۰۳ خرداد ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۳ خرداد ۱۴۰۳ - ۲۲:۳۳
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۳۳۳۱۲۴
تعداد نظرات: ۶ نظر
تاریخ انتشار: ۱۷:۱۹ - ۰۸-۰۲-۱۳۹۳
کد ۳۳۳۱۲۴
انتشار: ۱۷:۱۹ - ۰۸-۰۲-۱۳۹۳

نامه به سقراط: ما را ببخش…

محمد رضا شعبانعلی

ماجرای اول: دوستی بلیط نمایشنامه‌ی سقراط را به من هدیه کرد. قبلاً هم توسط دوستانم به این نمایش دعوت شدم که متاسفانه هر بار به دلیلی نشد. دریافت بلیط نمایشنامه خیلی خوشحالم نکرد. سقراط را از زمان دبیرستان می‌شناختم. زمانی که ویل دورانت، تلخی زندگی سقراط را برایم به نمایش کشید. خوب به خاطر دارم که یک شب تا صبح،‌ چشمانم خیس بود. سالها بعد، وقتی تایم، سخنرانی سقراط را برترین سخنرانی تاریخ بشر اعلام کرد، یک بار دیگر به خواندن آن متن، ترغیب شدم. خواندم و این بار بیشتر از قبل گریستم و این بار دعوتنامه‌ی سقراط دوباره آن خاطرات را برایم زنده کرد. اگر ترس از این نبود که بعد از نمایش دوستم زنگ می‌زند و بازخورد می‌خواهد، شلوغی روزهای آخرین فروردین و بی‌حوصلگی این روزهای من، در آخرین لحظات مانع رفتنم می‌شد. اما به هر حال رفتم و در راه خودم را اینطور قانع می‌کردم که هدیه‌های او همیشه به زندگیم برکت داده است. می‌روم تا ببینم چه می‌شود.

ماجرای دوم: نمایش ساعت هفت آغاز می‌شد. ساعت هفت و سه دقیقه رسیدم. درهای سالن بسته شده بود و مستقیم به بالکن هدایت شدم. رفتم و نشستم. صندلی خودم در بهترین نقطه‌ی ردیف جلو، آن پایین، خالی بود و من سه منظره را می‌دیدم: سقراط را. مردم شهر خودم را – که به نمایندگی مردم آتن، روبرای سقراط نشسته بودند – و جای خالی خودم را.

فهمیدم که چرا اینجا هستم. سقراط – که سالها عزادارانه برایش گریسته بودم- مرا به یک «قیامت» دعوت کرده‌ بود. تا از بالا، او را ببینم و مردم را. و صندلی خودم هم در تیررس نگاهم باشد تا فراموش نکنم که من هم خود، بخشی از همین مردم آتن هستم. نمایش شروع شد. شوخی‌های کلامی سقراط زیاد بود و من که از همان آغاز، درد پایان را خوب می‌دانستم، به جای خنده، گریه می‌کردم. اطرافیان با تعجب نگاه کردند و من مجبور شدم تا نقطه‌ی دورتر و خلوت‌تری در بالاترین بالکن انتخاب کنم. جایی که به خاطر حضور میله‌ها و پرده‌ها، جذابیت نداشت و خلوت بود و می‌شد تمام مدت نمایش را گریه کرد.

ماجرای سوم: به خانه بازگشتم. نامه‌ای برای سقراط نوشتم. نمی‌دانستم منتشرش کنم یا نه. امروز نامه را برداشتم. دو قسمت کردم. قسمتی را که بیشتر حرف‌های شخصی و بیان دردهای امروز کشورم برای سقراط بود را جدا کردم و تصمیم گرفتم باقیمانده‌ی آن حرف‌ها را اینجا برای شما بنویسم.

 

سقراط سلام.

[با عذرخواهی شدید، به دلیل بی‌حوصلگی این روزهای من در توضیح و تشریح و محدودیت‌هایی که موجود است، قسمت ابتدایی این نوشته که چند صفحه‌ای درد و دل از اوضاع امروز جامعه‌ی ما برای سقراط بود، فعلاً حذف شده و در سال ۱۳۹۶ منتشر خواهد شد]

راستی! خروسی را که برای خدای پزشکی نذر کرده بودی کشتیم.

ما را ببخش. ما چنان سرگرم اجرای صحیح شعائر مقدس قربانی کردن بودیم که پیام تو در لا به لای هجوممان برای خوردن آن قربانی متبرک گم شد.

