نام و نامگزيني شخص يا مکانها براي انسان به عنوان يک ارزش معنوي تلقي ميشود. اصولا در انتخاب نام مکانها عوامل متفاوتي دخيل هستند. گاهي نام مکاني برگرفته از موقعيت جغرافيايي آن است و گاهي مردم نام يک شهر را بر اساس دلايل فرهنگي اجتماعي انتخاب ميکنند. همچنين نگاه مردم به يک محل يا مکان نيز ميتواند بر نامگزيني مکان تاثير بگذارد.
به گزارش مردم سالاری، ناظران معتقدند سيستم نهايي نامگذاري چه بر فرزندان و چه بر فضا، سيستمهاي هويتساز و ايجاد حافظه و به خصوص حافظه جمعي هستند و براي آنها بايد يک نظام سياستگراي فرهنگي وجود داشته باشد. در ايران سه سيستم نامگذاري براي فرزندان وجود دارد. مذهبي (شيعه و سني و اقليتها)، ملي باستانگرايانه و قومي و محلي. بعد از تلاش در ابتداي انقلاب و پيش از آن، دولت دخالت در آن زمينه را رها کرد هر چند سياستهايي را براي جلو انداختن نوعي نامگذاري پيش برد. اما در زمينه نامگذاري فضاها، سياست ايدئولوژيک به شدت انجام شد و نتايج چندان جالبي جز در مورد شهدا نداشت. انتخاب نامها همواره به اختيار مردم صورت نميگرفت و با فرايند دولت ملت سازيها، دولتها سعي در اعمال نفوذ در اين فرايند ميکردند. براي نمونه در دورهاي سياست يکسانسازي فرهنگي در حال پيادهسازي بود، نام بسياري از شهرها طبق ايدئولوژي شعوبيه پياده ميشد. در واقع ناميکه مردم براي شهرها انتخاب کرده بود توسط افکار شعوبيه به نامهاي ديگر تغيير پيدا ميکرد. اوج اين تغييرات در دوره رضاشاه بود. دکتر ناصر فکوهي، انسان شناسان برجسته کشور معتقد است که هيچ نظام هژمونيک قدرت از سادهترين و غيرکاراترين آنها تا پيچيدهترين و کاراترين آنها را نميتوان يافت که به شدت تمايل بر کنترل فرايند نامها و نامگذاريها نداشته باشد. در اين زمينه گفتوگوي مفصلي را با دکتر ناصر فکوهي از انسان شناسان برجسته کشور و استاد دانشگاه تهران انجام دادهايم. فکوهي دکتراي انسانشناسي سياسي خود را در سال 1373 از دانشگاه پاريس دريافت کرد. وي آثار متعددي در حوزه انسانشناسي اعم از تأليف و ترجمه دارد. از مهمترين تأليفات وي ميتوان به کتابهاي تاريخ انديشه و نظريههاي انسانشناسي، انسانشناسي شهري و پارههاي انسانشناسي اشاره کرد. مشروح گفتوگوي«مردمسالاري» با دکتر فکوهي را ميخوانيد:
آيا مردم در انتخاب نام شهرهاي خود و فرزندانشان بايد کاملاً مختار باشند؟
در نظامهاي قانوني مختلف پيش بيني در اين زمينه وجود دارد. در اين نظامها قوانين بالاسري، درازمدت و راهبردي (در درجه نخست قانون اساسي و ساير قوانين راهبردي) و سپس قوانين در ردههاي مختلف موضوع را مديريت ميکنند بنابراين اينکه گفته شود «مردم» بايد مختار باشند يا «کاملا» مختار باشند، به خودي خود معناي چنداني ندارد. پاسخ اين سوال در رده اول و در لايههاي سطحي مسلما مثبت است، اما هيچ نظام دموکراتيکي در جهان نمييابيم که اختيار نامگذاري را به طور کامل در اختيار کنشگران قرار دهد و اصولا به نظر من چنين کاري نه معقول است و نه امکانپذير. وقتي هيچ نظامي يا حتي ميتوانم بگويم هيچ جامعهاي در جهان نمييابيد که حتي در حوزه خانواده نامگذاري را مطلقا آزاد کرده باشد، چگونه ميتوان انتظار داشت در حوزههاي عموميو فراگيرتر چنين چيزي امکان داشته باشد؟ بنابراين براساس نسبيت بايد جلو برويم و نامگذاريها از منطقي راهبردي و درازمدت از يک سو و از منطقي تاکتيکي کوتاه مدت از سوي ديگر تبعيت کنند. همان کاري که تقريبا در همه جهان ميشود. البته رژيمهاي ديکتاتوري، توتاليتر، يا بسيار ايدئولوژيک هنوز از منطقهاي قديميتري تبعيت ميکنند که گاه بسيار غيرعقلاني هستند. اما تعداد اين رژيمها به شدت رو به کاهش است و اينکه بتوانند در آيندهاي نه چندان دور باقي بمانند، به نظر من چندان قابل تصور نيست. من در نامگذاري از اصل هويتي يک پهنه دفاع ميکنم. در ايران همانگونه که بارها گفتهام در نامگذاريهاي خويشاوندي سهگونه نامگذاري هويتي محلي- قومي، مذهبي و ملي باستاني، انجام ميگيرد که هر سه مشروعيت دارند. اما جامعه نيز بايد به ظرفيت قابل دفاعي رسيده باشد که بتواند به صورت عاقلانهاي از اين نامگذاريها استفاده کند.
براي نمونه امروز ميبينيم که گروهي از پان ايرانيستها، اساميعجيبي را در تاريخ ايران باستان، گاه حتي براساس منابع نه چندان قابل اعتمادي پيدا ميکنند و بر فرزندان خود ميگذارند. آيا اين رويه لزوما به سود کودک به خصوص در دوران بزرگي وي خواهد بود؟ همين را به صورتهاي ديگري ميتوان در مورد نامگذاريهاي قومي هم گفت. به عنوان مثال در کشوري که مغولها آن را به ويراني کشيدهاند و نام برخي از آنها در حافظه تاريخي مردم ثبت شده تا چه حد ميتوان از نامهاي قوميترکي - مغولي براي کودکان استفاده کرد و مثلا نام آنها را «چنگيز» يا «هولاکو» گذاشت؟ يا در زمينه مذهبي من به شخصه با استفاده از نامهايي که به رغم مذهبي بودن ايجاد حساسيت کنند، موافق نيستم. در هر سه اين حوزهها به تعداد بسيار زيادي نامهايي وجود دارد که حساسيتزا نيستند و آينده بهتري را براي کودک فراهم ميکنند. در مورد مکانهاي عمومي مساله بسيار مشکل تر است. به نظرم در اين زمينه بايد از اجماع کامل مثلا نام شهيدان به سوي اجماعهاي هرچه بزرگتر رفت؛ مثلا نام شاعران و نويسندگان بزرگ تاريخي ايران و منطقهاي و قوميو در استفاده از نام سياستمداران و کساني که به نوعي با ايدئولوژي پيوند سخت خوردهاند و بنابراين هميشه دوستان و دشمنان زيادي دارند، با احتياط زياد استفاده کرد. بايد دقت کنيم که خود جامعه هم با ظرفيتهايي که در خويش رشد ميدهد، اين روند را تا حد زيادي روشن ميکند. از اين رو به گمانم نبايد با ارادهگرايي سياسي تلاش کرد از جامعه جلو زد و تمايلات خود را به آن تحميل کرد زيرا در اين صورت نتايچ معکوس ميگيريم.
