فهیمه طباطبایی؛ روزنامه همشهری - برف باریده بود و تهران لباس سفید به تن داشت. از کوچه، هیچ صدایی نمیآمد و خانهها در چرت ظهرگاهی به سر میبردند؛ فقط گهگاه صدای ریزش قطرات برفهای آبشده از ناودان شکستهای شنیده میشد. کلاغی تنها روی شاخه درخت پر از برف، مماس رو به آفتاب نشسته بود؛ گاهی روی دیوار کوتاه مدرسه میپرید و بیحوصله برمیگشت روی همان شاخه درخت. زنگ مدرسه هم حتی خواب بود و صدایش درنمیآمد. با دست که چند بار به در کوبیدم، صدای لخلخ کفشی که روی برفها کشیده میشد، از ته مدرسه بلند شد. معصومهخانم در را باز کرد. از جارویی که در دست داشت برفهای آبشده میچکید. کلافه و خسته جواب سلامام را داد و در را بست. بیمعطلی رفت سمت دستشویی حیاط مدرسه و شروع کرد به برفروبی آبخوری مدرسه.
دستهایش از سرما یخ زده بود و از نفساش بخار کمرمقی برمیخاست که خیلی زود محو میشد. جارو را که بیحوصله میکشید روی سنگها، برفها سر میخوردند توی آبخوری و تلمبار میشدند روی هم. همانطور که داشت پرِ چادر رنگی کهنهاش را به کمر نحیفاش میبست تا به دستوپایش گیر نکند، از او پرسیدم: «برف کارت را زیاد کرده؟». صورت پرچینوچروکش درهم رفت و گفت: «کفر نگو دختر! نعمت خداست. آدم از کار نمیمیرد ولی از بیآبی و گرما تلف میشود».
معصومه کاویانی 53سال دارد اما خطهای عمیق صورتش آنقدر زیاد است که انگار 70ساله است. 24سال است که مامان مدرسه شده و 15سال آن را در مدرسه سمیه سرایداری کرده؛ «شوهرم که در جوانی سکته کرد، دیگر نمیتوانست کار کند. دستوبالمان حسابی تنگ بود و زندگی، سخت میگذشت. بعد از چند سال یکی از آشناها گفت میروی سرایداری مدرسه؟ بیمعطلی قبول کردم.» بیمعطلی قبول کرده و حالا بیشتر از 2دهه است که هر روز صبح از خواب که بیدار میشود، اول سماور آبدارخانه مدرسه را روشن میکند، بعد نانهای بربری را که پسرش برای صبحانه معلمها خریده تکهتکه میبرد و لای سفره میگذارد و چای و هل و دارچین در قوری میریزد و میرود در مدرسه را باز میکند.
«ساعت هفتوربع، تکوتوک بچهها میآیند، بعد کمکم ناظم مدرسه میآید، بعد معلمها سروکلهشان پیدا میشود. صبحانهشان را که دادم خوردند، میروم جلوی درِ مدرسه میایستم تا مطمئن شوم همه بچهها آمدهاند داخل. خوب نگاه میکنم که یکوقت کسی بیرون نمانده باشد و نامردی در کوچه مدرسه، بچهها را اذیت نکند. بعد که در مدرسه را بستم، میروم سراغ کارهای دیگرم.»
مدرسه سمیه خیلی بزرگ است؛ 3طبقه با 20کلاس که هر کدام 30متر هستند و نمازخانه، آزمایشگاه، سایت کامپیوتر، اتاق مدیر و معلمان و راهروهای عریض و طولانی در هر طبقه. معصومهخانم تی بلند را برداشته؛ بیمعطلی میرود سمت راهروها و با کف و آب میافتد به جان موزاییکهای خاکی و گلی. پاکتهای پفک و تیتاپ و پلاستیکهای خالی نازک، گوشه و کنار راهروها با سوزی که از پنجرههای باز میآید، تاب میخورند و جلوی چشم معصومهخانم رژه میروند. آنها را برمیدارد و میریزد در کیسه بزرگ سیاه زباله که با خودش در هر طبقه میکشد و سطل کلاسها را در آن خالی میکند.
نه غر میزند، نه نالهای میکند؛ فقط وقتی خم میشود هر کدام از پوستها را بردارد زانوهایش را بهسختی تا میکند و بهآرامی بلند میشود؛ «برای انجام کارهای مدرسه تنها نیستم؛ مستخدم دیگری هم داریم که کمکحالم است. کلاسهای مدرسه را او هر روز تمیز میکند و نظافت راهروها، حیاط، اتاق معلمان و مدیر و دستشوییها با من است.» و بابت همه این کارها یک میلیون و 200هزار تومان حقوق میگیرد.
