عصرایران؛ احسان محمدی - رنگ دیوارنوشته پریده بود اما هنوز میشد با کمی دقت خواند: «تا زمانی که خودتان نخواهید هیچکس نمیتواند تحقیرتان کند» برای من که به واژه «تحقیر» آلرژی دارم، خواندنش در این فضا چیز متفاوتی بود. یاد همه روزهایی افتادم که کارتنخوابی را کز کرده گوشه خیابان دیده بودم یا وقتی که مردی ژولیده، با موهای نَشُسته، صورت و دستهای سیاه خود را به شیشه ماشین میزد و پول میخواست. با خودم فکر کردم که نکند در نگاهم یا برخوردم «تحقیر» وجود داشته؟ یا این فکر که همیشه مثل خوره وجودم را از درون میخراشد: «نکند یک وقت احساس کرده باشم از آنها انسان بهتری هستم؟»
اینجا هواخوریِ کمپ «تَلّ سیاه» است. مرکز نگهداری، کاهش آسیب و درمان اجباری معتادان موضوع ماده ۱۶ قانون مبارزه با موادمخدر سیستان و بلوچستان. پنجاه کیلومتر دورتر از زاهدان در جادهای که به بم میرسد. در بیابانی که تا چشم کار میکند خاک است. بدون هیچ نشانی از فروردین و بهار.
دل دل میکنم که گزارش را بنویسم یا نه. به نظرم خلاصه کردن این استان زیبا در دو واژه «ترور» و «مواد مخدر» یکی از بزرگترین ظلمهایی است که در همه این سال ها برخی از ما اهل رسانه در حق این مردم کردهایم. در چهار سال گذشته این چهارمین سفرم به سیستان و بلوچستان است. با ماشین شخصی مسیر بیشتر از 1500 کیلومتری را رانندگی میکنم و هر بار بیشتر شیفته بلندطبعی و سخاوت مردمش میشوم، از دیدنیها و امنیتاش مینویسم و همه را دعوت میکنم که بدون پیشداوریِ برگرفته از فیلمهای سینمایی و تلویزیونی و گزارشهای عموماً سوزناک به اینجا سفر کنند اما این بار جایی آمدهام که انگار آخر دنیاست. خودم را قانع میکنم که شاید هم «اول» دنیا برای کسانی است که ترک میکنند و برمیگردند به زندگی.
دکتر حامد هاشمی پزشک، مسئول فنی و مدیرعامل کمپ است. با حوصله و شوخطبع. از آنها که شور زندگی و امید از پوست صورتشان بیرون میزند. میخندد که «آدمِ عاقل تعطیلات نوروز مگر میاد کمپ؟» با ماشین خودش از زاهدان آمدهایم. بین راه گفت که این کمپها دولتی هستند. برای کسانی که اعتیادشان علنی شده و در منظر عموم اقدام به مصرف مواد میکنند. کسانی که نه تمایلی به ترک و درمان دارند، و نه کسی را که حمایتشان کند. لزوماً همه هم اهل این استان نیستند. هوای اینجا در زمستان گرم است و برای کسانی که جایی ندارند جز خیابان، سیستان و بلوچستان گزینه مناسبی است.
در را یکی از بچههای کمپ (یا بیماران) باز میکند. (دستم به نوشتم معتاد یا معتادان نمیرود.) چاق سلامتی میکند، سال نو را تبریک میگوید و بعد در را پشت سرمان قفل میکند.
حیاط بزرگ و خاکی است. به چند منبع آب، نهالهای تازه کاشته شده، فنس و سیمخاردار، تیر دروازههای فوتبال، برجک نگهبانی زنگ زده و بدون نگهبان و کوهی که دورتر است و رنگ سیاه دارد نگاه میکنم. «این فضا متعلق به نیروی انتظامی و شورای هماهنگی مبارزه با مواد مخدر هست. این قسمت رو به کمپ اختصاص دادن. اینجا آب تصفیه و شیرین میشه برای مصرف، اون زمین هم برای کبدیه. اینجا ورزش پرطرفداریه. درستش کردیم، ماسه ریختیم ولی باد میاد و ماسهها رو میبره. از همه طرف باد میاد و یه روزهایی چشم چشم رو نمیبینه». این را دکتر هاشمی میگوید. کف دفتر را فرش کرده، با چند صندلی رنگ و رو رفته، مبلی قدیمی و کامپیوتری روی میز. تابلوی پشت سرش هم برنامه روزانه را روایت میکند. اسم پرستار و پزشک شیفت و کارهایی که باید انجام بدهند.
