عصر ایران؛ احسان اقبال سعید - تا سروی بر خاک میافتد و در میان کلمات و اشکها خاطره میشود انگار تکهای از جانِ زیستگان و شنیدگان روزگار رفته اش نیز بر آتشدان فراموشی و ناباوری بلال میشود که مگر سیمای ستاره و اسطوره در عصر جدید هم اسیر زوال است؟
چگونه میشود آن قامت نسب از سروان برده و نیز دیدگان شهلای بی پروا دگر گردش و ماویی نیابند و با باد بروند.
خبر کوتاه بود و به راستی خبر! که در افواه ایرانیان خبرآوردن در حقیقت فریاد مرگ کسی کردن است، سعید راد درگذشت.
بازیگر سینما که جادو را بر پرده آورد و از نسل جوانان بالیدهی دهه چهل و پنجاه ایران که با رفتنش شاید تنها وثوقی از آن مانده باشد و دگر هیچ. رفتن شهرگان تنها رفتن یک تن نیست که نمودشان تنها در بود خلاصه نمی شود و تصویر عمومی حکایت از روزگاری رفته در خاطرات دارد که نمی توان از کنار معبر روایت بی اعتنا گذشت که تنها برگی از درخت فتاد و عاقبت برگ و درخت مگر فتادن و هیمه ی تنور تاریخ گشتن نیست؟
نادر ابراهیمی به سالیان پیشتر نگاشت: " عسل جان...قصه ما هرچقدر شیرین لاجرم بر آن پایانی خواهد بود تا قصه های دگر مجال آغازیدن یابند". با آویختن به ریسمان خبر سعید راد دفتر خیال و تاریخ را خواهم گشود و روایتی بی زمان و انسانی در ذیل همین کلمات مقابل چشمتان می گذارم...
سعید راد با نام واقعی احمد حقپرست فرزند یک افسر خلبان ارتش ایران در ابتدای دهه بیست بود. همان هواپیماهای تک ملخی که کارخانهی نوپای شهباز سرهم میکرد و نیز آرام آرام ایرانیان در حسرت سیمرغ راه آسمان را هم می آزمودند.
جنس افسران نیروی هوایی و خلبانان نوپا کمی متفاوتتر از دیگران بود که پرواز و فرزانگی انگار با هم میانه و پیوندی رشک انگیز و دلبرانه داشتند.
می گویند کلنل محمدتقی خان پسیان از نخست ایرانیانی بود که در جمهوری وایمار آلمان خلبانی آموخت و به همان مهارتی که سکان هوپیما را در کف داشت بر کلاویه پیانو نرم می نواخت و میان زمین و آسمان ریسمانی دلبرانه از جنس نت و پرواز برقرار می کرد...پسیان در خراسان و میانه بی سامانی انتهای عصر قجر و غوغای مشروطه و جمهوری سرداد و سی ساله جان بر زمین نهاد و رفت ...همو که عارف قزوینی خنیاگر وطن برای سر بریده اش کوک کرد:
"این سر که نشان سرپرستی است، امروز رها ز رنج هستی است/ با دیده ی عبرتش ببینید، این عاقبت وطن پرستی است".
پدر سعید راد از خلبانان ارتش بود که دل به گفتار حزب توده داد و به آن ها پیوست. در میانه همهمهی فرقه دموکرات در آذربایجان به فرمان کیانوری و دیگران روانه آن دیار شد و به عضویت ارتش فرقوی درآمد و نهایتا در حالی که سعید سه ساله بود مجازات شد و کودک و همسر جوانش را تنها گذاشت.
شاید اگر مانده بود هفت سال بعد و در جریان کشف شبکه افسران حزب توده توسط فرمانداری نظامی تیمور بختیار به دار آویخته می شد و کنار مرتضی کیوان و دیگران می شد بخشی از مرثیه های سایه و بامداد...."سال اشک پوری ...سال مرگ مرتضی" و سمیرمی برایش می ساختند و به سبب نظامی بودنش شاید خیالات و دلخواسته های برساخته پیرامون "مراببوس" حیدر رقابی و گلنراقی بیشتر بر تن جامه ی او می نشست...برای آخرین بار...خدا تو را نگهدار....خیال انگار بیشتر بر اندازه ی قامت و پیشه ی او بود تا دگران...
مادر سعید راد تا چند سال بعد به عنوان منشی در دفتر حزب توده و نهادهای وابسته به آن مانند سازمان کبوتران صلح وغیر کار کرد و جامهی سیاه شویش را از تن درنکرد.
پس از آن که در بهمن ماه سال 1327 ناصرفخرآرایی ملقب به ناصر فنر و ناصر بی گوش در پوشش خبرنگار در حیاط دانشگاه تهران اقدام به ترور شاه کرد ،دستگاه، ترور را طراحی حزب توده و به طور مشخص کیانوری و همسرش مریم فیروز دانست..
می گفتند فیروز می خواست انتقام خاندانش را یکجا از پهلوی بگیرد و تقاص جنایت پدر را از پسر هم...انگار خون نصرت الدوله ، املاک و اشک های فرمانفرما هنوز داغ و تازه بودند...
پس از ترور نافرجام که گوش و گونه ی شاه را خراشید و ناصر فنر را نعش زمین کردند، حزب توده غیرقانونی اعلام شد و همه ی رهبران و اعضایش هم تحت تعقیب قرار گرفتند...
انگار تاریخ در پیش چشم ماست..چندی پیش هم ترامپ را به گلوله ای نواختند و از قضا سرب از گوشش گذشت، ضارب هم نقش و نعش زمین شد....شاه پی آمد گلولهها اختیارات فراقانونی گرفت و حق انحلال مجالس و دیگر چیزها هم...می گویند شاه با عتاب به مجلسیان گفته بود "تصمیمی اش را شما می گیرید،گلوله اش را من می خورم..."