«سالها بیمه نبودم، بعد که رسمی شدم و بیمهام کردند، حقوقم سالی 50 تا 100هزار تومن زیاد شد. الان چند سال است که یک میلیون و 100 تا 200هزار تومان میگیرم و هیچ بن یا کالایی هم نمیدهند. سال به سال دم عید، مدیر و معلمان یا انجمن اولیا و مربیان، خودشان یک پولی میگذارند روی هم و به ما 2تا مستخدم میدهند.» او از 6صبح که بیدار میشود و چراغ مدرسه را روشن میکند روی پاست تا 6عصر که تمام مدرسه برای فردا تمیز و آماده میشود؛ «همیشه بحث حقوق کم معلمها بوده و هست اما هیچوقت کسی سنگ ما سرایدارها و مستخدمهای مدرسه را به سینه نمیزند. کسی از ما نمیپرسد چند میگیری؟ رسمی هستی یا نه؟ چطور زندگی میکنی؟ حال و روزت چطور است؟ ولی باز هم شکر؛ چارهای نیست.» عینک قابفلزیاش را روی بینی باریکش جابهجا میکند و به سمت طبقه بالا میرود.
پنجرهها را یکییکی میبندد و شوفاژها را برای فردا کنترل میکند که قرار است بچهها بعد از 2روز تعطیلی بیایند و باید جایشان نرم و گرم باشد. میپرسم: «خانه مامان مدرسه کجاست؟». از پشت پنجره خانه کوچک کنار حیاط را نشانم میدهد و میگوید: «همینجا». برف، سقف خانه 40متریاش را به طور کامل پوشانده و دودکشاش یکریز بازدم سفیدش را به آسمان میفرستد.
آخرین حرفهایمان را در مورد بوفه مدرسه در راهپلهها میزنیم؛ «بوفه دست من نیست؛ یعنی هیچوقت نبوده! نه وقت و جان و جسدش را دارم نه آنها میخواهند که به من بدهند وگرنه درآمدش بد نیست و میشد کمکخرجی من باشد.»
در حیاط مدرسه را که پشت سرم میبندد، صدای لولای خسته در آهنی خانهاش را از پشت دیوار مدرسه میشنوم که باز و بسته میشود. ساعت 7غروب است و کلاغ از روی درخت پر از برف، پریده و رفته.
مدرسه هزار متری و بابای جوان
شیخعلی شیخی، جوانتر از آن است که بشود به او گفت «بابای مدرسه»؛ 44سال دارد و صورت کشیدهاش آنقدر سفید است که بینیاش از سرما، قرمز شده. لباس گرم، تنش نیست و با صبر و حوصله حیاط 600متری دبیرستان را تمیز میکند. کرد کرمانشاه است و 15سال پیش برای سرایداری آمده تهران؛ «5سال از این 15سال را نیروی شرکتی بودم که فقط برایم 120روز بیمه رد کردهاند. بعد از چند سال پیمانی شدم و حالا بیمهام منظم است اما حقوقم بین 950هزار تا یک میلیون است؛ پارسال 50تومان زیادش کردند.»
ساعت 7 غروب است اما دانشآموزان پیشدانشگاهی که تعطیل نبودهاند هنوز در مدرسه هستند؛ «کنکوریهای ما تا 8شب در مدرسه میمانند و درس میخوانند. همین کار من را سخت میکند. پشت سرشان تمیز میکنم اما تا برمیگردم باز ریختوپاش کردهاند.» او رفتوروب مدرسه را میگذارد برای ساعت 9شب که همه رفتهاند و کسی در مدرسه نمانده؛ «تا 12شب تمیز میکنم؛ اگر تمام شد که شد اگر نه، قبل از سحر شروع میکنم و تا بازشدن مدرسه تمامش میکنم.» شیخعلی 3فرزند دارد؛ یکی در همین دبیرستان پسرانه درس میخواند، آن دیگری مهدکودک میرود و سومی، یکساله است؛ «در این خانه 50متری قدیمی کنار حیاط مدرسه زندگی میکنیم. خداوکیلی اگر این خانه نبود من یک میلیون پول رهن هم برای اجاره خانه در تهران نداشتم.» این تنها مزیتیاست که سرایداران مدرسه از آن بهرهمندند.
«قبلترها بن لباس یا خوراکی میدادند اما خیلی سال است که همان را هم قطع کردهاند؛ از اضافهکاری هم که خبری نیست. من تا ساعت 12شب هم که اینجا کار کنم، یک قران برایم اضافهکاری رد نمیشود.»