«امید» برایمان چای میآورد. تر و تمیز است و آب رفته زیر پوستش. سه ماهی میشود که اینجاست و حالا به نوعی عضوی از تیم شده. اهل شمال است، ذوق شعر دارد و توی خیابان دستگیرش کردهاند. کراک و شیشه مصرف میکرد. متولد 1375. حساب میکنم که دو سال قبل از اینکه من بروم دانشگاه او به دنیا آمده، دلم میخواهد بپرسم پسر تو کی وقت کردی خیابان خواب بشوی؟
دکتر هاشمی برایم روال کار را میگوید. اول نیروی انتظامی معتادان خیابانی را دستگیر میکند و بعد با حکم قضایی به این مرکز میفرستد. اینجا غربالگری صورت میگیرد. چند تست برای مشخص شدن بیماریهای احتمالی از هپاتیت تا کرونا و نوع ماده مصرفی. چون بعضیها از اساس تکذیب میکنند که اعتیاد دارند و میگویند به خاطر بیماری و فقر لاغر و ضعیف شده بودند و آنها را «اشتباهی» گرفتهاند. بعد از این مرحله نامنویسی شروع میشود و تشکیل پرونده که خودش قصهها دارد.
بعضیها اسم واقعیشان را نمیگویند، بعضی آدرس خانواده نمیدهند، بعضی حتی یادشان نیست چندسالشان است، شناسنامه و کارت ملی و اوراق هویت ندارند، کسانی حتی خودشان را افغان معرفی میکنند به این امید که به ادارهی اتباع بیگانه تحویلشان بدهند و آنجا هویت ایرانیشان را رو کنند، بعضی مقاومت میکنند و هیچ اطلاعاتی نمیدهند و ... بههرحال سرانجام پرونده ای تشکیل میشود، وسایلشان را میگیرند و صورت جلسه میکنند.
بعد از این کارها از آنها عکس میگیرند. چیزی شبیه عکس قبل از عمل زیبایی. پوشه عکسها را در کامپیوتر کمپ که نگاه میکنم خیلیها شبیه رابینسون کروزوئهای هستند که به جای زندگی در جزیره عمرشان را در لوله بخاری گذراندهاند. چشمها گود رفته، دندانها خراب، انگشتها سیاه و چرکمُرده، بدن لاغر و تکیده، پاها کج، دمپایی و کفش پاره به پا، نگاهها بیرمق. «بعد از ششماه بیشتر اینها حداقل 15 کیلو اضافه وزن پیدا میکنن، سرحال میشن، وقتی لباس مرتب میپوشن و میخوایم به خانوادهها تحویلشون بدیم ازشون دوباره عکس میگیریم، شوکه میشن عکسهای قدیمی رو میبینن. باورشون نمیشه این شکلی بودن». هاشمی همانطور که عکسها را نشانم میدهد از تجربه شیرین بازگشت پاک شدهها به خانواده میگوید.
روز اول لباسهایشان که عموماً پاره و به شدت کثیف است را از تن در میآورند و میسوزانند. موهایشان را مدل سربازی کوتاه میکنند. چون بسیاری از این افراد به شپش آلودهاند. گاهی از بس حمام نرفتهاند که موها بلند و به هم چسبیده شده. باید اول با قیچی کوتاه کنند تا ماشین اصلاح بتواند راهش را باز کند. این مرحله که تمام شد، به حمام میروند و بعد یک دست لباس آبی میدهند که بپوشند و این آغاز راهی سه یا شش ماهه است. جادهای که بعضیها مدام در آن در تردد هستند.