شما معتقديد که به غيرموفقيت در طرح نامگزيني شهدا براي فضاها، همچنان نگاه ايدئولوژيک گذشته براي انتخاب فضاها پابرجا است. چه ساز و کاري را براي تغيير اين رويه پيشنهاد ميکنيد؟ آيا مطالبات مردمي ميتواندآغازگر اين تغييرات باشد؟
من با چنين قاطعيتي نميتوانم صحبت بکنم. بسياري از اساميکه در حوزه عموميدر ايران به کار گرفته شدهاند ايدئولوژيک نيستند، يا دستکم با ايدئولوژي رسميفاصله دارند، براي مثال نگاه کنيد به اساميفضاهايي با نام دکتر فاطمي يا تختي يا نامهاي تاريخي، مثل شاعران بزرگ تاريخي ايران و حتي شاعران و ادبيات معاصر. درست است که از بسياري از نامها خبري نيست و جنبه تابويي پيدا کرده اند، اما در اين زمينه بايد به حساسيتها و اختلافات در ميان مسئولان و جناحها و حتي مردم توجه داشت. البته من به سختي با نامگذاري با اهداف سياسي مثلا ضربه زدن به يک کشور ولو آنکه به ما در گذشته يا امروز ضربه زده باشد، مخالفم. چون بايد توجه داشته باشيم اين کار با عرف بينالمللي سازگار نيست و واکنشهايي را نيز ايجاد ميکند. اما نبايد فراموش کنيم که زخمها هم تازه هستند و انتظار اينکه در يک نظام پسا انقلابي به صورتي رفتار شود که گويي صد سال از يک انقلاب اجتماعي گذشته است، کار درستي نيست. به گمان من بهترين راه، حرکت معتدلانه به سمت اعتدال و جدا شدن از ايدئولوژي است که نه با مذهب ما خوانايي دارد و نه با سنتهاي ما. همين ايدئولوژي زدايي بزرگترين خدمتي است که ميتوان در راه آمادهسازي براي ايجاد زمينههاي نامگذاري مناسب انجام داد. زماني به دلايلي در مدتي کوتاه نظامهاي سنتي ما به وسيله برخي از انديشمندان که اتفاقا خودشان تخت تاثير ايدئولوژيهاي غربي و حتي چپ روسي بودند به شدت ايدئولوژيزه شد و اين امر به نوعي به يک هنجار تبديل شد که ريشهاي در تاريخ و سنت ما ندارد و سپس چنان اين ايدئولوژيزه شدن جا افتاد که امروز ديگر نميتوان به سادگي از آن دست برداشت. و البته نامهايي که از اين سيستم بيرون ميآيد، پايدار نيستند. اما بهتر است حساسيت به خرج نداد و گذاشت که اعتدال در عمل خود را به مثابه بهترين روش جا بيندازد. منظور شما از مطالبه اگر مطالبات قانوني و آرام از طريق شوراهاي شهر که مسئوليت اين نامگذاريها با آنها است باشد، من موافقم. اما اگر منظور از مطالبات نوعي ايجاد تنش و راديکاليسم براي تغيير نامها به هر روشي که از قانون فاصله بگيريم يا مردم را در مقابل هم قرار بدهيم باشد به شدت با اين کار مخالفم زيرا اين را هم نوعي ايدئولوژيزه کردن جامعه، سنت و فرهنگ و دين ميدانم که نتايج مشابهي در بر خواهد داشت.
از نظر شما، تغيير نام شهرها بنا به درخواست مردم شهر، همچون بازگرداندن رضايه به اروميه يا باختران به کرمانشاه موجبات همگرايي ميشود يا واگرايي؟ و آيا در خصوص تغيير نام فضا بايد هراسناک برخورد کرد؟
همانگونه که گفتم در مسائلي همچون نامگذاري مساله صرفا اجماع در يک مقطع زماني مطرح نيست بلکه بايد، موضوع را به صورت چشمانداز و در ميان و درازمدت ديد. برخورداري از نظر متخصصان تاريخي و اجتماعي تقريبا هميشه ضروري است و نميتوان موضوع را به آراي عمومي واگذار کرد. اين از مواردي است که من معتقد نيستم که دموکراسي اکثريتي، يعني نظر اکثريت و رايگيري در اين موارد چندان روش مناسبي باشد. هر چند که نهايي کردن يک نظر يا يک نامگذاري بهتر است از طريق نهادهاي دموکراتيک محلي نظير شوراهاي شهري به تاييد برسد. در نتيجه، وقتي مطالبهاي مطرح ميشود بايد آن را به بحث دموکراتيک گذاشت و دربارهاش اجازه داد که نظرها عنوان شوند و تا جايي که ممکن است فضايي ايجاد کرد که افراد مختلف با ديدگاهها و دانشهاي متفاوت بتوانند در مورد نامگذاري اظهارنظر کنند. تصميمگيريهاي شتابزده و از سر واکنش يا عاطفي برخورد کردن بدترين کاري است که ميتوان انجام داد. بارها در تاريخ معاصر شاهد آن بودهايم که چنين روشهايي در نامگذاريها اتفاق افتاده است که ناميرا بر جايي گذاشتهاند يا از جايي حذف کردهاند، زيرا در يک مقطع خاص اتفاقي افتاده است. ما بايد بدانيم که فضا و روابط انسانها با آن امري بسيار جدي است، يعني بخشي اساسي از حافظه ما، آن هم حافظه روزمره و تکرار شونده ما است که تغيير آن ميتواند آسيبزا باشد. دو نکته ديگر را هم در پرسش خود مطرح کرديد که ميخواهم درباره آنها، صحبت کنم. نخست همگرايي يا واگرايي و دوم مساله ايجاد هراس به دليل نامگذاريها. در مورد اول بايد بگويم که نامگذاري به خودي خود نه ايجاد واگرايي ميکند و نه ايجاد همگرايي. آنچه اين فرايندها را ايجاد ميکند بالا رفتن سرمايههاي اجتماعي و فرهنگي و کاهش اختلافهاي ناشي از نابرابري در جامعه به خصوص به دليل تفاوت در سرمايه اقتصادي است. وقتي افراد با يکديگر تفاوت اقتصادي بالايي دارند (معمولا بيشترين حد بين کمترين درآمد و بيشترين درآمد را در يک ساختار توسعهيافته يک به هفت در نظر ميگيرند، در حالي که در برخي از کشورهاي در حال توسعه اين نسبت ميتواند به يک به صد يا بيشتر هم برسد)، نميتوانند سبکهاي زندگي نزديک به يکديگر يا همگرا داشته باشند و بسيار از هم فاصله ميگيرند و اين امر به شدت به سرمايههاي اجتماعي و چگونگي انباشت و توزيع اين سرمايه ضربه ميزند. بنابراين نبايد اين توهم را داشت که با گذاشتن يک نام يا با برداشتن آن ميان مردم همگرايي يا واگرايي ايجاد ميشود. يعني در شرايطي که اين مردم نسبت به هم اعتماد ندارند و به دلايل مادي و ذهني با هم فاصله دارند، نامها نميتوانند تاثيري بر چيزي داشته باشند.
اما نکته بعدي در مورد ايجاد هراس يا آنچه بهتر است موقعيتهاي پارانويايي ناميد. من اغلب اين موقعيتها را با موقعيتهاي اتوپيايي در يک ديالکتيک قرار ميدهم به اين معنا که گروهي تصور ميکنند با يک اقدام، يک سخن، يک نوشته و در اينجا يک نامگذاري ميتوانند به سرعت يا نسبتا با سرعت به هدف مورد نظرشان برسند (رفتار اتوپيايي) مثلا اگر نام خياباني را بر اساس يک شخصيت قومييا محلي بگذارند به بالا رفتن هويت محلي يا قومي کمک ميکنند و گروهي ديگر برعکس به صورتي گاه بيمارگونه هميشه هراس دارند که هر کاري ولو کوچک سبب به وجود آمدن چرخهاي از مشکلات و خطرات بشود که تا نقطه نامعلومي کار را به تنش و آشوب بکشاند، اين تفکر پارانويايي است که باز در رابطه با مثال نامگذاري، تصور آنها اين است که استفاده از يک نام محلي يا قومي، يا از نام اين يا آن شخصيت، يکباره گرايش به او را بالا ميبرد و همه چيز را در فرايندهاي فکري جامعه تغيير ميدهد. اما کافي است که نگاهي به گذشته سي چهل ساله کشور خودمان بياندازيم. اينکه برخي از نامها تقريبا در همه شهرها و خيابانها و مغازههاي ما تکرار ميشوند و برخي ديگر تقريبا يک بار هم بر هيچ محلي گذاشته نشده است، آيا واقعا بر سرنوشت آن شخصيتها، آن انديشهها و گرايشها کوچکترين تاثيري گذاشته است؟ به نظر من پاسخ روشن است، اگر تاثيري بوده باشد، دقيقا معکوس بوده، يعني نامگذاريهاي زياد باعث دافعه شده و جلوگيري از نامگذاري تاثير واکنشي مثبت را بالا ميبرد و در هيچ يک از اين دو مورد ما تاثيري مناسب از لحاظ اجتماعي سروکار نداريم.
هويت را نميتوان فارغ از رابطه آن با زمان و فضا درک کرد. به نظر لينچ فضا بايد داراي هويتي قابل ادراک و شناسايي، به ياد ماندني و واضح باشد. آيا ميتوان درک کرد تمام هويت يک فضا از يک فرهنگ باشد و نام فضا از فرهنگي که سنخيتي با آن ندارد انتخاب شود؟ اين اتفاق باعث ايجاد دوگانگي نميشود؟ مردم خود را به ناميخطاب کنند و مرکز آنها را به نامي ديگر.
