اولین چکی که خوردم از دست پدرم بود . او همیشه به من می گفت :پسرم ! تو خیلی ذهنی هستی اما بدتر از اون ، اینه که ذهنت فوری عینی می شه . من معنای این حرف پدرم را نمی فهمیدم . آن روز ، وقتی تو حمام پدرم از من خواست کاسه ای آب روی سرش بریزم برای اولین بار سر پدر را از بالا دیدم . تو دلم گفتم : کله بابام مثل پشت کاسه مسی صاف صافه . همین . نه یک کلمه زیاد ، نه یک کلمه کم .
نمی دانم پدر چطور حرف مرا که تو دلم گفته بودم شنید . چون کاسه را از دستم گرفت ؛ یک چک محکم زد تو صورتم و گفت : هر چی به اون ذهن الاغت می رسه به زبون نیار بزغاله ! باز تو دلم گفتم : آخه مگه می شه آدم هم الاغ باشه هم بزغاله ؟ خواستم در باره منشا پیدایش چنین موجود عجیبی هم تو دلم چیزی بگویم که دیدم پدرم چپ چپ نگاهم می کند ؛ پس خفقان گرفتم و نشستم به شستن خودم . حیران مانده بودم که چطور ممکن است حرفهای تو دلی مرا بابام شنیده باشد .
دفعه بعد ، کلاس اول را تمام نکرده بودم که یک روز خانم معلم بخاطر غلط نوشتن کلمه ای بغل دستیم را به یک پس گردنی پر صدا مهمان کرد . بچه پس گردنی را خورد ، صدایش در نیامد اما اشکش مثل سیل جاری شد . با دستمال خودم اشکهای دوستم را پاک کردم و تو دلم گفتم : چه کسی به این حیوان اجازه معلمی داده ؟ نمی دانم حرف تو دلی مرا خانم محمودی چگونه شنید چون مثل فانتوم آمد بالای سر من ، گوشم را چسبید و کشان کشان تا دفتر مدیر برد . در آستانه دفتر مدیر ، چنان با لگد به آنجایم کوبید که پرت شدم وسط اتاق مدیر و دیدم مدیر بجای اینکه مرا نگاه کند نگاهش به پای بالا آمده خانم محمودی و دامن بالا رفته اش دوخته شده .
خب چه کنم خاطرات کودکی در لوح ذهن آدم تا ابد می ماند . تازه پشت لبم سبز شده بود که روزی ، وقتی از بقالی خرید می کردم آقای معماری بسته سیگاری را که همیشه برای بابام به قیمت سه تومن و پنج زار می داد چار تومن و پنج زار حساب کرد .
وقتی بهش اعتراض کردم پاکت سیگار را از دستم قاپید و اسکناس پنج تومنی مرا پرت کرد تو صورتم . بهم برخورد و تو دلم گفتم : احتمالا دیشب جو زیاد خورده که اینجوری جفتک می ندازه ها . نمی دانم حرف تو دلی مرا آقای معماری چطور شنید چون شروع کرد به فحاشی به همه آنهایی که انقلاب کرده بودند و باعث گران شدن اجناس شده بودند . بعد ، سنگ کیلو را پرت کرد سمت من که وقتی جاخالی دادم محکم خورد تو کمرم . همان موقع تو دلم آرزو کردم کاش سنگ کیلو را می کوبیدم به شیشه هاش و همه را خرد می کردم . من واقعا نمی دانم مردم آرزوها و حرفهای تو دلی مرا چگونه می فهمند . همیشه هم وقتی از این اتفاقات می افتد یاد حرف پدرم می افتم که از عینی و ذهنی می گفت .
یک روز تو رستوران با دوستم نشسته بودم و مشغول غذا خوردن و بگو و بخند بودم .
وسط غذا ، صاحب رستوران آمد بالای سرم و پرسید که امری دارم یا نه . ازش تشکر کردم و به قیافه ش دقیق شدم . کله و صورتش عین استنلی رئیس باغ وحش تنسی تاکسیدو بود و خیلی خنده دار به نظر می رسید . تو دلم گفتم : از باغ وحش چه خبر استنلی لیوینگستون ؟ نمی دانم حرفی را که من تو دلم گفتم او چطور فهمید چون یقه ام را چسبید و جلوی چشم دوستم با اردنگی انداختم بیرون و پول غذا را هم از دوستم گرفت .