دکتر میگوید: «هر وقت مینیبوس میاد دعا میکنم توشون بچههای قدیمی نباشه. وقتی میبینم کسی که قبلاً اینجا ترک کرده و رفته حالا دوباره مبتلا شده و آوردنش خستگی تو استخونهامون میمونه. روزهای اول درمان خیلی دشواره. تیم پزشکی و پرستاری و مشاورهای ما واقعاً رنج میکشن. بیمارها با توهمات، زخمهای عفونی، ضعف، بیحالی، تهوع و عوارض ناشی از قطع مصرف مواد روبرو میشن که روح و روان تیم ما رو هم فرسوده میکنه.»
به ساختمان اصلی میرویم، پسر جوانی چند قدم جلوتر میرود و راهنمایی میکند. دانشجوی پزشکی دانشگاه آزاد بوده و حالا اینجاست. نه به عنوان یک «پزشک» بلکه به عنوان کسی که میخواهد «اعتیاد» را ترک کند. قلب آدم تیر میکشد. به توصیه دوستان خوابگاهی برای فراموشی یک عشق نافرجام، چند کام میگیرد و ناکام میشود. از خوابگاه به خیابان، از روپوش سفید پزشکی به لباس آبی ترک اعتیاد. از مرکز کشور به زاهدان.
اینجا 300 نفر در حال تلاش برای ترک اعتیاد هستند. همه نه. واقعیت این است که بعضی از آنها انگار دارند دوران حبس شش ماهه را میگذرانند، کسی بیرون منتظرشان نیست، یا از خانواده طرد شدهاند یا کارهایی کردهاند که رویشان نمیشود برگردند، برای همین «آینده» برایشان مفهوم گنگی است. میگویند که دیگر به طرف اعتیاد نمیروند اما ....
چهار خوابگاه بزرگ دارند، شبیه آسایشگاه سربازی. تختها و پتوها تمیز و مرتب است. تلویزیون و پلیاستیشن دارند. اسپیلت بزرگ سرمایی و گرمایی، تلویزیونهای LED، میز پینگپنگ، ماشین لباسشویی بزرگ و تیم درمان آماده به خدمت، اما خبری از کمد انفرادی نیست.
عبدالله که دوران ششماهه را گذرانده و ترک کرده، همینجا مانده. دکتر هاشمی برایش بیمه رد میکند و به عنوان یکی از پرسنل کمککار شده. صورت لاغر و استخوانی دارد، شبیه ارشدها رفتار میکند. وقتی از او میپرسم که بچهها وسایلشان را کجا میگذارند میگوید: «اینجا دارایی ما یک دست لباسیه که تنمونه و یه حوله برای شستن دست و صورت. همین. به چیز دیگهای هم نیاز نداریم. غذامون میرسه، حموم و استراحت هم رو به راهه، تابستون هوای اینجا خنکه، زمستون هم گرم. شکر»
«شکر» را جوری میگوید که فکر میکنم معنی این حرف را فقط کسی واقعاً میفهمد که توی خیابان خوابیده، برای یک لقمه نان سطل زباله را زیر و رو کرده، زمستان زیر پلی کز کرده و یک بالش نداشته که زیر سرش گذاشته باشد. برای همین اینجا یک جانپناه است.
دهباشی که پرستار است و «بابا دهباشی» صدایش میکنند، اتاق معاینه را نشانم میدهد. بعد ماسکش را برمیدارد و میگوید:«اینجا هر روز کسانی که مشکل پزشکی دارن رو معاینه میکنیم، قرص و دارو میدیم. امکاناتمون زیاد نیست ولی خدا خودش شاهده که کوتاهی نمیکنیم. وظیفهمونه. حقوق و مزایایمون که اصلاً گفتنی نیست ولی تلاشمون رو میکنیم که این بندگان خدا رو برگردونیم به زندگی». از پشت سرش مردی چهل-پنجاه ساله تایید میکند و میگوید:«من تا وقتی نیومده بودم اینجا اصلاً نمیدونستم فشار خون دارم. اینجا معاینه و درمانمون میکنن. خدا خیرشون بده»
کتابخانه و نمازخانه را میبینم. چند جلد قرآن و کتابهای ادعیه است. یک نفر دارد قرآن میخواند. عبدالله سقف را نشانم میدهد. «پارسال یک نفر پیچ گوشتی آورد، اینا رو باز کرد، رفت توی هواخوری، از دیوار کشید بالا و از توی سیم خاردارا فرار کرد. کسی بخواد فرار میکنه. نمیشه جلوشو گرفت»
رفتیم توی هواخوری. حیاط بزرگ سیمانی با چند نقاشی رنگی روی دیوارها که گروهی از دختران جوان زاهدانی داوطلبانه کشیدهاند. آدم اینجور جاها قدر رنگ را میداند. همه در چند صف منظم نشستهاند. چند ارشد دارند که کارهایی مثل این را انجام میدهند.