ما را ببخش. ما فراموش کردیم که خروس مرده‌ی تو، قرار است نغمه‌ی بیداری برای یک تاریخ باشد. اعتراض یک متفکر آزاداندیش که می‌گوید: وقتی محکوم است میان ما مردم زندگی کند، مرگ برای او شفاست.

سقراط عزیز و دوست‌داشتنی.

ما را ببخش. ما آنقدر گرفتار دردها و دغدغه‌های خودمان بودیم که حتی در آن دو ساعت هم، فرصتی برای گوش دادن به حرف‌های تو پیش نیامد.

ما فقط وقتی برایت کف زدیم که حرف‌های سیاسی ما را تکرار کردی. وقتی که از آزادی گفتی و محدودیت های تحمیلی.

ما را ببخش که آن شب، تو نقش غایب نمایش‌ات شدی. چون فرصتی برای شنیدن حرف‌های تو پیش نیامد.

این بود که وقتی از ارزش‌های خودت گفتی، وقتی از «پایبندی به قانون غلط گفتی» و اینکه «حتی اگر قانون غلط مرا اعدام کند، پایبندی به آن را بهتر از فرار از قانون می‌دانم»، ما بی‌تفاوت نگاهت کردیم و منتظر جمله‌ی هیجان‌انگیز مناسب دیگری بودیم تا دوباره تشویقت کنیم.

ما را ببخش. ما را ببخش که شوخی‌های تو را جدی گرفتیم و جدی‌های تو را شوخی.

ما را ببخش که وقتی سوال می‌کردی و می‌گفتی که خودت پاسخش را نمیدانی، بارها به تو خندیدیم. آخر سقراط جان. تو نمی‌دانی. ما مرکز تاریخ و جغرافیای قطعیت هستیم. ما جواب قطعی تمام سوالهایمان را می‌دانیم.

ما را ببخش که وقتی به آن زن روسپی گفتی: «تو برای آمرزشم دعا کن که اگر تو دعا کنی حتماً آمرزیده می‌شوم» فکر کردیم شوخی می‌کنی و خندیدیم. چهره‌ی ناامیدت را حتی از آن راه دور می‌شد دید. وقتی که بعد از خندیدن ما، سکوت کردی و آن کنار سرگرم کارهای خودت شدی.

ما را ببخش که وقتی محکومت کردند نشستیم و سکوت کردیم. راستش، به ما گفته‌اند که اینها همه بازیهای سیاسی است. سیاست هم کثیف است. به ما گفته‌اند در سیاست بهتر است طرف هیچکس را نگیریم تا خدای نکرده، اشتباه نکنیم و ابزار نشویم.

اما سقراط ببین! بگذار اعتراف کنم. وقتی که حاضر نشدی تبعید شوی و گفتی: اگر مردم کشورم، حرفهایم را نفهمند، غریبه‌ها چه خواهند فهمید، ما این بار واقعاً پیام عمیق و تعهد بنیادین تو را به اصولت فهمیدیم. این بار واقعاً از ته دل می‌خواستیم دست بزنیم. باور کن. چه کنیم که بسیاری از ما، بلیط‌ها و پاسپورتهایمان در جیبمان است و برخی دیگر در لاتاری ثبت نام کرده‌ایم شاید ویزای آمریکا برایمان زودتر بیاید و برخی دیگر، که فرصت آموختن فارسی نداریم، در حال خواندن فرانسه‌ایم که می‌گویند برای کانادا امتیاز اضافی دارد. اگر این مشکلات نبود، با تمام وجود برایت دست می‌زدیم باور کن.

سقراط عزیز٫ بگذار با تو صادق باشم. اگر صد بار دیگر هم به آن دادگاه دعوت شویم، جرات حرف زدن و دفاع کردن از تو را نخواهیم داشت. این بار همه، درست مثل دوران دانش آموزی و مدرسه، ردیف‌های آخر را پر خواهیم. چون دادگاه تو، یک نمایش نیست. یک آزمون است. سکوت کردن هم خود اقدام خائنانه‌ای است که بعداً دفاع می‌خواهد. ردیف آخر جای امن‌تری است. در امنیت سکوت می‌کنیم و بعدها که غبار معرکه فرو نشست، برایت بغض می‌کنیم که «حیف ما آن نزدیک نبودیم و صدایمان به کسی نمی‌رسید. وگرنه حتماً برای حمایت از تو فریاد می‌زدیم»

ما حرف‌های تو را در نمایش نشنیدیم. ما دردهای تو را ندیدیم.

تو سعی کردی مهم‌ترین درس زندگیت را با مردنت به ما نشان دهی. تو خوب نشان دادی که وقتی صاحبان رای، اثرات جاودانه‌ی رای دادن و ندادن خود را نپذیرند، دموکراسی، جز بستری برای «قدرت بخشیدن به حماقت جمعی» نخواهد بود.

