترسند. البته بهتر است بگویم از ترسیدن فرار کنند.

هر روز به تعداد این فیلم‌ها اضافه می‌شد و از آنجایی که اکثر «گویندگان خبرِ سیالِ» قبل، طبع لطیفی هم داشتند نظرهای جالبی هم دادند. مثلاً حرف‌هایی مثل این‌ها؛ اگر بیمارستان رفتی، پول نقد برای شاباش هم ببر، وقت مراجعه هزینۀ ویزیت از شاباش پرستاران کمتر شد، آن‌ها کی کار می‌کنند وقتی همه‌اش درحال قِردادن هستند و بسیاری جمله‌های دیگر.

ترس‌هایی که تا آن روز داشت زیاد می‌شد کمتر و کمتر شد و کم‌شدن ترس، بر تعداد ماشین‌های جاده‌های شمالِ کشور افزود.
پزشکان، محقق‌ها و هر کسی که کاری از دستش برمی‌آمد و شغلش ایجاب می‌کرد هر روز بیشتر و بیشتر ترسید و ترس را تبدیل به انگیزه و کوشش کرد تا راهی برای درمان بیماران بیابد. کادر درمان که دور از خانواده‌ها مشغول معالجه و نگهداری از بیماران بودند، ترس را مانند گوشیِ همراهی که می‌دانی همراهت است، اما در جلسه نمی‌توانی از آن استفاده کنی، در جیب گذاشتند و برای درمانِ بیماران مبتلا تلاش کردند.

آن‌هایی که نترسیدند، از اینکه پزشک‌ها هنوز راه‌حلی پیدا نکرده‌اند تا آن‌ها دیگر از ترسشان فرار نکنند، از همه شکایت داشتند. برای همین اعصابشان به‌هم ریخت و چمدانی جمع کردند و راهی شمال شدند تا کمتر بترسند!

آن‌قدر تناسبات بین ترسیدن و نترسیدن به‌هم ریخت که دیگر کنترل شرایط کمی سخت شد. هر روز به تعداد مبتلایان اضافه شد. ترسوهای عاقبت‌اندیش خود را در خانه حبس کردند و مسئولیتِ جانِ خود و دیگران را پذیرفتند. نترس‌ها غُر زدند و به مضحکه گرفتند و تعدادی هم که شغلِ کلیدی «گویندگیِ خبر» را به‌عهده داشتند فیلم‌های رقص کادر درمان در بیمارستان‌ها را برای این و آن فرستادند تا نشان دهند از هیچ‌چیز نمی‌ترسند.

نوزدهم اسفند 1398
بعداز تلاش‌های زیاد برای فرار از ترس و مسئولیت‌پذیری، ترسوهای عاقبت‌اندیش سعی کردند واقعیت فضای بیمارستان‌ها را برای نترس‌های شجاع آشکار کنند. عکس‌های پشتِ صحنۀ کادر درمان که خسته از کار زیاد روی صندلی، پشتِ میز و روی زمین خوابیده بودند در فضای مجازی پخش شد. بین همۀ عکس‌ها، عکسی از پزشک/پرستاری که به کرونا مبتلا شده بود و روی زمین افتاده بود یا شاید فقط از خستگی و فشار کارِ زیاد بر زمین افتاده بود من را بیشتر از قبل، و بیشتر از ترس‌های دیگرم ترساند. آن‌روز هنوز نترس‌ها دنبالِ فیلم‌های جدید کادر درمان بودند یا برنامه‌ریزیِ گل‌گشت و تفریح داشتند یا در خیابان‌ها مثل روزهای عادیِ دیگر قدم می‌زدند و خرید می‌کردند.