چندی بعد ، خواستم بروم سربازی . کف پایم صاف بود و رفتم کمیسیون پزشکی . دکتر بدون نگاه کردن به پایم نوشت اعزام . گفتم : قربان کف پای من صافه و پادرد دارم ؛ لطفا منو معاف کنین .
دکتر گفت : مزخرف نگو ، زمان جنگ از این سوسول بازیا نداریم . دفترچه مشمولی را گرفتم ، سرم را انداختم پایین و رفتم به سمت در اتاق . تو دلم گفتم : اگه توله سگ خودتم کف پاش صاف بود همینو می گفتی ؟ نمی دانم امربر های دکتر حرف تو دلی مرا چگونه شنیدند چون از پشت سر یقه مرا چسبیدند که کجا ؟ بعد هم دو روز بازداشت تو همان جا و پاک کردن توالتها و اعزام به پادگانی دور از تهران برای آموزش نصیبم شد .
بعد از سربازی وقتی تو دانشگاه قبول شدم یک نفر با پوشه ای که عکس من روی آن منگنه شده بود آمد به محل زندگیم که در باره من تحقیق کند و ببیند صلاحیت دانشجو شدن دارم یا نه . همان موقع تو خانه همسایه بودم و خودم در را باز کردم . طرف سوالاتی پرسید که همه را به نفع خودم جواب دادم و وقتی می خواست برود تو دلم گفتم : اگه شعور داشتی می فهمیدی صاحب اون عکس خودمم . نمی دانم او حرف تو دلی مرا چطور شنید که برگشت و کشیده محکمی زد تو صورتم . یک سال صبر کردم تا دوباره دانشگاه قبول شدم .
کم کم داشتم معنای حرف پدرم را می فهمیدم . او همیشه می گفت که من آدم ذهنی هستم اما مثل خروس بی محل ، بی موقع عینی می شوم و شر بپا می کنم .
یک روز تو دانشگاه ، استاد مطلبی را غلط درس داد . تو دلم گفتم : وقتی درجه و دکترای کیلویی بدهند همین می شه دیگه . استاد ، مقام نظامی و مدیرعامل همان روزنامه ای بود که من در آن کار می کردم . نمی دانم حرف تو دلی مرا او چطور شنید چون هم با بهانه ای احمقانه از روزنامه اخراجم کرد هم دو بار دیگر مجبور شدم آن درس را با خودش بگیرم تا پاس کنم .
من چه کنم که مردم حرفهای تودلی مرا می شنوند . امروز هم رفته بودم دادگاه تا زنم را که مبتلا به جنون ادواری است طلاق بدهم . قاضی تا چشمش به زن جوان ، زیبا و سفید روی من افتاد لحظه ای خشکش زد . تا دقایقی چنان به زنم نگاه می کرد که بیچاره سرخ شده بود و جرات نمی کرد سرش را بلند کند . بعد به من پرید که : مردک ! حیف این زن نیست که اذیتش می کنی ؟ وقتی تا قرون آخر مهریه شو ازت گرفتم و همین الآن حکم طلاقو صادر کردم و دادم بندازنت زندون می فهمی با دختر پنجه آفتاب مردم چطور باید رفتار کنی . تو دلم گفتم : ای بدبخت هرزه ! این هنوز زن منه . هنوز شوهر داره . تازه دیوونه ادواریه . دستت بهش بخوره چنان گازت می گیره که تا آخر عمرت به یاد هیچ زنی نیفتی .
نمی دانم قاضی حرف تو دلی مرا از کجا شنید که دستور داد نگهبانها با دستبند و باتوم از من پذیرایی کنند و به اتهام تهمت و اهانت به قاضی در حال ماموریت بیاورندم به این خرابشده تا تکلیفم معلوم شود . حالا تو بگو چیکار کردی رفیق ؟
منبع:وبلاگ خرچنگ قورباغه