تو یک شخص مقدسی. تو شهیدی. شهیدی که جان داد تا ثابت کند «تردید» از «قطعیت» مقدس تر است. تو در آتن غریب مردی. اگر در کشور ما بودی، برایت «مقبره‌ای بزرگ» می‌ساختیم در شان تو و «قطعیت تقدس تو». ما آنقدر تو را دوست داشتیم که دادگاهی تشکیل دهیم و هر کسی که در «در قطعیت بزرگی تو تردید کند» را به خونخواهی تو، اعدام کنیم.

سقراط عزیز٫ آسوده بخواب که ما بیداریم و وقتی ما بیداریم، فضا برای راه رفتن و تنفس کسانی چون تو، بسیار تنگ است…

پی نوشت: سقراط جان. بگذار یک اعتراف کنم. من هم مثل تو عاشق آن روسپی شهرم که می‌دانست روسپی است و می‌پذیرفت روسپی است و می‌خواست که دیگر روسپی نباشد. در میان مردمی که مانند روسپی‌ها زندگی می‌کردند و نمی‌دانستند و نمی‌پذیرفتند که روسپی هستند و ترسشان از این بود که «به اشتباه!» روسپی نامیده شوند. روسپی شهر تو، روزی یک بار کاری را انجام می‌داد که مدعیان پاکی در شهر تو، روزی هزار بار رویای آن را در سر می‌پروراندند.

لینک منبع

برچسب ها: شعبانعلی ، سقراط
ارسال به دوستان
انتشار یافته: ۶
در انتظار بررسی: ۱۶
غیر قابل انتشار: ۱
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۸:۰۳ - ۱۳۹۳/۰۲/۰۸
42
4
خیلی بی مزه بود و چرند!!
پاسخ ها
ناشناس
| Iran (Islamic Republic of) |
۲۳:۳۹ - ۱۳۹۳/۰۲/۰۸
برای تو نبود دلبندم.....
ناشناس
| United States of America |
۰۹:۱۱ - ۱۳۹۳/۰۲/۰۹
عذر می خواهم، در حد و اندازه درک شما نبود
موسوی
Iran (Islamic Republic of)
۱۸:۲۵ - ۱۳۹۳/۰۲/۰۸
2
32
خیلی زیبا بود.

لطفا ادامه بدید.خیلی بهتر و پخته تر از قبل شدید.نوشته های اخلاقی شما تاثیر بسی شگرف در مردم سرزمینم ایجاد خواهد کرد.انشاالله
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۸:۴۰ - ۱۳۹۳/۰۲/۰۸
2
35
محشر و فوق العاده تاثیر گذار بود.
مدتها بود که یک همچین متنی در سایتهای داخلی نخونده بودم....
بهاره
Iran (Islamic Republic of)
۰۹:۱۶ - ۱۳۹۳/۰۲/۰۹
0
5
بسيار زيبا بود و پرمعنا، مرحبا....
رونالدو در جدال با الریاض به دنبال جبران ناکامی برابر الهلال؛ نبرد برای حفظ جایگاه دوم در لیگ عربستان فارس: فردی که درباره بالگرد رییس جمهور دروغ پراکنی کرده بود احضار شد واکنش بیرانوند به شهادت رئیس جمهور و همراهانش پیشنهاد نجومی الهلال برای ربودن ستاره میلان؛ لیائو در آستانه انتقالی 175 میلیون یورویی به عربستان؟ محسن رضایی : آمریکا از دو جهت در وقوع حادثه بالگرد مقصر است قطعه موسیقی «سید ابراهیم» منتشر شد مورایس: جام حذفی؟ نمی‌دانم فردا زنده هستم یا نه! استمرار اجرای طرح کالابرگ تعیین تکلیف شد رای دیوان عدالت: شکایت علیه افزایش مستمری ۱۴۰۲ وارد نیست پرواز حجاج ایرانی به سوی سرزمین وحی آغاز شد (عکس) صاعقه شدید برق برخی مناطق قم را قطع کرد وداع پرمهر مردم تبریز با پیکر شهید آیت الله آل هاشم (عکس) حضور آملی لاریجانی در منزل رئیس جمهور شهید امیر دریادار سیاری : تیم خلبانی هلی‌کوپتر رئیس جمهور از ماهرترین‌ ها بودند (فیلم) فینال جام حذفی جمهوری چک به جنگی تمام عیار تبدیل شد (+عکس)
وبگردی