امیر پوریا، منتقد سینما در روزنامه شرق نوشت: بسياري از هنرمندانمان را از اين بابت ميستاييم که هرچند ممنوع يا دچار موانعي بودهاند، اما در اين مرزها ماندهاند. اما اينبار با يا بياجازه مخاطب محترم و هر مدير فرهنگي، ميخواهم تولد هفتادونهم آقاي بهرام بيضايي را همراه با سپاس از اينکه ترک وطن گفتند، تبريک عرض کنم. شايد شگفتي بههمراه داشته باشد اين مبارکشمردنِ مهاجرت هنرمندي که اثر هر روز کارش در هنرهاي نمايشي ما ماندگار بوده است؛ درسي براي درامدانستن يا انسانشناختن کسي، مصالحي براي اجراي آموزشي يا حرفهاي کسي ديگر و ميداني براي کشف قابليتهاي بياني هنر به طور کلي و براي کلي هنرشناس.
همچنين، يک دستاورد جانبي ديگر آنچه خلق کرده و نگاه به تاريخ هرکدام، ميتواند اين باشد که بسياري از ما با دچاربودن به خودباوري کاذب، شايد تصميم بگيريم دست به خلق اثر نمايشي نزنيم، وقتي ميبينيم ايشان زير ٣٠ سال داشته وقتي متن سترگ «کارنامه بندار بيدخش» را نوشته؛ يا ٤٠ ساله بوده که فيلم همچنان يگانه «مرگ يزدگرد» را ساخته يا براي کساني با روحيه و رويکردي متفاوت، درست در نقطه مقابل، ميتواند انگيزهاي باشد براي بازنايستادن، خواندن، دانستن، کوشش و تجربه در خلق و خودآزمايي. چندي پيش نمايشي در تهران بر صحنه بود با عنوان «شب دشنههاي بلند»، کار علي شمس که در آن نمايشنامهنويس جوان و نوآمدهاي با نام عجيب مجدد سختکوش در سال ۴٩ با طرح وقايعي از آينده آن زمان مواجه ميشد. به او ميگفتند که هشت سال بعد انقلاب خواهد شد و اختيار ميدادند که ميان چند متن نمايشي که بعدها از قلههاي درامنويسي ايران خواهد شد، يکي را انتخاب کند تا به نام خود چاپ بزند. بزرگترين انتخاب ممکن، «مرگ يزدگرد» بود و تندترين حرص و حسرت را هم آن جوان نسبت به آقاي بيضايي داشت. اين موقعيت نمونهاي براي درامپرداز ايراني هر دوره است: به بيضايي که نميتوانم رسيد. پس کار خودم را بکنم (يا همانگونه که در صورت اول گفته شد، پس بهتر است هيچ کاري نکنم).
با تمام اينها، چگونه ميتوان تولد چنين بزرگي را همراه با غربتنشيني او، مبارک انگاشت؟ ساده است: دهههاي بهجامانده از عمر پرنتيجهاش را در آرامش ميگذراند. وامي که تاريخ هنر و حتي تاريخ پژوهش در باب هنر در سرزمين ما به او دارد، چنان است که بااطمينان ميشود گفت با ماندن يا نماندن او در ايران، با هر ميزان حرمت و نکوداشت و آيين که به فرض اينجا ميماند و بجا ميآورديم، ادا نميشد. از نکوداشت حرف ميزنم، چون براي آقاي ناصر تقوايي هم فقط همين کار را بلديم. آقايان داريوش مهرجويي و بهمن فرمانآرا به ميزاني کمتر و آقاي مسعود کيميايي به ميزاني بيشتر، بهره از سختکوشي و پايمردي خود بردهاند و از طاقت بيپايانشان خرج کردهاند که چندي يک فيلم ميسازند و کتابي مينويسند يا به فارسي برميگردانند.
اين طاقت هم بينهايت نيست و روزي به بيحوصلگي آقاي تقوايي و پرهيز از سروکلهزدن با آن مدير و اين ناظر خواهد رسيد وگرنه، ميداني برايشان فراخ نميشود. آقاي عباس کيارستمي هم ديگر چندينسال بود که اينجا فيلم نميساخت و باز هم خود و همهچيز را آماده کرده بود که بعدي را در چينوماچين بسازد که طب ايراني آماده نبود و با بقاي او راه نيامد. بنابراين اگر آقاي بيضايي را براي ماندن ميخواستيم، از ميداني که او را سر شوق بياورد و به خلق اثري برآمده از ذهن سرشارش بينجامد، خبري نبود.
اثري «در واکنش» به آنچه بيرون از ذهن هنرمند است که شوقي ندارد؛ نه براي خلق و نه براي تماشا؛ همچون فيلم آخري که با نام «وقتي همه خوابيم» ساخت و برآشفتگي از آن را هنوز ميان اتهامات نگارنده به حساب ميآورند. برايند اينهاست که موجب ميشود عرض کنم آقاي بيضايي، عمرتان دراز و آرامشتان پايدار. تا همين چندي پيش که به سرخوشي شما در هر تصوير ثابت يا متحرکي در اين سالهاي ينگهدنيا در قياس با سالهاي تهران و کارهاي شمال و جنوب ايران فکر ميکردم، تازه بيم زلزله در اين اوج نبود و آلودگي هميشگي که دو، سه فيلمتان نگرانياش را طرح ميکرد، به اين بحران نرسيده بود. اگر جامي جهاننما ميداشتيد- چون آنچه بندار شما براي جم شاه ساخته بود- و از استانفورد در آن به مردمان امروز و اينجا مينگريستيد، کلام بندار از پس قرنها بار ديگر با همان واژگان بر زبانتان جاري ميشد: «... و اين مردماناند در کوشش؛ که سزاوار ِ بهترند». شما هم اگر ميمانديد، مدام بايد ميگفتيم ايشان سزاوار بهترند. حرمت بيشتر، ميدان عمل گستردهتر و فيلمهايي آزادانهتر و کنشگرانهتر. بر من ببخشاييد که چنين گستاخ ميگويم زنده باد که نمانديد. در آسودگي بمانيد و بيش بمانيد.