دکتر هاشمی سلام و احوال میکند. جوابش را گرم میدهند. از چهرهها میشود فهمید که رابطه خوبی با هم دارند. شبیه رئیس و مرئوسی نیست. بعد من را معرفی میکند و میخواهد برایشان حرف بزنم. نگاه میکنم به چهره 300 انسان در لباس آبی آسمانی. به سیمخاردارها، به جای زخمهای قدیمی روی دست جوانی که توی صف دوم جوری نگاهم میکند که ترجمهاش میشود «حالا که چی؟! این کیه اصلاً!»، به پیرمردی که روی دمپاییهایش چند علامت زده، لابد برای اینکه با بقیه قاتی نشود، به پسر لاغری که انگار از دیدن یک آدم غیرتکراری خوشحال است.
«اینجا سن همه رو چندسال جوانتر باید حساب کرد. چون مواد سنتی و به ویژه صنعتی به شدت افراد رو تکیده میکنن و سن رو میبرن بالا. ما اینجا افراد زیر 17 سال و بالای 65 سال رو برابر مقررات پذیرش نمیکنیم» یاد این حرفهای دکتر هاشمی میافتم که در اتاق کارش گفت. برای همین به پیرمردی که ته صف نشسته خیره میشوم. سن ظاهریاش به 80 میخورد. دکتر هاشمی دوباره میخواهد که چند کلمهای حرف بزنم.
فکر میکنم من چه حرفی دارم برای گفتن به کسانی که یک دنیای دیگر را تجربه کردهاند. کسی که بخشی از عمرش را در خیابان خوابیده و نگاه سرزنشبار مردم و تعقیب و گریز پلیس و گدایی پول و بعد دود کردنش را چشیده چه حرفی از من میتواند تکانش بدهد؟ یاد سخنرانی «رضا مارمولک» در جمع زندانیان افتادم. «خدا که فقط متعلق به آدمهای خوب نیست، خدا، خدای آدمهای خلافکار هم هست و فقط خود خداست که بین بندگانش فرقی نمیگذارد فیالواقع خداوند اِند لطافت، اِند بخشش، اِند بیخیالشدن و اِند چشمپوشی و اِند رفاقت است. رفیق خوب و با مرام همه چیزش را پای رفاقت میگذارد. اگر آدمها مرام داشته باشند هیچوقت دزدی نمیکنند ولی متأسفانه بعضا آدم ها تکخوری میکنند و این بدِ روزگار است … بایستی ما یک فکری به حال اهلیشدن آدمها بکنیم اهلیکردن یعنی ایجاد علاقهکردن و این تنها راه رسیدن به خداست و خیلی هم مهم است»
برایشان آرزو کردم که سال دیگر این موقع کنار عزیزانشان باشند. کنار خانواده. جایی بهتر از اینجا و گفتم که شما بیشتر از من زندگی را تجربه کردهاید و میدانید ممکن بود الان جای ما با هم عوض باشد ولی یک تصمیم غلط، یک دوست اشتباهی، یک رنج هولناک یا یک بدشانسی باعث شده اینجا باشید و اگر این وضعیت را دوست ندارید به هم کمک کنید برای بهبود شرایط خودتان.
کمی هم شوخی کردم. انتظار نداشتم با نصایح نیمهگهربار من مردی که 45 سال است زندگیاش را دود میکند متحول شود.