او باید لوله آب پوسیدهای را که بر اثر سرمای دیشب در حیاط ترکیده است، تعمیر کند و این تنها کار او نیست؛ نظافت راهروها، اتاق معلمان و مدیر، نمازخانه، دستشویی و حیاط بزرگ مدرسه و البته مراقبت از رفتوآمد 400دانشآموز پسر دبیرستانی هم با اوست. شیخعلی دستتنها کار میکند؛ چون مدرسه، پسرانه است و زنش، جوان و بچههایش کوچک هستند؛ بهخاطر همین چیزها بوفه مدرسه را با اینکه درآمدش خوب است، به او ندادهاند؛ «میگویند با کارهایت تداخل دارد؛ راست هم میگویند؛ چون باید موقع زنگ تفریح به معلمان چای بدهم و در این شرایط نمیشود بوفه را چرخاند. البته میشد برای تداخل فکری کرد ولی راضی نشدند.» حالا برفهای آبشده و پاخورده حیاط مدرسه را با بیل، جمع و کنار دیوارها تلمبار میکند؛ چهار گوشه حیاط مدرسه تپههای کوتاه و نامنظمی درست شده که از دل آن آب بیرون میزند و شیارهای باریکی درست میکند. بچهها یکییکی در حال رفتن هستند و با صدای خسته و کمجان از زیر شالهای پیچیده دور صورتشان، از شیخعلی خداحافظی میکنند؛ به راهرفتن آنها که بر اثر پوشیدن لباس زیاد و کولههای سنگین سخت شده، نگاه میکند و سری تکان میدهد و میخندد؛ «بچهها خوباند؛ دوستشان دارم. با هم رفیقیم؛ کمکم میکنند اما همیشه نه؛ فقط وقتهایی که کیفشان کوک باشد و سرحال باشند. توقعی هم نیست!» شیخعلی هنوز خیلی کار دارد؛ تعمیر لوله ترکیده هنوز به فرجام نرسیده و چند تا از مهتابیهای کلاسها هم سوخته و باید عوض شود؛ تمیزکاری راهروها و اتاق مدیر و معلم هم که جای خود دارد؛ تازه، برف هم باریده و پاروکردن سقف مدرسه قدیمی هم هست.
او را با کارهایش تنها میگذارم و از دل تاریک مدرسه بیرون میزنم و به کارهای مانده شیخعلی فکر میکنم.
بابای مدرسه چندشغله
بابای 53ساله مدرسه احمدیروشن خسته است و خوابیده. زن میانسال و نوه چهارسالهاش آمدهاند دم در به استقبالم. 4ماه دیگر، 25سال میشود که قدرتالله صفار، بابای مدرسه است. امروز زن میانسالش کارهای مدرسه را انجام داده چون آقاقدرت فشارش بالاست و حالش خوب نیست. مونسخانم، خیلی ساکت و کمحرف است. میگوید کارها را قبل از ظهر تمام کرده و فقط مانده برای بوفه مدرسه، غذای گرم درست کند؛ «در این سالها چه مدرسه 200دانشآموز داشته باشد چه هزار تا، حقوق آقاقدرت همان یک میلیون و 300 تا 400هزار تومان است؛ کم میکنند که زیاد نمیکنند. مثلا مدرسه قبلی که دبستان دخترانه تاکسیرانی بود، هزار نفر جمعیت داشت که حقوقش یک میلیون و 300 بود و حالا که آمدهایم این دبیرستان که 200دانشآموز دارد هم حقوقش شده یک میلیون و 150». آقاقدرت و مونسخانم 5فرزند دارند که فقط دوتایشان ازدواج کردهاند. «با یک میلیون و 7-6 سر عائله چه کار میشود کرد؟ خودتان قضاوت کنید!» همین باعث شده که بابای مدرسه در ساعتهای بیکاری برود با ون کار کند؛ «مدیر اجازه داده که صبحها من چای و صبحانه معلمان را بدهم تا آقاقدرت بتواند با ماشین کار کند و یک سرویس مدرسه ببرد و برگردد. خدا خیرش بدهد؛ با ما خیلی راه میآید تا بتوانیم از پس خرج و مخارج برآییم.»
مونسخانم عدسی فردا را درست کرده اما ظاهرا بوفه مدرسه برای او خیلی هم درآمدزا نیست؛ «بوفهداری برای سرایداران مدرسه خوب است اما بستگی به تعداد دانشآموز و اجاره بوفه هم دارد. مثلا اجاره بوفه مدرسه ما 600هزار تومان است که چون تعداد دانشآموزانمان کم است، نمیصرفد. ما اجازه فروش ساندویچ کالباس و سوسیس هم نداریم و فقط همبرگر خانگی و عدسی و لوبیا میتوانیم بفروشیم که پسرها معمولا اینها را نمیخورند و روی دستمان باد میکند.»
آقاقدرت پارسال سکته کرده و چون توانایی کارکردن نداشته از مدرسه شهدای تاکسیرانی که هزار دانشآموز داشته به مدرسه کوچک و خلوتتر شهید احمدیروشن منتقل شده است؛ «همیشه هم بدی و سختی نیست. پارسال که قدرت سکته کرد همه بچهها، معلمان و مدیر ناراحت بودند و برایش سر صف دعا کردند و بچهها چند روز کمک کردند تا مدرسه کثیف نشود. این شادی و خوشحالی بچهها و زندگیکردن کنارشان، به آدم روحیه میدهد.» عدسی فردا صبح بوفه مدرسه و صبحانه معلمان آماده شده. به قول مونسخانم، آقاقدرت را سرما برده و بعید است حالاحالاها از خواب بیدار شود. باد سرد توی حیاط تمیز مدرسه و تن یخزده برفها میپیچد و از دیوار مدرسه بالا میرود. مونسخانم خوشحال است که کارهای مدرسه را تمام و کمال انجام داده و همهچیز برای یک روز دیگر مدرسه آماده است.