نظامهاي بيرون آمده از دولت - ملتها از قرن نوزده تا امروز دقيقا از همين روش براي دو فرايند «دولتسازي» و «ملتسازي» استفاده کردهاند. يعني ايجاد هويتهايي که لزوما وجود خارجي نداشتهاند، ايجاد گذشتهها و سرنوشتهاي آتي که در بخش بزرگي از خود خيالي هستند، تا بدينوسيله ميان مردمي که بايد به آنها مشروعيت بدهند انسجام ايجاد کنند. ممکن است ما از زاويه ديد قدرت مرکزي اين کار را کاملا مشروع و درست و ضروري بدانيم، و از زاويه ديد هويتهاي پيراموني درست برعکس آن را ناشي از زور و برخلاف هويتهاي واقعي و تلاش براي از ميان بردن اين هويتها تلقي کنيم. اما در هر دو حالت نبايد نکته اي اساسي را از ياد برد. اولا هويتها و مردم پيراموني بايد در نظر بگيرند که نميتوان «دولت» و «ملت» خواست و از مزاياي آن استفاده کرد، ولي حاضر نشد استراتژيهاي هويت سازي ناشي از ايجاد آنها را نپذيرفت. ممکن است حال پرسيده شود چه مزيتي؟ و بايد گفت که اگر عقلاني فکر کنيم ميبينيم در جهاني که سراسر آن از دولت - ملتها تشکيل شده، نداشتن يک دولت و يک ملت، بزرگترين فاجعه اي است که ميتواند بر سر يک مردم بيايد. نگاه کنيد به سرنوشت مردماني که امروز در جهان معروفند به «مردمان بدون دولت». پس داشتن دولت و ملت هر اندازه هم با ساختارهاي آمرانه همراه باشد، که لزوما هست، در جهان کنوني ناگزير و ضروري است براي آنکه بتوان رشد کرد و با فرايندهاي توسعه حتي در سطوح محلي و منطقهاي همگام شد. اما از ديدگاه دولت مرکزي هم بايد به اين نکته توجه داشت، که تلاش براي از ميان بردن هويتهاي محلي از طريق سياستهاي شبيهسازي و يکسان کردن فرهنگها (که در قرن نوزدهم بسيار رايج بود) امروز ديگر نه تنها تاثيري ندارد بلکه درست به نتايج معکوس ميرسد. اعتماد به مردم پيراموني و توضيح دادن مرتب و دقيق به آنها در مورد نياز وجود رابطه پيرامون - مرکزي و تاثير متقابل اين دو بر هم و همگرايي آنها با صبوري و بالا بردن انعطاف و بردباري، تنها راهي است که وجود دارد تا بتوان به هر دو قطب اين رابطه کمک کرد تا به سود مردم عمل کنند. سياستهاي نامگذاري از اين لحاظ مهم هستند، اما بايد با دقت مديريت شوند و هوشمندانه تعيين شوند و به اجرا برسند.
آيا به نظر شما هزينه تشكيل پديده دولت - ملت را بايد يك طرف قضيه پرداخت كند؟ همه داشتههاي فرهنگي يك طرف از جمله تاريخ، جغرافيا و نامهاي هويتي يك طرف حذف بشوند و به جاي آنها نام هايي كاملا بيگانه بنشينند؟ مثلا كريمخان تقديس ميشود اما شيخ سلمان کعبي كه با سه قدرت استعماري جنگيد نامش محو بشود؟ كريم خان كه در برابر دريافت كمك انگليسيها ( تحويل كارخانه يخ در بوشهر) حاضر ميشود به كعبيها حمله كند. يا اشخاصي مثل شيخ جابر بن مرداو كه طبق اسناد در محمره يك تنه در برابر استعمارگران ايستاد.
بدون شک چنين نيست. بلکه بايد با سياستي دقيق اين موضوع را مديريت کرد. مشکل در ايران با پهنه گسترده و تاريخ طولاني آن است.
اغلب حتي مدعيان تاريخ شناسي از آن اطلاع درست ندارند و تاريخ ايران را صرفا تاريخ ايران مرکزي ميدانند، در حالي که اين تاريخ مرکزي خود هميشه به تاريخ پيراموني وابسته بوده است.
از اين گذشته تاريخ ما در بسياري موارد نيز از بخش غربي فلات (بينالنهرين) يا بخش شرقي آن (هند) تاثير گرفته است. اين در حالي است که اين گروههاي کم اطلاع، تصور ميکنند ميتوانند بدون هيچ هزينه و به سادگي تاريخ ايران مرکزي و بهتر است بگوييم تصور خود را از اين تاريخ، مورد اجماع همگان بدانند و براساس اين اصل موضوعه کارها را پيش برند. اين روشن است که اگر روش ما چنين باشد بسيار ساده ميتوانيم مسائل را مديريت کنيم چون نيازي به شناخت ظرافت روابطي که ايران را در طول شش هزار سال تاريخ ساخته نداريم و چند روند و روايت عام را جلوي خود گذاشته و بر آن اساس جلو ميرويم. اما چنين کاري ممکن نيست. تاريخ ايران نه تنها تنوع زيادي داشته است، بلکه خود ترکيبي است از تاريخ دولتها و فرايندهاي سياسي، فرهنگي، اقتصادي و اجتماعي بيشمار. حال اگر خواسته باشيم اين فرايندها را دستکم به مثابه يک استراتژي دولت - ملت در يک يا چند روايت اصلي گرد آوريم، کار به اين سادگي نيست و بايد سياست مرکزي و استرتژيک ساخت هويت ملي، در تضاد با سياستهاي پيراموني رابطه هويتهاي محلي با هويت ملي و هويتهاي پيراموني با يکديگر قرار نداشته باشد.
مثال ميزنم در نمونههايي که شما به آنها اشاره کرديد، ارجح دانستن يک «قهرمان ملي» بر يک «قهرمان محلي» ممکن است تنشي ايجاد کند که هر دو قهرمان را در نگاه ديگري از اعتبار بيندازد. در حالي که اصولا نيازي به اين کار نيست. اما براي اينکه موضوع را درک کنيم ابتدا بايد از منطق «قهرمانسازي» در تحليل عميق فرهنگي بيرون بياييم، نه اينکه خود را مثل مردم عادي به حکايت و روايتهاي نيمه واقعي و نيمه داستاني بسپاريم. به عبارت ديگر قرار نيست همه کساني که از آنها تجليل ميشود، هيچ خطايي نکرده باشند يا به مثابه «شخص» مورد تجليل قرار بگيرند. هويت ساختن، نياز به بازيگراني دارد که بتوانند «حافظه ملي» را به مثابه يک برساخت ايجاد کنند. از اين رو بايد وارد اين مبادله ميان نظامهاي مرزي و پيراموني با يکديگر شد و به يک اعتدال دست يافت که به نظر من کاري سخت اما شدني است. باز هم تکرار ميکنم، آنها که تصور ميکنند ميتوانند اين فرايند مبادله و ايجاد اعتدال حافظهاي بسيار سخت را با کنار گذاشتن بخشي از حافظه يا با ايجاد فرايندهاي تصنعي «فراموشي تاريخي» دور بزنند، سخت در اشتباه هستند، اينگونه تلاشها براي نابود کردن حافظه، اغلب به تقويت آن و تقويتش در جهتي ضد حافظه مرکزي همراه است که کار را دو چندان مشکلتر ميکند.
پس از ورود گفتمان دموکراتيک در فضاي سياسي دولتها، آيا مردم ميتوانند خواستار تغيير نام شهرها شوند؟
گفتم که فضاي دموکراتيک را نبايد در معناي «راي اکثريت» ديد. اين بدترين تعبيري است که ميتوان از دستاوردهاي دموکراتيک کرد. يعني چون ما «بيشتر» هستيم بنابراين بايد سخن ما به کرسي بنشيند. بهتر است ما از اين ديدگاه نسبت به دموکراسي بيرون بياييم و دموکرسي را بيشتر در معناي «دستاوردهاي دموکراتيک» ببينيم، يعني به وجود آمدن فضايي براي آزادي بيان و مبادله فکري و رسيدن به اجماعهاي نسبي و بالا بردن بردباري. در اين حالت ممکن است دقيقا ما به دلايلي در برخي از موارد حتي نظر اقليت را بر اکثريت ترجيح بدهيم و متوجه باشيم که بهتر است که آن را اعمال کنيم. اصولا در برداشتهاي جديد از جامعه ما آن را به اکثريت و اقليت تقسيم نميکنيم بلکه از اقليتهاي متعددي سخن ميگوييم که در کنار يکديگر زندگي ميکنند و بنا بر مورد با يکديگر ايجاد جماعتهاي عقيدتي، استراتژيک، رفتاري و غيره ميکنند. اگر اين ديد انعطافآميز نسبت به دموکراسي را داشته باشيم ديگر دموکراسي را به معني تحميل نظر اکثريت نخواهيم ديد. وگرنه ديدگاهمان صرفا «ايجاد اکثريت» خواهد بود. اين بلايي است که در اغلب کشورهاي جهان سوم بر سر دموکراسي آمده است و از طرق مختلف مثل خريدن راي، دادن امتياز، باج دادن و فساد، به اکثريتهايي ميرسند که بتوانند در حقيقت نظر يک اقليت قدرتمند را با سوءاستفاده ابزاري از آدمهاي ديگر به کرسي بنشانند.
پذيرش خواسته مردم آيا موجب همگرايي اقوام با مرکز ميشود؟ اصلا بحث بر سر مطالبه اکثريت نيست. شهري پيش و حين حکومت شاهنشاهي ناميرسميداشته و در زمان ديکتاتوري شاه، نام شهرها، صدها روستا و حتي نهرها و رودخانه و کوه و تپه و دشت را تغيير ميدهند. حال مردم خواهان بازگرداندن و لغو مصوبه رژيم شاه ميشوند. آيا در اين خصوص هم بايد با احتياط وارد شد و نبايد تن به خواسته مشروع همه مردم شهر داد؟ آن هم نامهايي که نه ضد وطني هستند و تنها طنيني مثلا کردي، عربي، ترکي و... دارند.