موزیسین کمپ مردی است که با پیت خالی روغن و چوب و چند تار سیم، سازی شبیه گیتار ساخته بود. خواننده هم داشتند. بلند شد و ترانهای خواند با ترجیعبند: «معصومه جان معصومه، جانُم فدایت معصومه/ میکشد آخر مرا، چشمای سیاهت معصومه». بقیه هم دست زدند و حرکات موزون انجام دادند و شادی کردند و به قول عرفا «شور عظیمی بر پا خاست»
با چند نفر حرف زدم در مورد مشکلاتی که دارند و کارهایی که میتواند کمکشان کند تا این دوران را راحتتر بگذرانند. یکی از آنها نه فقط به واسطه برنامههای تلویزیونی شناخت بلکه خواننده سفت و سخت «ایران ورزشی» بود و بعضی از یادداشتهایی که آنجا نوشته بودم را دقیق یاد داشت. کنارش هم دو مرد پخته بودند، یکی اهل آبادان که میگفت فوقلیسانس اقتصاد دارد و دیگری هم صاحب نانوای فانتزی در تهران بوده و همه خانوادهاش ساکن کویت و دُبی بودند اما خودش گفت «همه زندگیم رو گذاشتم پای بساط و باختم»
اینجا هرکسی داستان خودش را دارد. سقف همه یکی است، تختها و حتی گُل پتوها و رنگ لباسها اما هیچ دو قصهای شبیه هم نیست. از جمله افشین که فارغالتحصیل دانشگاه صنعتی اصفهان بود. 50 ساله. باسواد، چانه گرم و خوش صحبت و اهل کتاب و کلمه. زمانی شرکت داشت و به قول خودش مرحله به مرحله مصرفش را بالا برد و گام به گام سقوط کرد. دل خوش بود به اینکه دو پسر نوجوانش هرگز مصرفش را ندیدهاند و خودش وقتی دیده حالش بد است زن و زندگی را رها کرده و به خیابان پناه برده. قبلاً هم تل سیاه آمده بود اما میگفت این بار برود بیرون میخواهد جور دیگری زندگی کند.
برنامه روزانهشان بعد از بیداری و ورزش و صبحانه، کلاسهای آموزشی بود. دور هم مینشستند و حرف میزدند. از تجربه مصرف مواد، سختیها، خوشیها، پاکی و ... چند کلاس آموزشی دیگر هم داشتند مثل پرورش مرغ که تلاشی بود برای حرفه آموزی و راه انداختن کسب و کار بعد از پایان دوره. بیشتر زمان اما در هواخوری میگذشت و استراحت تا برسند به ساعت 9 شب و خاموشی و خواب.
کمپ، آشپزخانه و نانوایی و خیاطی هم داشت. دکتر هاشمی حین بازدید از آشپزخانه و تست کردن غذا که خوارک لوبیا بود گفت:«دولت بابت هر فردی که اینجاست به ما 28 هزارتومان در روز میده، شما حساب کن با هزینههای مواد غذایی چکار میشه کرد، ما کم نمیذاریم اما واقعاً کم میاریم. خیرین هم در استان خیلی راغب نیستند اینجا کمک کنند. گاهی گروههای جهادی میان و کمکی در ساخت و ساز میکنن ولی کافی نیست. بعضی وقتها مجبور میشیم گوساله یا دام بخریم، اینجا پرورش بدیم که بعد گوشتش رو مصرف کنیم».
یکی، دو نفر از تیمی که نانوایی و آشپزخانه و خیاطی را اداره میکردند از قبل سررشته داشتند و اینجا به هرکس که علاقهمند باشد این حرفهها را یاد میدهند. نانی که میپختند شبیه بربری بود اما گرد و کلفت و خوشمزه. تنور نانوایی را پدر دکتر هاشمی به کمپ اهدا کرده بود. پسر با آنکه پزشک شده اما هنوز از حرفه پدر چیزهایی یادش مانده بود. نان را مزه کرد و گفت که زیادی برشته است و بچهها را اذیت میکند. بعد رو کرد به من و گفت:«اکثر معتادان به دلیل مصرف مواد به ویژه صنعتی عموماً مشکل دندان دارن و خوردن این نونا اذیشون میکنه». نانوا هم از کمبود روغن گفت و البته کیفیت آرد.
