۱۳ خرداد ۱۴۰۳
به روز شده در: ۱۳ خرداد ۱۴۰۳ - ۱۴:۲۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۱۴۷۱۹۵
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار: ۲۱:۲۲ - ۰۸-۰۹-۱۳۸۹
کد ۱۴۷۱۹۵
انتشار: ۲۱:۲۲ - ۰۸-۰۹-۱۳۸۹

برگزاری مراسم سالگرد فتح خرمشهر در اردوگاه اسیران ایرانی در عراق

پشت پتویی که کالک عملیاتی روی آن نصب شده بود ، دو نفر از بچه ها را جا داده بودیم، هر دو اهل مشهد بودند.حلب قوطی چهار کیلویی شیرخشک را سر بریده و روی آن پوسته توپ بسکتبال کشیده و آن را به صورت اکو درآورده بودند، یکی از بچه های پشت پتو با دهانش خیلی قشنگ مارش حمله می زد ، مو بر بدنها سیخ شد.
 
پارسینه -سردار علی ناصری در کتاب خاطرات خود " زیر باران پنهان" خاطره ای شنیدنی از مراسم سالگرد آزادسازی خرمشهر در اردوگاه اسیران ایرانی در سال 1366 را روایت کرده است که بازخوانی آن می تواند شیرین و احساس برانگیز باشد، این روایت از جشن سالگرد آزاد سازی خرمشهر، وقتی می تواند بیشتر مورد تامل قرار گیرد که در طول سالهای اخیر متاسفانه مراسم سالروز آزادی خرمشهر به شدت کلیشه ای و تکراری و خالی از نوآوری های هنری شده است.

علی ناصری در طول جنگ تحمیلی مسئولیت هایی چون مسئول اطلاعات عمليات سپاه حميديه، اطلاعات عمليات تيپ 37 نور، اطلاعات عمليات سپاه سوسنگرد، جانشين مسئول دفتر فرماندهي سپاه سوسنگرد، جانشنين اطلاعات عمليات قرارگاه نصرت را برعهده داشته است.

متن این خاطره بدین شرح است:


چند نفر از اسراء از روزهای اشغال یا آزادسازی خرمشهر خاطراتی داشتند.برخی از بهترین خاطرات آنها را آماده کردیم تا بیایند و جلوی جمع بگویند.سرانجام روز سوم خرداد 1366 فرا رسید، همه چیز آماده بود.قرار شد بعد از نمازمغرب و عشا و صرف شام مراسم اجرا شود.

برای احتیاط چند نفر را اطراف آسایشگاه نگهبان گذاشتیم تا عراقی ها بویی از موضوع نبرند، نگهبان ها آئینه ای در دست داشتند و همانطور که ما را تماشا می کردند با آئینه مواظب بودند که عراقی ها یکهو سر نرسند.قرار گذاشته بودیم به محض ورود عراقی ها، صحنه را بهم بزنیم و حالت عادی به خودمان بگیریم.

در آسایشگاه 4 نماز مغرب و عشا را دور از چشم دشمن به جماعت خواندیم، اتفاقا آن شب من امام جماعت بودم، بعد از نماز شام خوردیم، سپس ارشد آسایشگاه برنامه های جشن را اعلام کرد، آخر آسایشگاه را پتو گذاشتیم و به شکل سن درآوردیم و برنامه ها را شروع کردیم، بچه ها حتی یک نقاشی امام و یک آرم سپاه را نیز کشیده بودند.

این وسائل را در قوطی شیرخشک و درحیاط آسایشگاه مخفی کرده بودند و مواقع مورد نیاز از آن استفاده می کردند، پشت پتوها رفتیم و همه چیز را برای اجرای مراسم آماده کردیم، در این وقت عکس امام و آرم سپاه را که روی پتویی نصب کرده بودیم ظاهر شد، بچه ها با دیدن عکس امام آهسته صلوات فرستادند، سکوت بر آسایشگاه حاکم شد و فقط صدای نفس بچه ها به گوش می رسید، اول قرآن قرائت شد،


سپس به مناسبت سوم خرداد دکلمه ای پر احساس اجرا شد که خیلی خوب بود، بعد از دکلمه مجری با هیجان گفت: در این قسمت از برنامه از برادر علی کردونی(ناصری) می خواهیم که در مورد آزاد سازی خرمشهر و خاطراتی که در این خصوص هست، بیایند و صحبت کنند.