به نظر من دليل اينکه چنين مخالفتهايي ميشود، قدرت گرفتن جريان پان ايرانيسم جديد و طرفداري از رضا شاه بين گروهي از روشنفکران و دانشگاهيان ايران است. اين جريان در حال حاضر البته با چنين ناميکار نميکند و دفاعش از سياستهاي رضا شاه را نيز با احتياط بسيار زياد انجام ميدهد، اما بيشتر براي آنکه گفتمان خود را جا بيندازد به همه کساني يا گفتمانهايي که مليگرايي افراطي و باستانگرايي را مورد نقد قرار ميدهند، حمله کرده و تلاش ميکند با استفاده از مسائل و مشکلات مقطعي کشور( براي مثال اختلاف ايران با ترکيه يا با عربستان سعودي)دست به حمله به گفتمانهاي مدرن فرهنگي که از همگرايي فرهنگها دفاع ميکنند، بزند و در زير پوشش آن از ملي گرايي که امروز در سراسر جهان ايدئولوژي گروههاي راست گراي فاشيستي و به شدت اسلام هراس است دفاع کند. قدرت اين گروههاي روشنفکري و دانشگاهي و ارعابي که از لحاظ فکري در نظام گفتماني ايران ايجاد کرده اند به برخي از هراسها که به دورانهاي پيشين مربوط نميشود، يعني زماني که امنيت و ثبات کافي در کشور وجود نداشت، دامن ميزند. نبايد نفي کنيم که در ابتداي انقلاب يا حتي در دهه 1350 ما با مشکلات قوميسر و کار داشتيم که ميتوانستند امنيت کشور را تهديد کنند. اما با ثبات کشور و با رشد سرمايه فرهنگي خوشبختانه اکثريت مردم ايران، امروز از اينگونه گفتمانهاي خطرناک، فاصله گرفتهاند و هويتهاي محلي را در تضاد با هويتهاي مرکزي نميدانند. اما اين گروههاي روشنفکرانه با هالهاي که به گرد خود ايجاد ميکنند و با قرار دادن خود در موضع «مدرنيته» که به شدت از آن فاصله دارند و همچنين با پيش گرفتن سياستهاي ارعاب که مدل خود را از نظام رضا شاهي و دوره پيش از انقلاب گرفتهاند، بر برخي از مسئولان تاثير ميگذارند و آنها را به سمت ايدئولوژي خودشان جذب ميکنند. اين در حالي است که اين گفتمانهاي مليگرايي افراطي نه تنها از لحاظ داخلي خطرناک هستند بلکه ما را از لحاظ بينالمللي نيز با دشمنان هر چه بزرگتري روبرو ميکنند. مشکل کشورهايي مثل ترکيه و عربستان سعودي در طول سي سال اخير دقيقا پيروي از سياستهاي مشابهي بوده است که آنها را از لحاظ داخلي و خارجي با بن بست روبرو کرده است. همين سياست را امروز دولت اسرائيل با شدت بسيار زيادي دنبال ميکند که قالب آپارتايدي دارد، اما از لحاظ محتوا همان ملي گرايي افراطي و قومياست. همه کساني که از ملت بزرگ عرب، ملت بزرگ ترک، ملت بزرگ يهود و ... سخن ميگويند درست مثل کساني که در اروپا پيش از جنگ جهاني دوم يا پس از آن از ملت بزرگ آلمان يا ملت بزرگ فرانسه و ملت بزرگ بريتانيا سخن ميگفتند يا ميگويند، جز ويراني و دشمني و نابودي براي کشورهايشان چيزي به ارمغان نياوردهاند و اين فرايندي است که بايد در ايران تا حد ممکن از آن فاصله گرفت. ما فرهنگهاي بسياري داريم که مجموع آنها در يک همسازي چند هزار ساله ايران را به وجود آورده اند و سياستهاي نامگذاري يا هويتي هوشمندانه از محورهاي اصلي تداوم اين انسجام فرهنگي بوده است. بنابراين به نظرم اينکه همه چيز را از چشم مسئولان ببينيم درست نيست، مشکل مسئولان تبعيت از کساني است که به شدت طرفدار سرمايه داري نوليبرال غرب، گرايشهاي راست افراطي و مليگرا هستند و تمام آرزويشان آن است که ايران براي مثال جاي عربستان سعودي يا ترکيه را در منطقه بگيرد و با آمريکا وارد رابطه شود و اين رابطه را کليد همه مشکلات کشور ميپندارند. البته وجود رابطه و دوستي با همه همسايگان و قدرتهاي بزرگ بسيار هم خوب است و به همين دليل ما از برجام دفاع کرديم اما رابطهاي که در آن حقوق ژئوپليتيک کشور و استقلال آن حفظ شود و حفظ اين حقوق در ايران کنوني و آتي بستگي کامل به حفظ و تقويت حقوق اقليتها به طور عام و اقليتهاي قوميبه طور خاص دارد درست همان طور که هر قدمي در راه تخريب هويتهاي قوميدر ايران روي مدل باستان گرايي يا پان ايرانيسم برداشته شود، ما را بيشتر و بيشتر به خطر تجزيه و از ميان رفتن انسجام کشور نزديک ميکند. نهايت اينکه اين گروهها با تغيير اسامياي که دولت شاهنشاهي گذاشته مخالفند نبايد باعث شگفتي کسي شود چون من معتقدم گروههاي پان ايرانيستي جديد در ايران دقيقا هنوز طرفدار نظامهاي پيش از انقلاب و به خصوص پهلوي اول هستند و کوچکترين انتقادي را نسبت به آن نميپذيرند و اين سياست تغيير نامهاي محلي و قوميرا نيز گامي بسيار مثبت ميدانند و اغلب آن را با سياست فرهنگستان براي ساختن واژگان فارسي جديد مقايسه ميکنند که کاملا بي ربط و قياس معالفارق اما به شدت پوپوليستي و سادهانگارانه است و مردم عادي خيلي زود ميتوانند با آن متقاعد شوند که همان طور که ما در زبان فارسي جديد از لغات خارجي استفاده نميکنيم (که امري بسيار مثبت است) سيستمهاي نامگذاري غير فارسي هم در همه جا بايد فارسي شوند که کاملا غلط است و نه تنها شدني نيست بلکه واکنشهاي تندي در پي داشته و دارد و جا نخواهد افتاد.
چه عواملي باعث ميشود دولتها در فرايند نام گزيني دخالت کنند؟
دلايل بيشماري وجود دارد که بنا بر دولت و دوراني که در آن زندگي ميکنيم متفاوت است. مفهوم نامگذاري اصولا با به وجود آمدن دولتهاي ملي يعني در مدرنيته اهميت يافت، زيرا «مکانهاي عمومي» يا «فضاهاي عمومي» رو به ازدياد گذاشتند، وجود مردم به رسميت شناخته شد و از اين رو، لازم بود که اين مکانها و فضاها ناميداشته باشند. بنابراين فرايند نامگذاري مدرن يک فرايند دموکراتيزاسيون فضا و مشروعيت يافتن «ملت» يا مردم نيز بوده است. کوچه و خيابانها در دوران باستان و تا دوران مدرن نامي نداشتند يا نامشان بر اساس نقطه قدرتي که در آنها قرار داشت مثلا حاکميکه در آن مينشست تعيين ميشد که «نام» رسمينبود. پس نامگذاري به خودي خود يک فرايند دموکراتيک است. اما قرن بيستم به دليل اينکه به شدت ايدئولوژيک است، و فرايند ملت سازي و دولت سازي را به سوي ايدئولوژيک شدن ميبرد، به صورت گستردهاي از فرايندهاي نامگذاري براي اين هدف استفاده ميکند واين امر را در سراسر جهان از طريق استعمار که از قرن قبل وارد فاز نهايي خود شده، گسترش ميدهد. امروز اما، فرايند نامگذاري کاملا ايدئولوژيک است، هر چند که بنا بر کشور و فرهنگ، به صورتهاي مختلفي «زيباسازي» شود. کشورهاي توسعه يافته که يک سياست بسيار هوشمندانه را در نامگذاريها به کار ميبرند، بيشترين تاثير ايدئولوژيک را نيز ميگذارند و اين فرايند را به «دموکراتيکترين» شکل ممکن نشان ميدهند، اين در حالي است که کشورهاي در حال توسعه به خصوص ديکتاتوريها، نه تنها به سطحي و مسخره ترين شکل ممکن نامگذاري ميکنند، بلکه اين نامگذاريها هم آشکارا دولتي و غير مردمي تلقي شده و اثري جز به شکل معکوس بر مردم ندارد.