همان روزها قوام السلطنه مدعی نجات آذربایجان در غائله ی پیشتر گفته فرقه دموکرات از اروپا و بر میز قمار با ملک فاروق(برادر مخلوع ملکه فوزیه فواد همسر نخست شاه ایران) و اشرف پهلوی نوشت ، آقا جان نکن و به راه پدرت نرو! درشت شنید و به قلم حکیم الملک نامهای بلند بالا نوشتند و هم القابش را ستاندند و همه حرمت گذشته را زیاد بردند....هم شوهر خانم راد در فتنه ی فرقه بی جان شد و هم زحمت قوام به نام دیگری رقم خورد...
در همان گیرودار کیانوری و مریم فیروز از مادر سعید راد می خواهند تا کودکش را بردارد تا زمینه ی فرارش به شوروی یا یکی از اقمار شرقی اش را فراهم آورند و پاسخ با عتاب می شنوند که "شوهرم را فریفتید و کشتید و بچه ام را یتیم کردید...باز شروع شده؟از خانه ام کجا بروم؟"
سعید راد نخست از ورزش آغاز نمود که آن روزگار میان تن و پرده ی سینما انگار پیوندی وثیق برقرار بود. فردین پیشتر قهرمان کشتی و از عنواندارها بود و دیگرانی چون امامعلی حبیبی و عزیز اصلی هم فارغ از میزان توفیق از ورزش راه سینما را در پیش گرفتند. تصویر و تصور از زیبایی مردانه آن روزها زمخت و با پیوستی از قامت بلند و بازوی ستبر بود تا هم یل و تهمتن را در خطر بیاورد و رسم عیاری را، هم دست و دل را با هم بگیرد و ببرد...
راد قهرمان ورزش نوظهور بولینگ بود و از ستارگان باشگاه بولینگ عبده متعلق به سرمایه دار و مالک باشگاه پرسپولیس حسین عبده...همین باعث شد تا راد هوادار باشگاه پرسپولیس باشد و در خاطره ها مانده که تا همین سال های اخیر هم پای ثابت بازی های این تیم در ورزشگاه بود و نوه اش آدام همتی هم چندفصلی در این تیم توپ زد و در یکی از توفیقات آسیایی پرسپولیس برانکو هم نقش مهمی داشت و گل زیبایی به ثمر رسانید.
پس از انقلاب سعید راد در ایران ماند و با فرونشستن غبار و هیجانها توانست امکان حضور در سینما را بازیابد. فیلم تاریخی عقابها به کارگردانی ساموئل خاچیکیان با موضوع دلاوری های خلبانان ایران از مهم ترین نقش آفرینی های سعید راد است. اهل پرده ی نقره ای می گویند با توجه به جمعیت آن روز کشور و قیمت بلیت فیلم عقابها دیده شده ترین تولید تاریخ سینمای ایران است...
جالب است همان روزها و در میانهی مدیریتهای سلیقه ای مدتی فیلم در توقیف و مشکل می ماند و مدیر و ممیز وقت می گوید چرا هواپیماها از شرق به غرب در حال پرواز اند در حالی که عراق به ما حمله نموده و باید بر عکس باشد! ببینید نگاه و انقلت ها گاه چقدر سلیقه ای و دم دستی هستند و سال ها بعدتر رنگی از حیرت و مزاح می یابند اما در آن روزگار جان، حوصله و نیز اعتماد را زایل می کنند و هزینه اش را یک سرزمین می پردازد..
بعد از عقابها راد به ینگه دنیا مهاجرت نمود و بعدتر صادقانه آن سالها را روایت می کند...برخلاف مدعهای بسیار که از فرش قرمز پهن شده برای ایرانیان مهاجر می گویند راد با وجود صبغه و سابقه ستارگی در سینمای ایران هیچ راهی به هنرهای نمایشی آمریکا نمی گشاید و مشغول نانوایی و سنگگ پزی و نیز رانندگی بیابان و ماشین سنگین می شود و جوانمردانه از بیان آن هیچ ابا و پروایی ندارد..
گاهی می اندیشم کسی که در دیار خود کسی بوده و نام و سیمایش زینت جلد جوانان امروز و سپید و سیاه و دیگر رسانه ها هم، چگونه می تواند در دیاری دیگر از یاد برود و بشود آنگونه که رفت.. براستی "در دنیی دون دل مبند که بامداد و شامش را اعتنا و اعتباری نیست"...با تغییر شرایط اجتماعی در ایران و در میانهی دهه هفتاد، سعید راد به کشور باز می گردد و فعالیت اش را با کمک مدیران وقت و اهالی سینما از سر می گیرد....
ازاین فعالیت سعید راد فیلم خوب دوئل بیشتر در خاطرم مانده،فیلمی با تولید بزرگ به کارگردانی احمدرضا درویش که در آن سعید راد در نقشی مردی فرصت طلب و همیشه حاضر و مدعی ظاهر می شود که در هر شرایطی نفع و نان می جوید و در برابر آرمان خواهی ، تنزه و رنج شخصیت اصلی با بازی پژمان بازغی می ایستد...
عنوان مطلب هم دیالوگی از همین فیلم است ...فیلم بیانگر تنازع فرصت طلبی برهنه،آرمان خواهی گاه معصومانه و سیاوش وار و نیز تن دادن به حقیقت زندگی و تغییر در عصر تازه ی جامعه ایرانی تصویری جالب می آفریند.
اینک و اکنون داستان سعید به پایانم رسید و دفتر کاهی چهل برگ همگان را پایانی است.