با پسر جوانی که نان از تنور در میآورد حرف زدم. گفت «مشکل ما کاره. وقتی از اینجا میریم بیرون پاکیم. ولی حتی کسی بهمون عملهگی هم نمیده. میگن این معتاده. اگه جایی باشه ازمون حمایت کنه خب میریم دنبال زندگی ولی طرد میشیم، حرف میشنویم، میشکنیم بعد میریم سراغ دوستانی که شبیه خودمون هستن و حرفمون رو میفهمن و دوباره آلوده میشیم».
نان توی دستم است و چشمهایم پی چیزی میگردد که امیدوارم کند به اینکه آدمها از این «تل سیاه»، «سفید» بیرون بروند و برگردند به زندگی. به آغوش کسی که منتظرشان باشد. جوری آنها را سفت نگه دارد که حس کنند امنترین جای جهان است و نلغزند توی بازوهای دود.
دکتر هاشمی نهالهای تازه کاشته شده را نشانم میدهد. «فکر نمیکردیم اینا بمونن، آب کمه ولی مقاومت کردن و دارن رشد میکنن. مثل همکاران من که علیرغم حقوق بسیار پایین و دشواری کار، خیلی باید طاقت بیارن که ناامید نشن. منصفانه نیست که بگم کسی حمایت نمیکنه، نه. مسئولین حمایت میکنن اما کافی نیست. برای ترک اعتیاد باید ریشههاش خشکیده بشه. مراکز توزیع، حاشیههای شهر که فقر، بیکاری و در دسترس بودن مواد باعث شده سن اعتیاد مدام پایینتر بیاد.»
باد از سمت جاده آسفالت میوزد. چند متر آنورتر پسری که صدای خوبی دارد و قبلاً یکی-دو تِرک خوانده برایم دست تکان میدهد، لبخند میزند و میرود. آرزویش این بود که در برنامه «عصر جدید» ترانه بخواند. پیش خودش با مسعود مرعشی که عضو تیم عصرجدید است حرف زدم، قول داد به صورت ویژه کارش را بررسی کند. سعی میکنم این لبخند و این امید را از کمپ «سیاه تل» با خودم بیرون بیاوریم. مثل آخرین قابی که آدم از یک حادثه به ذهنش میسپارد.
خیال میبافم که در سری جدید عصر جدید او را ببینم که میگوید:«هنر، من رو به زندگی برگردوند. موسیقی باعث شد مواد رو بذارم کنار»... آدمی به همین خیالها زنده است. حتی وسط کمپ تل سیاه زاهدان.
من روزی سه گرم تریاک مصرف میکردم گفتم دیگه کافیه برم سمت مصرف شربت اوپیوم یا تریاک که کم کم ترک کنم
ولی خب شربت تریاک با قیمت دلار بالا میره قیمتش ماه به ماه گرون تر میشه دلار ثابت و افت میکنه ولی قیمت شربت بالا میره
شاید باورتون نشه ولی من اگه بخوام خود تریاک مصرف کنم هزینه ش درماه چهل درصد کمتر از شربت تریاک میشه من در ماه دو شیشه مصرف شربت دارم هر شیشه چهارصد و بیست هزار تومن میشه هشتصد و چهل، تریاک میخواستم مصرف کنم میشد تقریبا ششصد تومن
حالا بگذریم از این که شربت به شدت سخت گیر میاد و تریاک فقط با یه تک زنگ یه ربع بعد تو دست آدمه
کاش مسولین واقعا درک میکردن که با این وضع قیمت و سیستم توزیع انگیزه ی مالی رو از آدم میگیرن واسه ترک مواد چون جایگزین قانونیش هم گرونه هم سخت گیر میاد
تعرفهی درمان نگهدارنده با اپیوم به همراه مشاوره، حدود دویست هزار تومان،
و هر شیشه اپیوم هم ۳۳،۳۰۰ تومان!
از کجا تهیه میکنید که شیشهای چهارصد و بیست هزار تومان میگیرن ازتون.
حتماً از عطاری!
عطاریها معمولاً شربت ناخالص هم میدن دست مشتری.
شاید اگه برید کلینیک، میزان مصرفتون کمتر باشه(مثلاً یک شیشه)