آيا اين دخالتها تبعاتي به دنبال دارد يا پيامدهاي مثبتي هم دارد؟
تبعات بنا بر مورد متفاوت است، در کشورهاي دموکراتيک با پيشينه طولاني، ايدئولوژيزاسيون بسيار بهتر و عميقتر عمل ميکند. در حالي که در کشورهاي در حال توسعه تبعات اغلب منفي است. اين درست مثل رفتارهاي سياسي دراين دو گونه از کشورها است. در گروه اول ما با اعمال خشونتي به قول بورديو نمادين سر و کار داريم که به شدت موثر است و قدرت بازدارندگي دارد در عين حال که به ندرت اعمال ميشود. به عبارت ديگر مردم دست به کاري خلاف قانون نميزنند، چون «ممکن» است که تنبيه شوند. در حالي که در کشورهاي در حال توسعه، به رغم آنکه مردم دائم تنبيه ميشوند و شايد بهتر باشد بگوييم به همين دليل، دائما دست به خلاف ميزنند، زيرا ميزان ممنوعيتها و بايد و نبايدها به شکلي مبالغهآميز زياد و در نتيجه بيمعنا و غير قابل قبول است.
آيا بايد در نامگذاري فضا چشمانداز درازمدت داشته باشيم؟ ميشود اين چشمانداز را شرح دهيد؟
بدون شک، هر اندازه چشمانداز ما طولاني تر باشد به نتيجه بهتري ميرسيم. اما بايد اين چشمانداز طولاني را نه فقط ترسيم کنيم، بلکه براساس آن عمل کنيم. مثالي بزنم. در همين شهر تهران ما نام بزرگترين شاعران خود را بر خيابانهايي گذاشتهايم که بعدها توجهي به رشد و اهميت آنها نداشتهايم. مثل خيابانهاي مولوي، خيام، سعدي و حافظ. اين خيابانها امروز هم وجود دارند و در زمان تاسيس احتمالا چشمانداز طولاني براي آنها در نظر گرفته شده بوده، اما چون اين چشمانداز با سياستي در طراحي شهري همراه نبوده، امروز همه آنها در بخشهايي از شهر قرار گرفته اند که نسبتا سرمايه فرهنگي، اجتماعي و اقتصادي کمتري را در بر دارد. امروز قاعدتا بايد ما بيشترين تمرکز فرهنگي را در خيابانهاي مولوي يا سعدي ميداشتيم که چنين نيست و «کريم خان» مرکز فرهنگي ما شده است. اين در حالي است که در شهرهاي بزرگ نامگذاري با تحول شهري نيز همراه است زيرا دقت ميشود که هر نامي بر هر خياباني گذاشته نشود و تامل و درنگ بيشتري درباره نامگذاريها کرد و سپس آنها را با برنامهريزي و طرحهاي تفصيلي و آينده شهرها، منطبق ساخت. وقتي ما بر خياباني نام ميگذاريم، بايد بتوانيم خود را در يک چشمانداز ده، بيست يا پنجاه ساله، قرار دهيم، آنقدر شاخت از آن جامعه و آن شهر داشته باشيم که بدانيم در آن زمان تقريبا چه وضعيتي را خواهيم داشت و بر آن اساس هم هويت شهر را مديريت کنيم. اينها نکاتي بسيار ظريف و بسيار مشکل از لحاظ مديريت نامگذاريهاي شهري هستند. به همين دليل است که گفتم رويکردهاي هيجاني و شتابزده در نامگذاريها ما را با مشکلات سختي روبرو خواهد کرد. مثلا ضرورت به تغيير نامها در آينده در حالي که اين امر به حافظه تاريخي ضربه ميزند. ايدئولوژيهاي سياسي برداشتي نادرست از نامگذاري دارند و آن را نوعي ضمانت براي جاودانگي خود ميدانند، در حالي که تمام تاريخ دقيق قرن بيستم پيش روي ما است که نشان دهد چقدر نامگذاريهاي جانبدارانه عمر کوتاهي داشتهاند؛ برعکس نامگذاريهاي درست و فکر شده که پايداري داشته اند و هيچ کسي در فکر تغييرشان نبوده است. مثالي از شهر پاريس بزنم. خيابان استالينگراد و مترو استالينگراد به ياد و خاطره نبرد استالينگراد که در آن کمر ارتش آلمان شکست و پيروزي متفقين رقم خورد، نامگذاري شدند و آن هم در زماني که حزب کمونيست، قدرت بزرگي در فرانسه بود. اما از آن زمان تا امروز که مدتها است حزب کمونيست فرانسه تقريبا از ميان رفته است، حتي به فکر کسي هم نرسيده که اين نام را عوض کند، چرا که چشمانداز دراز مدت در نظر بوده و تعبير ايدئولوژيک برعکس با ضعيف شدن کمونيستها قوي تر شده است يعني، اگر نبرد استالينگراد زماني به حساب کمونيستها گذاشته ميشد (يا حتي خود استالين) امروز اين نبرد نمادي از مقاومت مردم روسيه و متفقين به طور کلي شناخته ميشود و وجود اين نام کوچکترين تاثيري بر محبوبيت استالين يا کمونيستها ندارد، اينها نکات ظريفي هستند که بايد در نامگذاري در نظر داشت که عموما در کشورهاي در حال توسعه اصولا توجهي به آنها نميشود.
شما در يکي از کتابهايتان اشاره کرديد که حکومت جمهوري اسلامي از ابتداي حکومت فراز و فرودهاي بسياري را طي کرد و پرداختن به مسئله قوميتها در برخي زمانها دشوار بود. خصوصا در دوران جنگ. همچنين تاکيد کرديد از دهه 70 به اين سو شرايط مطلوبي براي پرداختن به بحث اقوام ايجاد شده است. آيا به نظر شما زمان مناسبي براي رسيدگي به مطالبات مردمي از جمله تغيير برخي نامها وجود دارد؟
به نظر من، موضوع به صورت کاملا تدريجي و فکر شده و با در نظر گرفتن تاملاتي که گفتم بايد مطرح شود؛ به دور از هرگونه احساسات و عواطف و واکنشها. همه مردم ايران در هر کجا که هستند بايد بدانند که هويتهاي ايراني و اسلامي، هويتهاي نخست آنها است چون تاريخ شش هزار ساله ايران، از اين دو هويت اصلي تشکيل شده است (و اين امري فرهنگي است و نه ديني و نژادپرستانه) و بر اين اساس، مديريت نامگذاري بايد به اين نکته توجه داشته باشد، و از سوي ديگر دولتهاي مرکزي نيز بايد توجه داشته باشند که اين هويت شش هزار ساله بدون هويتهاي محلي و قومي و پيراموني هرگز نه ميتوانستند شکل بگيرند و نه ميتوانستند دوام بياورند و تا به امروز برسند. بنابراين من معتقد به سياستي در نامگذاري هستم که پيوندهاي حافظه اي هويتي را در بين مرکز و پيرامون و پيرامون و پيرامون بيشتر و بيشتر کند. معناي اين حرف آن است که ما بايد درمرکز هر چه بيشتر از اسامي محلي و قومي در نامگذاريهايمان استفاده کنيم و در نقاط پيراموني هرچه بيشتر، هم از اساميمرکزي و هم از اساميخود منطقه و هم از اساميمناطق ديگر استفاده کنيم. در شهري مثل سنندج، يا شهري مثل زاهدان، ميتوانيم فضاهايي داشته باشيم که هم به هويت مرکزي ايران اشاره داشته باشند و هم به هويتهاي دو شهر ديگر، چرا که هم زاهدان بخشي از خاطره عموميسنندج بايد باشد و هم برعکس و هر دو بايد در مرکز حضور داشته باشند، همانگونه که مرکز بايد در آنها حضور داشته باشد. از اين لحاظ فکر ميکنم، سياست عموميدولت در جهت نسبتا مناسبي در حال حرکت است که اگر مبالغه يا رفتارهاي هيجانانگيز و تحريکآميز اتفاق نيفتد، ميتواند به همين مسير ادامه دهد.
عنصري در اهواز به عنوان نام چندين خيابان است اما شاعراني مثل ابن سكيت، دعبل خزاعي وابي نواس نه؟ اين نامها به عنوان سرمايه فرهنگي مردم عرب در كجاي ايران يادي از آنها شده؟ به نظر ميرسد سالهاي سال نگرش غالب سياست فرهنگي مركز، حذف كامل هويت عربي منطقه است به خصوص در تغيير نامها، اين كار موجب همگرايي ميشود يا واگرايي؟ جالب است دست اندركاران عنوان ميكنند بايد نامهاي جذاب، مانوس و شيرين جايگزين نامهاي محلي شود، يعني نامهاي محلي كه بخشي از هويت مردم محلي است غير جذاب، تلخ و نامانوس است، نظر شما در اين خصوص چيست؟
نظر من کاملا روشن است، در همه جا بنا بر ترکيب جمعيتي که در آنجا وجود دارد، بايد ترکيبي از نامهاي ايران مرکزي، و هويتهاي پيراموني به وجود آورد. به نظر من ما سه نوع سرمايه در هر فضايي داريم که ميتوان از آن براي تدوين يک سياست پيچيده اما قابل تحقق نامگذاري استفاده کرد: نخست استفاده از نامهايي تاريخي، که به خصوص در حوزه تاريخ معاصر، ميتوان موارد اجماع زيادي در آنها يافت. گذشته از اين، بسياري از نامهاي تاريخي اما تثبيت شده به مثابه هويت عموميمردم ايران هستند: نامهايي چون سعدي و حافظ و مولوي و خيام، به اين يا آن نقطه کشور تعلق ندارند و متعلق به همه هستند. دوم نامهاي محلي که گنجينه بزرگي هستند و اصولا اينکه در يک منطقه نامهاي محلي بيشتر باشد، نه فقط هويت آن را تقويت ميکند بلکه هويت ملي را نيز تقويت ميکند چون تنوع فرهنگي هويت ملي را بالا ميبرد. و سوم استفاده از نامهاي محلي ساير نقاط کشور است. ميراث فرهنگي يک نقطه فقط به آن نقطه تعلق ندارد، بلکه به نقاط ديگر هم متعلق است. بدين ترتيب است که ما ميتوانيم از آفت ديگري نيز جلوگيري کنيم و آن نفرتها و تنشهاي بين قومياست. چه اشکالي دارد که در تبريز نامهاي کردي يا عرب متعلق به ايران بر خيابانها باشد و در خوزستان نامهاي آذري و ترکمن و گيلکي؟ اينها همه ميراث فرهنگي ما هستند، اما روشن است که همانطور که ما در سيستم و نظام عمومياولويتهايي داريم يعني ابتدا هويت ملي و سپس هويت محلي اصلي و سرانجام ساير هويتهاي محلي را قرار ميدهيم، اين امر را بايد در سطح نامگذاريها نيز به اجرا در بياوريم.