بیست‌وسوم اسفند 1398
امروز روز ترسِ بزرگ است. نه‌فقط ترس از یک ویروس که درمانی برای آن نیست. ترس از کسانی که هنوز نمی‌دانند رفتار و کارهایشان بر زندگی دیگران تأثیر می‌گذارد. نمی‌دانند با هر قدمی که در شهر می‌زنند و هر برنامۀ جدیدِ تفریحی که هر روز می‌گذارند یک نفر از کادر درمان در بیمارستان بر زمین می‌افتد. هم‌وطنِ نترسِ من! بسیاری از کادر درمان از خستگیِ کار و فشارِ کار که باعث ضعفِ شدید سیستم ایمنی بدنشان می‌شود در بخش‌های مراقبت از بیماران کرونا به این بیماری مبتلا می‌شوند و تعدادی متأسفانه جانِ خود را از دست می‌دهند.

اجداد ما در زمان‌های پارینه‌سنگی از بلایای طبیعی و چیزهایی که در کنترلشان نبود می‌ترسیدند و هر روز چیزی می‌ساختند یا اختراع می‌کردند تا در امان باشند، می‌ترسیدند تا زنده بمانند، ولی امروز ترسِ ما فقط از بلایای طبیعی و چیزهای ناشناخته مثل نبودِ درمان قطعی و واکسن و دارویِ مشخص برای درمانِ کرونا نیست، ترس از بی‌مسئولیتی و سنگ‌دلی کسانی است که شادی و آسایش لحظه‌ای خود را باارزش‌تر از جانِ دیگران می‌دانند.

فیلم‌های رقص و شادی از بخش‌های کرونا در بیمارستان (البته نه همۀ بیمارستان‌ها) که تنها یک لحظۀ کوتاه و شاید یک بار در کلِ روزهای سختِ تلاش و انجامِ وظیفۀ آن‌ها بود صرفاً یک پیام انسان‌دوستانه بود برای ما که نترسیم. برای اینکه بدانیم کسانی هستند که علی‌رغم همۀ خطرها و تهدیدها دارند تلاش می‌کنند زنده بمانیم. آن‌ها می‌گویند مثل همین رقصی که دست یکدیگر را گرفته‌ایم، من و شما باهم یکدیگر را یاری می‌کنیم تا روزهای آینده، همه شاد باشیم. این فیلم‌ها پخش شد تا بتوانیم منطقی و عاقلانه بترسیم و در خانه بمانیم، اما گویا به‌جایِ درست کردن ابرو، چشمِ کادرِ درمان را کور کردیم.

برچسب ها: کرونا ، ترس
ارسال به دوستان
امروز با شیخ بهایی: القصه، چنانکه می‌نماییم، نه‌ایم تشییع را با تشییع باید مقایسه کرد نه با انتخابات/ حس وشهود ایرانی چرتکه انداختنی نیست/ تابوت و صندوق جای هم را نمی‌گیرند ۲۵ کشوری که مبدا بیشترین مهاجران ایالات متحده هستند (+ اینفوگرافی) چرا بمب افکن رادارگریز H-20 چین، غربی‌ها را نگران نکرده است؟ ۳ دلیل برای اینکه چرا ایالات متحده جنگنده F-22 Raptor را به هیچ کشوری نمی فروشد استخراج بیت ‌کوین با یک روش عجیب! پرتکرارترین سؤالات درباره سندرم روده تحریک پذیر خاورمیانه به سمت آینده‌ای پایدار؛ خداحافظ نفت، سلام به انرژی پاک! علت سنگ کیسه صفرا چیست و چگونه می‌توان آن را تشخیص داد؟ مادر برنامه نویسی کیست؟ اولین تصاویر از خانه ابدی شهید سید ابراهیم رییسی فواید و عوارض کلسیم و مکمل‌های آن برای سلامتی پادشاه بحرین: همه مشکلات با ایران ، از میان رفته اند / دلیلی برای تاخیر در عادی سازی روابط با ایران نیست / مردم بحرین خواهان دوستی با ایران هستند / اهالی بحرین با ایران تاریخ دارند چرا برخی مجسمه‌های یونانی و رومی بینی ندارند؟ گرانقیمت‌ترین خودروهای کلاسیکی که تاکنون در حراجی‌ها به فروش رفته‌اند(+عکس)
وبگردی