عصرایران؛ احسان محمدی- نوروز 96 رفتم سیستان و بلوچستان. مثل کشف یک قاره تازه بود. به خصوص وقتی از زاهدان به سمت ایرانشهر و پیشین رانندگی میکردم. پیشین، شهر کوچکی است در مرز ایران و پاکستان و از آنجا برنج پاکستانی و موز و لباس دست دوم وارد می کنند که خودشان به آن «لته» می گویند و ما اینجا اسمش را گذاشته ایم تاناکورا. انگار از قلب توکیو وارد کرده باشند!
جاده پیچ در پیچ بود و گُله گُله رویش گازوییل ریخته بود. خیلی از خودروهای پاکستانی گازوئیلسوز هستند و هنوز قاچاق سوخت آنجا میصرفد و رونق دارد. کاری پرریسک با ماشین هایی شبیه تویوتا که در قسمت بارش بشکه های مخصوص گذاشته بودند. گاهی بدون پلاک. مثل گلوله از کنارت رد میشدند. هر جا سرعت گیر بود چند گالن هم گازوییل از ماشین ریخته بود روی جاده.
هوا خوب بود و جاده امن و برخورد مردم گرم. سر راهم به روستاها سرکی میکشیدم. آنها که نزدیکتر جادۀ آسفالته بودند. در بسیاری از روستاها محرومیت آوار می شد روی سرت. از هر خانه روستایی شش، هفت بچه قد و نیمقد سرک میکشیدند. لبخند میزدند و قایم میشدند. تازه میفهمیدی وقتی در کتابهای جامعه شناسی از مناطق توسعه نیافته می خوانی و وقتی می گویند فقر چطور یک جامعه را در هم فشرده میکند یعنی چه؟
قصدم سفرنامه نویسی نیست که البته اعتقاد دارم باید در مورد آن دیار بسیار نوشت. هنوز نادیده یا کمتر دیده شده است. از موزهای سبز کوچکش تا لباس های خوشرنگ زنان و چین و چروک پیشانی مردانش. از روزی که برگشتم همه را تشویق کرده ام که به جای ترکیه و تایلند و دوبی، سری بزنند به این بخش از جغرافیای کشور. دیدنی است. فراموش نشدنی.
نکته ای که برایم جالب بود و بهانه این نوشتار است حضور ماشین هایی با پلاک تهران حتی در دورترین روستاهای لب مرز بود. در پیشین و ایرانشهر و روستاهای چابهار. مسافرهایی که از پایتخت برگشته بودند به خانه پدری.
در کنار هزار حُسنی که برای نوروز می شمارند و در وصف گل و بلبل اش مثنوی می سرایند این یکی را هم باید اضافه کرد. اینکه فرصتی است تا بچه هایی که خانه پدری و روستا و شهر آبا و اجدادی را ترک و در آرزوی زندگی بهتر مهاجرت کرده اند حالا برمی گردند به جایی که ریشه دارند. می روند به دیده بوسی پدر و مادر و عمه و دایی که مدتهاست از نزدیک او را ندیده اند.
- دیگه شهری شدی به ما سر نمی زنی!
این جمله را همه آنها که رخت و بخت از شهر و دیار خودشان به تهران آورده اند حداقل یکبار از قوم و خویش باقی مانده در دیار پدری شنیده اند. متلک گونه اما بی زهر. آمیزه ای از شُکر و شکایت. انگار هم برایت خوشحالند که رفته ای جایی و لنگر انداخته ای و هم شکوه می کنند که چرا رفتی و دور شدی و احوالی نمی پرسی.
گرچه شبکه های مجازی فاصله ها را شکستهاند اما هنوز «مجازی» اند. مثل بوسههای به مقصد نرسیدۀ سرگردان و معلق در فضا. هنوز هیچ چیز جای دیدار چهره به چهره را نگرفته است حتی ویدیوهایی که با کیفیت HD برای هم میفرستیم. این را می شود در عیدها بیشتر دید. همین ماشین های پلاک تهران را میگویم. جلوی خانه ای که پارک هستند یعنی عزیزکرده شان از راه دور آمده. باید قربان صدقه مادرها و غرور لطیف پدرها را پیش در و همسایه دیده باشید تا بدانید چه می گویم!
چاق سلامتیها و دیدار دوستان قدیمی و ماچ و بوسه هایی که تمامی ندارد و پاسخ به این پرسشها که کارت چیه و چقدر درآمد داری و نمی خواهی به بچه هایت اضافه کنی و خانه خریدی یا مستاجری و ...
این بخش از تعطیلات نوروز را دوست دارم. فراغت و رهایی خوبی دارد. اینکه یادت میآورد حتی اگر به مریخ هم سفر کنی باز ریشهات یک جایی در این خاک است. در روستایی که هنوز دیوارهایش کاهگلی است ولی مردمش روی پشتبام ها دیش ماهواره دارند. در شهر کوچکی که هنوز چراغ راهنما ندارد و خبری از ترافیک نیست. مردم حتی اگر فقیر هستند بچه هایشان جلوی ماشینت را نمی گیرند و به زور شیشهاش را پاک نمیکنند.
در کنار «نوبهار است گل به بار است» و « یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ» این ماشینهای پلاک تهران پارک شده کنار خانههای روستایی را دوست دارم.