در همين شهر تهران ما نام بزرگترين شاعران خود را بر خيابانهايي گذاشتهايم که بعدها توجهي به رشد و اهميت آنها نداشتهايم. مثل خيابانهاي مولوي، خيام، سعدي و حافظ. اين خيابانها امروز هم وجود دارند و در زمان تاسيس احتمالا چشمانداز طولاني براي آنها در نظر گرفته شده بوده، اما چون اين چشمانداز با سياستي در طراحي شهري همراه نبوده، امروز همه آنها در بخشهايي از شهر قرار گرفته اند که نسبتا سرمايه فرهنگي، اجتماعي و اقتصادي کمتري را در بر دارد
فضاي دموکراتيک را نبايد در معناي «راي اکثريت» ديد. اين بدترين تعبيري است که ميتوان از دستاوردهاي دموکراتيک کرد. يعني چون ما «بيشتر» هستيم بنابراين بايد سخن ما به کرسي بنشيند. بهتر است ما از اين ديدگاه نسبت به دموکراسي بيرون بياييم و دموکرسي را بيشتر در معناي «دستاوردهاي دموکراتيک» ببينيم، يعني به وجود آمدن فضايي براي آزادي بيان و مبادله فکري و رسيدن به اجماعهاي نسبي و بالا بردن بردباري
با نامگذاري با اهداف سياسي مثلا ضربه زدن به يک کشور ولو آنکه به ما در گذشته يا امروز ضربه زده باشد، مخالفم. چون بايد توجه داشته باشيم اين کار با عرف بين المللي سازگار نيست و واکنشهايي را نيز ايجاد ميکند. ايدئولوژيهاي سياسي برداشتي نادرست از نامگذاري دارند و آن را نوعي ضمانت براي جاودانگي خود ميدانند، در حالي که تمام تاريخ دقيق قرن بيستم پيش روي ما است که نشان دهد چقدر نامگذاريهاي جانبدارانه عمر کوتاهي داشتهاند
مثال ميزنم در نمونههايي که شما به آنها اشاره کرديد، ارجح دانستن يک «قهرمان ملي» بر يک «قهرمان محلي» ممکن است تنشي ايجاد کند که هر دو قهرمان را در نگاه ديگري از اعتبار بيندازد. در حالي که اصولا نيازي به اين کار نيست. اما براي اينکه موضوع را درک کنيم ابتدا بايد از منطق «قهرمانسازي» در تحليل عميق فرهنگي بيرون بياييم، نه اينکه خود را مثل مردم عادي به حکايت و روايتهاي نيمه واقعي و نيمه داستاني بسپاريم. به عبارت ديگر قرار نيست همه کساني که از آنها تجليل ميشود، هيچ خطايي نکرده باشند يا به مثابه «شخص» مورد تجليل قرار بگيرند. هويت ساختن، نياز به بازيگراني دارد که بتوانند «حافظه ملي» را به مثابه يک برساخت ايجاد کنند. از اين رو بايد وارد اين مبادله ميان نظامهاي مرزي و پيراموني با يکديگر شد و به يک اعتدال دست يافت که به نظر من کاري سخت اما شدني است. باز هم تکرار ميکنم، آنها که تصور ميکنند ميتوانند اين فرايند مبادله و ايجاد اعتدال حافظهاي بسيار سخت را با کنار گذاشتن بخشي از حافظه يا با ايجاد فرايندهاي تصنعي «فراموشي تاريخي» دور بزنند، سخت در اشتباه هستند، اينگونه تلاشها براي نابود کردن حافظه، اغلب به تقويت آن و تقويتش در جهتي ضد حافظه مرکزي همراه است که کار را دو چندان مشکلتر ميکند.
پس از ورود گفتمان دموکراتيک در فضاي سياسي دولتها، آيا مردم ميتوانند خواستار تغيير نام شهرها شوند؟
گفتم که فضاي دموکراتيک را نبايد در معناي «راي اکثريت» ديد. اين بدترين تعبيري است که ميتوان از دستاوردهاي دموکراتيک کرد. يعني چون ما «بيشتر» هستيم بنابراين بايد سخن ما به کرسي بنشيند. بهتر است ما از اين ديدگاه نسبت به دموکراسي بيرون بياييم و دموکرسي را بيشتر در معناي «دستاوردهاي دموکراتيک» ببينيم، يعني به وجود آمدن فضايي براي آزادي بيان و مبادله فکري و رسيدن به اجماعهاي نسبي و بالا بردن بردباري. در اين حالت ممکن است دقيقا ما به دلايلي در برخي از موارد حتي نظر اقليت را بر اکثريت ترجيح بدهيم و متوجه باشيم که بهتر است که آن را اعمال کنيم. اصولا در برداشتهاي جديد از جامعه ما آن را به اکثريت و اقليت تقسيم نميکنيم بلکه از اقليتهاي متعددي سخن ميگوييم که در کنار يکديگر زندگي ميکنند و بنا بر مورد با يکديگر ايجاد جماعتهاي عقيدتي، استراتژيک، رفتاري و غيره ميکنند. اگر اين ديد انعطافآميز نسبت به دموکراسي را داشته باشيم ديگر دموکراسي را به معني تحميل نظر اکثريت نخواهيم ديد. وگرنه ديدگاهمان صرفا «ايجاد اکثريت» خواهد بود. اين بلايي است که در اغلب کشورهاي جهان سوم بر سر دموکراسي آمده است و از طرق مختلف مثل خريدن راي، دادن امتياز، باج دادن و فساد، به اکثريتهايي ميرسند که بتوانند در حقيقت نظر يک اقليت قدرتمند را با سوءاستفاده ابزاري از آدمهاي ديگر به کرسي بنشانند.
پذيرش خواسته مردم آيا موجب همگرايي اقوام با مرکز ميشود؟ اصلا بحث بر سر مطالبه اکثريت نيست. شهري پيش و حين حکومت شاهنشاهي ناميرسميداشته و در زمان ديکتاتوري شاه، نام شهرها، صدها روستا و حتي نهرها و رودخانه و کوه و تپه و دشت را تغيير ميدهند. حال مردم خواهان بازگرداندن و لغو مصوبه رژيم شاه ميشوند. آيا در اين خصوص هم بايد با احتياط وارد شد و نبايد تن به خواسته مشروع همه مردم شهر داد؟ آن هم نامهايي که نه ضد وطني هستند و تنها طنيني مثلا کردي، عربي، ترکي و... دارند.