همزمان که آمدم صحبت کنم، پتوی دیگری عقب رفت و بچه ها با نقشه رنگی آزادسازی خرمشهر روبرو شدند، اصلا انتظار برخورد با این نقشه جالب و دقیق را نداشتم، می توانم بگویم که جا خوردم، بالای کالک کلمه "الله" بود و پلاستیک ها بسیار منظم و زیبا تدارک شده بودند.

آثار شگفتی از چشمها و چهره ها کاملا هویدا بود، حتی برخی خیال کردند ما این نقشه را مخفیانه از ایران با خودمان آورده ایم! عده ای گردن می کشیدند و فلش های عملیاتی نقشه را نگاه می کردند.

پشت پتویی که کالک عملیاتی روی آن نصب شده بود ، دو نفر از بچه ها را جا داده بودیم، هر دو اهل مشهد بودند.حلب قوطی چهار کیلویی شیرخشک را سر بریده و روی آن پوسته توپ بسکتبال کشیده و آن را به صورت اکو درآورده بودند، یکی از بچه های پشت پتو با دهانش خیلی قشنگ مارش حمله می زد ، مو بر بدنها سیخ شد.

من شروع کردم مراحل شناسایی عملیاتی را که منجر به آزادی خرمشهر شد، تعریف کردم، همه سرجایشان میخ کوب شده بودند، آن دوست مشهدی همینطور مارش می نواخت.همه اطلاعات را شامل مواضع دشمن، مواضع خودی مقرها و رمز عملیات، شرح دادم.سرانجام به شرح ماجرای ورود نیروهای خودی به خرمشهر رسیدم.آن مشهدی با صدای بلند در اکو چنین گفت: " - شنوندگان عزیز! توجه فرمایید...شنوندگان عزیر توجه فرمایید...خرمشهر، شهر خون، آزاد شد!"



بچه ها که تا آن لحظه ساکت بودند، ناگهان زدند زیر گریه.صدای هق هق آهسته اسرا سرتاسر سالن آسایشگاه 4 را پوشاند، بغض گلوی خودم را گرفت، اما چند نفس عمیق کشیدم و کمی راحت شدم، موهای بدنم سیخ شده بود و دستانم می لرزید، خط کشی را که در دست داشتم، نمی توانستم درست نگه دارم.حال بهتری از بچه هایی که گریه می کردند، نداشتم، اشک در چشمانم حلقه بسته بود، دلم می خواست فریاد می زدم، پاهایم چنان سست شده بودند که ناچار نشستم،هرطور بود بر خودم مسلط شدم و ایستادم و شور و شوق بچه هایی را که وارد شهر خرمشهر و مسجد چامع شده بودند، وصف کردم و در پایان گفتم:

-و چه زیبا آن نوحه خوان و ذاکر اهل بیت(ع) حالت درونی رزمندگانی را که خرمشهر را فتح کرده بودند شرح داده است: ...( در این وقت، مشهدی پشت پتو شروع کرد با صدای حزین و زیبایی نوحه خواندن)

-ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته...خون یارانت پر ثمر گشته

عنان از کف همه خارج و صدای هق هق همه بلند شد.چند نفری را دیدم که سر بر سجده گذاشتند و بلند بلند گریه می کردند، در وقت بود که طاقت خودم هم سر رفت و با صدای بلند زدم زیر گریه.

شب سوم خرداد 1366 را هرگز تا روزی که در گور آرام بگیرم از یاد نخواهم برد.
برچسب ها: خاطره ، خرمشهر ، اسرا
ارسال به دوستان
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
مسعود مجاهدی
Iran (Islamic Republic of)
۱۱:۴۳ - ۱۳۸۹/۰۹/۰۹
0
0
من هم باشما گریه کردم. ای اهوازی نازنین!
وبگردی