به نظر من دليل اينکه چنين مخالفتهايي ميشود، قدرت گرفتن جريان پان ايرانيسم جديد و طرفداري از رضا شاه بين گروهي از روشنفکران و دانشگاهيان ايران است. اين جريان در حال حاضر البته با چنين ناميکار نميکند و دفاعش از سياستهاي رضا شاه را نيز با احتياط بسيار زياد انجام ميدهد، اما بيشتر براي آنکه گفتمان خود را جا بيندازد به همه کساني يا گفتمانهايي که مليگرايي افراطي و باستانگرايي را مورد نقد قرار ميدهند، حمله کرده و تلاش ميکند با استفاده از مسائل و مشکلات مقطعي کشور( براي مثال اختلاف ايران با ترکيه يا با عربستان سعودي)دست به حمله به گفتمانهاي مدرن فرهنگي که از همگرايي فرهنگها دفاع ميکنند، بزند و در زير پوشش آن از ملي گرايي که امروز در سراسر جهان ايدئولوژي گروههاي راست گراي فاشيستي و به شدت اسلام هراس است دفاع کند. قدرت اين گروههاي روشنفکري و دانشگاهي و ارعابي که از لحاظ فکري در نظام گفتماني ايران ايجاد کرده اند به برخي از هراسها که به دورانهاي پيشين مربوط نميشود، يعني زماني که امنيت و ثبات کافي در کشور وجود نداشت، دامن ميزند. نبايد نفي کنيم که در ابتداي انقلاب يا حتي در دهه 1350 ما با مشکلات قوميسر و کار داشتيم که ميتوانستند امنيت کشور را تهديد کنند. اما با ثبات کشور و با رشد سرمايه فرهنگي خوشبختانه اکثريت مردم ايران، امروز از اينگونه گفتمانهاي خطرناک، فاصله گرفتهاند و هويتهاي محلي را در تضاد با هويتهاي مرکزي نميدانند. اما اين گروههاي روشنفکرانه با هالهاي که به گرد خود ايجاد ميکنند و با قرار دادن خود در موضع «مدرنيته» که به شدت از آن فاصله دارند و همچنين با پيش گرفتن سياستهاي ارعاب که مدل خود را از نظام رضا شاهي و دوره پيش از انقلاب گرفتهاند، بر برخي از مسئولان تاثير ميگذارند و آنها را به سمت ايدئولوژي خودشان جذب ميکنند. اين در حالي است که اين گفتمانهاي مليگرايي افراطي نه تنها از لحاظ داخلي خطرناک هستند بلکه ما را از لحاظ بينالمللي نيز با دشمنان هر چه بزرگتري روبرو ميکنند. مشکل کشورهايي مثل ترکيه و عربستان سعودي در طول سي سال اخير دقيقا پيروي از سياستهاي مشابهي بوده است که آنها را از لحاظ داخلي و خارجي با بن بست روبرو کرده است. همين سياست را امروز دولت اسرائيل با شدت بسيار زيادي دنبال ميکند که قالب آپارتايدي دارد، اما از لحاظ محتوا همان ملي گرايي افراطي و قومياست. همه کساني که از ملت بزرگ عرب، ملت بزرگ ترک، ملت بزرگ يهود و ... سخن ميگويند درست مثل کساني که در اروپا پيش از جنگ جهاني دوم يا پس از آن از ملت بزرگ آلمان يا ملت بزرگ فرانسه و ملت بزرگ بريتانيا سخن ميگفتند يا ميگويند، جز ويراني و دشمني و نابودي براي کشورهايشان چيزي به ارمغان نياوردهاند و اين فرايندي است که بايد در ايران تا حد ممکن از آن فاصله گرفت. ما فرهنگهاي بسياري داريم که مجموع آنها در يک همسازي چند هزار ساله ايران را به وجود آورده اند و سياستهاي نامگذاري يا هويتي هوشمندانه از محورهاي اصلي تداوم اين انسجام فرهنگي بوده است. بنابراين به نظرم اينکه همه چيز را از چشم مسئولان ببينيم درست نيست، مشکل مسئولان تبعيت از کساني است که به شدت طرفدار سرمايه داري نوليبرال غرب، گرايشهاي راست افراطي و مليگرا هستند و تمام آرزويشان آن است که ايران براي مثال جاي عربستان سعودي يا ترکيه را در منطقه بگيرد و با آمريکا وارد رابطه شود و اين رابطه را کليد همه مشکلات کشور ميپندارند. البته وجود رابطه و دوستي با همه همسايگان و قدرتهاي بزرگ بسيار هم خوب است و به همين دليل ما از برجام دفاع کرديم اما رابطهاي که در آن حقوق ژئوپليتيک کشور و استقلال آن حفظ شود و حفظ اين حقوق در ايران کنوني و آتي بستگي کامل به حفظ و تقويت حقوق اقليتها به طور عام و اقليتهاي قوميبه طور خاص دارد درست همان طور که هر قدمي در راه تخريب هويتهاي قوميدر ايران روي مدل باستان گرايي يا پان ايرانيسم برداشته شود، ما را بيشتر و بيشتر به خطر تجزيه و از ميان رفتن انسجام کشور نزديک ميکند. نهايت اينکه اين گروهها با تغيير اسامياي که دولت شاهنشاهي گذاشته مخالفند نبايد باعث شگفتي کسي شود چون من معتقدم گروههاي پان ايرانيستي جديد در ايران دقيقا هنوز طرفدار نظامهاي پيش از انقلاب و به خصوص پهلوي اول هستند و کوچکترين انتقادي را نسبت به آن نميپذيرند و اين سياست تغيير نامهاي محلي و قوميرا نيز گامي بسيار مثبت ميدانند و اغلب آن را با سياست فرهنگستان براي ساختن واژگان فارسي جديد مقايسه ميکنند که کاملا بي ربط و قياس معالفارق اما به شدت پوپوليستي و سادهانگارانه است و مردم عادي خيلي زود ميتوانند با آن متقاعد شوند که همان طور که ما در زبان فارسي جديد از لغات خارجي استفاده نميکنيم (که امري بسيار مثبت است) سيستمهاي نامگذاري غير فارسي هم در همه جا بايد فارسي شوند که کاملا غلط است و نه تنها شدني نيست بلکه واکنشهاي تندي در پي داشته و دارد و جا نخواهد افتاد.
چه عواملي باعث ميشود دولتها در فرايند نام گزيني دخالت کنند؟
دلايل بيشماري وجود دارد که بنا بر دولت و دوراني که در آن زندگي ميکنيم متفاوت است. مفهوم نامگذاري اصولا با به وجود آمدن دولتهاي ملي يعني در مدرنيته اهميت يافت، زيرا «مکانهاي عمومي» يا «فضاهاي عمومي» رو به ازدياد گذاشتند، وجود مردم به رسميت شناخته شد و از اين رو، لازم بود که اين مکانها و فضاها ناميداشته باشند. بنابراين فرايند نامگذاري مدرن يک فرايند دموکراتيزاسيون فضا و مشروعيت يافتن «ملت» يا مردم نيز بوده است. کوچه و خيابانها در دوران باستان و تا دوران مدرن نامي نداشتند يا نامشان بر اساس نقطه قدرتي که در آنها قرار داشت مثلا حاکميکه در آن مينشست تعيين ميشد که «نام» رسمينبود. پس نامگذاري به خودي خود يک فرايند دموکراتيک است. اما قرن بيستم به دليل اينکه به شدت ايدئولوژيک است، و فرايند ملت سازي و دولت سازي را به سوي ايدئولوژيک شدن ميبرد، به صورت گستردهاي از فرايندهاي نامگذاري براي اين هدف استفاده ميکند واين امر را در سراسر جهان از طريق استعمار که از قرن قبل وارد فاز نهايي خود شده، گسترش ميدهد. امروز اما، فرايند نامگذاري کاملا ايدئولوژيک است، هر چند که بنا بر کشور و فرهنگ، به صورتهاي مختلفي «زيباسازي» شود. کشورهاي توسعه يافته که يک سياست بسيار هوشمندانه را در نامگذاريها به کار ميبرند، بيشترين تاثير ايدئولوژيک را نيز ميگذارند و اين فرايند را به «دموکراتيکترين» شکل ممکن نشان ميدهند، اين در حالي است که کشورهاي در حال توسعه به خصوص ديکتاتوريها، نه تنها به سطحي و مسخره ترين شکل ممکن نامگذاري ميکنند، بلکه اين نامگذاريها هم آشکارا دولتي و غير مردمي تلقي شده و اثري جز به شکل معکوس بر مردم ندارد.
آيا اين دخالتها تبعاتي به دنبال دارد يا پيامدهاي مثبتي هم دارد؟
تبعات بنا بر مورد متفاوت است، در کشورهاي دموکراتيک با پيشينه طولاني، ايدئولوژيزاسيون بسيار بهتر و عميقتر عمل ميکند. در حالي که در کشورهاي در حال توسعه تبعات اغلب منفي است. اين درست مثل رفتارهاي سياسي دراين دو گونه از کشورها است. در گروه اول ما با اعمال خشونتي به قول بورديو نمادين سر و کار داريم که به شدت موثر است و قدرت بازدارندگي دارد در عين حال که به ندرت اعمال ميشود. به عبارت ديگر مردم دست به کاري خلاف قانون نميزنند، چون «ممکن» است که تنبيه شوند. در حالي که در کشورهاي در حال توسعه، به رغم آنکه مردم دائم تنبيه ميشوند و شايد بهتر باشد بگوييم به همين دليل، دائما دست به خلاف ميزنند، زيرا ميزان ممنوعيتها و بايد و نبايدها به شکلي مبالغهآميز زياد و در نتيجه بيمعنا و غير قابل قبول است.
آيا بايد در نامگذاري فضا چشمانداز درازمدت داشته باشيم؟ ميشود اين چشمانداز را شرح دهيد؟
بدون شک، هر اندازه چشمانداز ما طولاني تر باشد به نتيجه بهتري ميرسيم. اما بايد اين چشمانداز طولاني را نه فقط ترسيم کنيم، بلکه براساس آن عمل کنيم. مثالي بزنم. در همين شهر تهران ما نام بزرگترين شاعران خود را بر خيابانهايي گذاشتهايم که بعدها توجهي به رشد و اهميت آنها نداشتهايم. مثل خيابانهاي مولوي، خيام، سعدي و حافظ. اين خيابانها امروز هم وجود دارند و در زمان تاسيس احتمالا چشمانداز طولاني براي آنها در نظر گرفته شده بوده، اما چون اين چشمانداز با سياستي در طراحي شهري همراه نبوده، امروز همه آنها در بخشهايي از شهر قرار گرفته اند که نسبتا سرمايه فرهنگي، اجتماعي و اقتصادي کمتري را در بر دارد. امروز قاعدتا بايد ما بيشترين تمرکز فرهنگي را در خيابانهاي مولوي يا سعدي ميداشتيم که چنين نيست و «کريم خان» مرکز فرهنگي ما شده است. اين در حالي است که در شهرهاي بزرگ نامگذاري با تحول شهري نيز همراه است زيرا دقت ميشود که هر نامي بر هر خياباني گذاشته نشود و تامل و درنگ بيشتري درباره نامگذاريها کرد و سپس آنها را با برنامهريزي و طرحهاي تفصيلي و آينده شهرها، منطبق ساخت. وقتي ما بر خياباني نام ميگذاريم، بايد بتوانيم خود را در يک چشمانداز ده، بيست يا پنجاه ساله، قرار دهيم، آنقدر شاخت از آن جامعه و آن شهر داشته باشيم که بدانيم در آن زمان تقريبا چه وضعيتي را خواهيم داشت و بر آن اساس هم هويت شهر را مديريت کنيم. اينها نکاتي بسيار ظريف و بسيار مشکل از لحاظ مديريت نامگذاريهاي شهري هستند. به همين دليل است که گفتم رويکردهاي هيجاني و شتابزده در نامگذاريها ما را با مشکلات سختي روبرو خواهد کرد. مثلا ضرورت به تغيير نامها در آينده در حالي که اين امر به حافظه تاريخي ضربه ميزند. ايدئولوژيهاي سياسي برداشتي نادرست از نامگذاري دارند و آن را نوعي ضمانت براي جاودانگي خود ميدانند، در حالي که تمام تاريخ دقيق قرن بيستم پيش روي ما است که نشان ميدهد چقدر نامگذاريهاي جانبدارانه عمر کوتاهي داشتهاند؛ برعکس نامگذاريهاي درست و فکر شده که پايداري داشته اند و هيچ کسي در فکر تغييرشان نبوده است. مثالي از شهر پاريس بزنم. خيابان استالينگراد و مترو استالينگراد به ياد و خاطره نبرد استالينگراد که در آن کمر ارتش آلمان شکست و پيروزي متفقين رقم خورد، نامگذاري شدند و آن هم در زماني که حزب کمونيست، قدرت بزرگي در فرانسه بود. اما از آن زمان تا امروز که مدتها است حزب کمونيست فرانسه تقريبا از ميان رفته است، حتي به فکر کسي هم نرسيده که اين نام را عوض کند، چرا که چشمانداز دراز مدت در نظر بوده و تعبير ايدئولوژيک برعکس با ضعيف شدن کمونيستها قوي تر شده است يعني، اگر نبرد استالينگراد زماني به حساب کمونيستها گذاشته ميشد (يا حتي خود استالين) امروز اين نبرد نمادي از مقاومت مردم روسيه و متفقين به طور کلي شناخته ميشود و وجود اين نام کوچکترين تاثيري بر محبوبيت استالين يا کمونيستها ندارد، اينها نکات ظريفي هستند که بايد در نامگذاري در نظر داشت که عموما در کشورهاي در حال توسعه اصولا توجهي به آنها نميشود.
شما در يکي از کتابهايتان اشاره کرديد که حکومت جمهوري اسلامي از ابتداي حکومت فراز و فرودهاي بسياري را طي کرد و پرداختن به مسئله قوميتها در برخي زمانها دشوار بود. خصوصا در دوران جنگ. همچنين تاکيد کرديد از دهه 70 به اين سو شرايط مطلوبي براي پرداختن به بحث اقوام ايجاد شده است. آيا به نظر شما زمان مناسبي براي رسيدگي به مطالبات مردمي از جمله تغيير برخي نامها وجود دارد؟
به نظر من، موضوع به صورت کاملا تدريجي و فکر شده و با در نظر گرفتن تاملاتي که گفتم بايد مطرح شود؛ به دور از هرگونه احساسات و عواطف و واکنشها. همه مردم ايران در هر کجا که هستند بايد بدانند که هويتهاي ايراني و اسلامي، هويتهاي نخست آنها است چون تاريخ شش هزار ساله ايران، از اين دو هويت اصلي تشکيل شده است (و اين امري فرهنگي است و نه ديني و نژادپرستانه) و بر اين اساس، مديريت نامگذاري بايد به اين نکته توجه داشته باشد، و از سوي ديگر دولتهاي مرکزي نيز بايد توجه داشته باشند که اين هويت شش هزار ساله بدون هويتهاي محلي و قومي و پيراموني هرگز نه ميتوانستند شکل بگيرند و نه ميتوانستند دوام بياورند و تا به امروز برسند. بنابراين من معتقد به سياستي در نامگذاري هستم که پيوندهاي حافظه اي هويتي را در بين مرکز و پيرامون و پيرامون و پيرامون بيشتر و بيشتر کند. معناي اين حرف آن است که ما بايد درمرکز هر چه بيشتر از اسامي محلي و قومي در نامگذاريهايمان استفاده کنيم و در نقاط پيراموني هرچه بيشتر، هم از اساميمرکزي و هم از اساميخود منطقه و هم از اساميمناطق ديگر استفاده کنيم. در شهري مثل سنندج، يا شهري مثل زاهدان، ميتوانيم فضاهايي داشته باشيم که هم به هويت مرکزي ايران اشاره داشته باشند و هم به هويتهاي دو شهر ديگر، چرا که هم زاهدان بخشي از خاطره عموميسنندج بايد باشد و هم برعکس و هر دو بايد در مرکز حضور داشته باشند، همانگونه که مرکز بايد در آنها حضور داشته باشد. از اين لحاظ فکر ميکنم، سياست عموميدولت در جهت نسبتا مناسبي در حال حرکت است که اگر مبالغه يا رفتارهاي هيجانانگيز و تحريکآميز اتفاق نيفتد، ميتواند به همين مسير ادامه دهد.
عنصري در اهواز به عنوان نام چندين خيابان است اما شاعراني مثل ابن سكيت، دعبل خزاعي وابي نواس نه؟ اين نامها به عنوان سرمايه فرهنگي مردم عرب در كجاي ايران يادي از آنها شده؟ به نظر ميرسد سالهاي سال نگرش غالب سياست فرهنگي مركز، حذف كامل هويت عربي منطقه است به خصوص در تغيير نامها، اين كار موجب همگرايي ميشود يا واگرايي؟ جالب است دست اندركاران عنوان ميكنند بايد نامهاي جذاب، مانوس و شيرين جايگزين نامهاي محلي شود، يعني نامهاي محلي كه بخشي از هويت مردم محلي است غير جذاب، تلخ و نامانوس است، نظر شما در اين خصوص چيست؟
نظر من کاملا روشن است، در همه جا بنا بر ترکيب جمعيتي که در آنجا وجود دارد، بايد ترکيبي از نامهاي ايران مرکزي، و هويتهاي پيراموني به وجود آورد. به نظر من ما سه نوع سرمايه در هر فضايي داريم که ميتوان از آن براي تدوين يک سياست پيچيده اما قابل تحقق نامگذاري استفاده کرد: نخست استفاده از نامهايي تاريخي، که به خصوص در حوزه تاريخ معاصر، ميتوان موارد اجماع زيادي در آنها يافت. گذشته از اين، بسياري از نامهاي تاريخي اما تثبيت شده به مثابه هويت عموميمردم ايران هستند: نامهايي چون سعدي و حافظ و مولوي و خيام، به اين يا آن نقطه کشور تعلق ندارند و متعلق به همه هستند. دوم نامهاي محلي که گنجينه بزرگي هستند و اصولا اينکه در يک منطقه نامهاي محلي بيشتر باشد، نه فقط هويت آن را تقويت ميکند بلکه هويت ملي را نيز تقويت ميکند چون تنوع فرهنگي هويت ملي را بالا ميبرد. و سوم استفاده از نامهاي محلي ساير نقاط کشور است. ميراث فرهنگي يک نقطه فقط به آن نقطه تعلق ندارد، بلکه به نقاط ديگر هم متعلق است. بدين ترتيب است که ما ميتوانيم از آفت ديگري نيز جلوگيري کنيم و آن نفرتها و تنشهاي بين قومياست. چه اشکالي دارد که در تبريز نامهاي کردي يا عرب متعلق به ايران بر خيابانها باشد و در خوزستان نامهاي آذري و ترکمن و گيلکي؟ اينها همه ميراث فرهنگي ما هستند، اما روشن است که همانطور که ما در سيستم و نظام عمومياولويتهايي داريم يعني ابتدا هويت ملي و سپس هويت محلي اصلي و سرانجام ساير هويتهاي محلي را قرار ميدهيم، اين امر را بايد در سطح نامگذاريها نيز به اجرا در بياوريم.